زیرزمین

۶ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

پسا اردو

تا ظهر در رختخواب ماندم. نیکا پیام داده بود که شنبه ساعت چهار می خواهد انقلاب باشد. بعد از یک روز (یا دو روز؟ نمی دانم کی پیامش را خوانده بودم) جواب دادم که اگر بیدار بودم می آیم. هی خوابیدم و بیدار شدم. تمام شب هم همین خواب و خیال بود. نفهمیدم کی بیدارم و دارم تخیل می کنم، کی خواب می بینم. فقط تصویر هایی از دو روزِ اردو رد می شدند و من خیره نگاهشان می کردم:
شب، لحظه ای که می گویم «خداحافظ ریحانه» فقط برای به رخ کشیدن رفاقتی که با بچه های ورودی به هم زده ام.

نگاهِ دختری که عینکش و دهانِ کش آمده اش موقع خندیدن مرا یاد حسنای دوستداشتنی می اندازد.
صورت متعجب گلشن که من لپ هایش را از دو طرف محکم کشیده ام (این یکی خیلی تکرار می شود. هنوز هم باورم نمی شود این کار را کردم!)
الهه که صدای خنده اش در گوش من می پیچد و از محبتِ محبوب لذت می برد (نیمه شب پیامک بهاره را خوانده و از شدت التذاذ درمانده شده است). من که از او بیزارم.

تصویر بعدی بیشتر صداست. معلم قدیمی که اعتراف می کند که می خواست در مشتش باشیم و تن نمی دادیم. من که تأیید می کنم. من که به معلم هیچ وقت قدرت ندادم. منظورم ادب نیست. به خانم نصری که داد می کشید و تهدید می کرد و نمره نمی داد و بیرون می کرد و لای لفافه می گفت «منم که سر کلاس قدرت دارم» بی تفاوت نگاه کردم و بی تفاوت از کلاس بیرون رفتم. با ادب و آرامش تسلیمش کردم. خانم محمودی را که رو بازی می کرد رها می کردم؟! جنگ قدرت بود. به وضوح جنگ قدرت بود. انگار می گفت «اعتراف کن که تسلیمِ منِ شده ای، در عوض همه چیز می دهمت» خیره نگاهش می کردم و می گفتم چیزهایت برای خودت. بلند بلند گفت که دست نیافتنی بودید. از صداقتش خوشم آمد. به لبخند گفتم که «بله! حتا سعی می کردم لبخند نزنم.» خندید. همه خندیدیم. ادامه دادم :«حتا هنوز هم همین طورم» میان خنده بود. همان طور با خنده چرخید که مثلا من قهرم. چرخیدم و رفتم. چرخیدم و رفتم. چرخیدم و رفتم. چرخیدم و رفتم.
بچه ها که دورشان را می گیرند ته چشم معلم‌ها چیزی پیداست. چیزی که چرخ می خورد و داد می زند که من به شما و به توجهتان محتاجم. الهه گفت نباید این حرف را می زدی. شاید ناراحت شده باشد. من نمی خواهم کسی را ناراحت کنم؛ اما فکر می کنم که این رابطه ناعادلانه است چون بچه نمی داند که خانم معلم چه قدر محتاج است. نمی داند که اگر رهایش کنند، مثل معتادها بی توان می افتد گوشه ای و این نیرو و زیبایی و اعتماد به نفس، همه را از دست می دهد. بچه ها اما نمی توانند دل بکنند. عادت کرده اند ریزه خور معلم باشند. این معلمی را که تمام مدت قدم پیش می گذارد و حرف می زند و می دهد (به داد و دهش یافت آن نیکُوی) سفت نمی چسبند، معلم حسابش نمی کنند. ما هم هیچ وقت معلم حسابش نکردیم؛ اما مراقبش بودیم، رهایش نمی کردیم. این یکی هیچ وقت قدم پیش نمی گذارد. همیشه منتظر است بچه ها پیش بیایند و ادای منتظر نبودن در می آورد. آن وقت بچه ها التماسش می کنند. قدرت را تقدیمش می کنند. دورش حلقه می زنند. شاید هم حق دارند، چیزهایی که بهشان می دهد حسابی آدم را ارضا می کند. خوب بلد است محبت کند؛ اما باید قدم اول را بگذاری، قدرت را بدهی.
من هم دوست ندارم پا پیش بگذارم. شاید به خاطر همین شباهتی که داریم، بیزارم می‌کند. این واقعیت ترسناکی است. غرور من، درون گراییِ من، خجالتی بودنم و همه و همه، تا این جا باعث شده اند من این طور معلمی بمانم. حالا باید انتخاب کنم. انتخاب کنم بینِ آن چیزی که سما و نورا و بقیه شان در این دو روز از من دیده اند، (آن چیزی که باعث شد باور نکنند من درونگرا و کم حرف و آرامم) و آن چیزی که هستم. بین پا پیش گذاشتنِ گلشن و دور ایستادنِ خودم. بین آن چیزی که تا به حال بوده ام و آن چیزی که این دو روز فرسوده ام کرد. بین معلمِ آرام و دور و مغرور بودن یا پرشور و بی آرام و گرم بودن.

آهٍ کم ربی اعطانی.

۳۱ تیر ۹۶ ، ۱۹:۵۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

خُنَکا

نمی دانم اگر این خنکایی که از لای در مغازه های می زد بیرون، نبود؛ من به چه امید تابستان را زنده می ماندم!

اردویی که در پیش داریم، اردوی معارفه ی ورودی دهم مدرسه است. بچه ها تا به حال همدیگر را ندیده اند. یکی از مهم ترین هدف های اردو این است که آدم ها را شباهت های معنی دارشان کنار هم بنشاند، نه صرفا اتفاق. این کمک می کند که سریعتر با هم آشنا شوند و زودتر در مدرسه احساس راحتی کنند. هر چند من در فائزون هیچ وقت احساس راحتی نکردم؛ امیدوارم این ها بتوانند مثل الهه مدرسه شان را دوست داشته باشند. تمام آن چیزی که من را حسرت به دل می گذارد، اتاق تفکر ریاضی است و تصور این که اگر من به جای دوم دبیرستان، اول راهنمایی گلشن را دیده بودم چه می شد.

نشد. می خواستم درباره ی تابستان بنویسم؛ ولی اردو بیش از حد ذهنم را به خود گرفته. 

۲۴ تیر ۹۶ ، ۲۱:۰۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

پانزده تیر نود و شش

فکر می کردم بعد از کنکور همه چیز یک باره طلایی و بی نظیر خواهد شد. نشد. تمام برنامه ها به همان بی شکلیِ قبل از پنج شنبه ادامه دادند. حالا چیزی نمانده که یک هفته بگذرد و من نه تنها به دانشگاه شهید رجایی (محل برگزاری کلاس های دوره ی تابستانی المپیادها دانش آموزی) سری نزدم، هفتصد و بیست و چهارم را هم از الهه نستاندم :دی و اریگامی های اردوی نیم کلاچ را حتا شروع هم نکردم. فقط بین سرِکار، کلاس زبان و فائزون چرخیده ام. 

بدبین نباشم. با پارمیس رفتیم گرامافون صبحانه خوردیم، کلی با ریحانه و زهرا و هانیه و بقیه حرف زدم، قرارهایمان را برای هفته ی بعد تنظیم کردیم، از میدان ولیعصر تا تئاتر شهر را بی دغدغه قدم زدم و حالم به هم خورد بس که زوج دیدم :/ با الهه انقلاب را گز کردیم و از فائزون تا مترو را با عجله دویدیم. بعد هم کلی داخل ایستگاه شریف ایستادیم و هی خداحافظی کردیم و باز هم حرف زدیم!

نصف آیتم های نیم کلاچ پا در هوا مانده اند. بروم که زود بخوابم که آزمون شهری را رد نشوم که وقتم برای هفته ی بعد آزاد باشد که به همه ی کارها برسم.

۲۰ تیر ۹۶ ، ۲۱:۵۸ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

راهنمای سفر به تالاب کانی برازان

یکی از سایت های پرنده نگری بین المللی ایران، در جنوب دریاچه ی ارومیه، آذربایجان غربی، حوالی میاندوآب.

ما از گوگل مپ به عنوان بلد استفاده کردیم. بد نیست. مسیرهای مختلف را نشان می دهد، گاهی اوقات غذاخوری ها را هم معرفی می کند و برایتان حساب می کند چه قدر راه تا مقصد باقی مانده. به هر حال زیاد روی درستی حرفهایش حساس نکنید. بعد می گویم چرا.

برای دیدن فامیل ها، اول رفتیم تبریز و یکی دو روز آن جا توقف کردیم. شما اگر فامیل ندارید میتوانید این کار را نکنید، اما مسیر احتمالا طولانی و حتما زیبا است و من پیشنهاد می کنم همین روش را پیش بگیرید. خصوصا اگر بخواهید در مسیر کنار مناظرِ دلبر توقف کنید و قدمی بزنید. البته برای بعضی ها دیدن کوه و سنگ خسته کننده است، نمیدانم. به هر حال سلیقه ی خودتان را هم لحاظ کنید. اگر صبح راه بیفتید و همین طور آهسته برانید، برای ناهار می توانید یکی دو درخت پیدا کنید، کنار بکشید و زیر سایه -و اگر فصل درو باشد، کنار خوشه های طلایی گندم- بساط چای و غذا پهن کنید. حواستان باشد بچه ها -یا بزرگترها- داخل گندمزار نشوند و ساقه های گندم را نشکنند. 

تبریز شهر پرگردشگری است، فکر نمی کنم برای اسکان دچار مشکل شوید. ستاد اسکان فرهنگیان و استادسرا های دانشگاه آزاد گاهی به درد بقیه هم می خورند، می توانید امتحان کنید. می توانید سراغ شهرهای اطراف هم بروید. اهر یا هریس گزینه های خوبی هستند. بد نیست قبل از رفتن کمی سراغ محلهای اسکان را از گوگل بگیرید. به هر حال نمی توانم در این زمینه کمک چندانی بکنم، چون همیشه شب را خانه ی فامیل مانده ایم!

مرحله ی بعدِ سفر، بهتر است از صبح روز بعد شروع شود، یا روز بعدتر، هر قدر که دوست داشتید در تبریز بمانید، اما موقع راه افتادن صبح راه بیفتید و گوشی تان را چک کنید که شارژ داشته باشد و وسط راه بدون گوگل مپ رهایتان نکند! حتا بهتر است یکی دو نفر هم زاپاس تلفن همراه و نقشه داشته باشند. اگر بخواهید مثل ما جاده ها را با حوصله برانید - که من باز هم پیشنهاد می کنم همین کار را بکنید- غروب به تالاب خواهید رسید. 

جاده ها در این مرحله غالبا دو طرفه و دو لاین اند، بدون گارد ریل و گاهی بدون شانه و یک ساعت آخر هم که خاکی است. اگر راننده ی ماهری با خودتان داشته باشید، بهتر می توانید از منظره های مسیر لذت ببرید. خصوصا که باغ های میوه و تاکستان ها در بعضی منطقه ها -مثل آذرشهر و مراغه- منظره های زیبایی می سازند. اگر پاییز سفر می کنید، شیره ی انگور مراغه را حتما امتحان کنید. پیشنهاد من این است که آخر شهریور سفر کنید. هم انگور هست، هم پرنده ی مهاجر، هم از گرمای مگس پزِ سرِ ظهر نجات پیدا می کنید! داشتم می گفتم، جاده ها هرچند دوطرفه اند، اما چندان شلوغ نیستند. ماشین سنگین هم هست، اما زیاد نیست. یک ساعت آخر هم که پناهگاه پرندگان است و راه انداختن دم و دستگاه جاده سازی درست نیست. با ماشینی بروید که بتواند مسیر سنگلاخ را تحمل کند. سواری های معمولی غالبا مشکلی ندارند، ما با یک ال نود و یک پژو رفتیم و کسی توی راه نماند :)

برای ناهار بناب کبابی را از دست ندهید! بناب در مسیر نیست، اما با مراغه فقط ده دقیقه فاصله دارد. از گوگل بپرسید و سراغ روستاهای اطراف مراغه بروید تا ظهر. ما رفتیم ورجوی که معبد مهر را ببینیم. گوگل مپ هدایتمان کرد به جاده ی خاکیِ باغات، در حالی که مسیر آسفالته ی درست حسابی هم بود و پرسان پرسان پیدایش کردیم. همین است که می گویم زیاد قابل اعتماد نیست و باید هر از گاهی با محلی ها مسیر را چک کرد. تقریبا همه فارسی می فهمند، اما جوانتر ها راحت تر صحبت می کنند. اگر ترکی بلد نیستید از آن ها بپرسید. راننده ها و کشاورزها هم گاهی می توانند کمک خوبی باشند.

گرسنه که شدید، راه بیافتید به سمت بناب. ما به پیشنهاد گوگل در غذا خوری صومی ناهار خوردیم. جای کوچکی بود، اما چیزی که برایمان آوردند، واقعا بناب کبابی بود! بعد که خوردیم و بیرون رفتیم، فهمیدیم که میزبانمان برنده ی جایزه ی اول جشنواره کباب بناب بوده و اووف! کجا برده ما را گوگل مپ. خلاصه که جاده ی خاکی را از دلمان در آورد!

و تالاب :)

نگویم از پرستوها و اردک ها و چلچله ها و لک لک ها و همه ی پرندگان دیگری که اسمشان را بلد نبودیم. کمی قبل از قره داغ جاده خاکی می شود. دیگر باید آهسته آهسته بروید و از مسیرتان حظ کنید! لباس و چهره ی مردم روستاهای اطراف جاده دیگر شبیه کردهاست. ترکی بلد بودن هم دیگر به کارتان نمی آید. کردی بپرسید و اگر بلد نیستید، فارسی. باز هم می گویم که مردم بومی گاهی مسیرهایی کوتاه تر و زیباتر از گوگل پیشنهاد می کنند. پرنده شناس با خودتان ببرید، هرچند بدون دانستن اسم پرنده ها هم می توانید از زیبایی شان لذت ببرید.

طبیعتا پشه زیاد است! حتا با یکی دو ساعت کنار آب ایستادن هم از نیش پشه ها در امان نخواهیدبود؛ خصوصا اگر پوست حساسی دارید. من که بیچاره شدم! اگر می خواهید شب را کنار تالاب بخوابید حتما باید از قبل فکری برای این مشکل کرده باشید. از داروخانه کرم های مخصوص بخرید و پشه بند با خودتان ببرید. کنار تالاب ساختمان پرنده نگری هست، شاید بتوانید برای اسکان از نگهبانان ساختمان، اتاق یا تخت اجاره کنید، نمی دانم. ما سعی کردیم از قبل با دوستانمان در گروه های محیط زیستی آذربایجان هماهنگ کنیم و شب را همان جا بمانیم؛ اما موفق نشدیم. وقتی به تالاب رسیدیم، فقط خودمان بودیم و پرنده ها و  درِ محوطه ی ساختمان هم قفل بود. شاید هم بتوانید از اهالی روستای همان نزدیک اتاق اجاره کنید. ما می خواستیم شب را به مهاباد برسیم و اصلا پرس و جو نکردیم؛ اما اگر فصل مهاجرت پرنده ها باشد احتمالا بتوانید شب را همان حوالی و زیر آسمان تالاب بخوابید. البته که مهاباد هم دور نیست. حدود یک ساعت راه دارید تا برسید به این شهرِ خوش لهجه :)

مهاباد شهر کردنشین و آرامی است. به حاطر نزدیک مرز بودن، بازارهایش قابل توجه اند. ما که چندان اهل خرید نیستیم! صبح بعد صبحانه راه افتادیم به سمت خانه، تهران. دوازده ساعت رانندگی پشت هم واقعا دیوانه کننده بود. پیشنهاد نمی کنم، اما جایگزینی هم به فکرم نمی رسد. بالاخره باید راه را رفت.

و غذا! ناهار را به زنجان رسیدیم و شام کلا نخوردیم! رستوران صدف در زنجان غذاهای خوبی دارد، می توانید امتحان کنید! برای غذا یک پیشنهاد کوچک دارم. سعی کنید هر روز فقط یک وعده ی غذایی اصلی داشته باشید و بقیه را با پنیر و کنسرو و نودل جمع کنید. هم در هزینه صرفه جویی کرده اید، هم زمانتان را برای شکم تلف نمی کنید.

سفر به سلامت!

 

۱۰ تیر ۹۶ ، ۲۰:۳۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

بسیار سفر باید!

همان­طور که ته دلم غنج می­رفت از دیدن کوه­ها و کوه­ها، با خودم گفتم :«هیچ کس مثل من بلد نیست از یک نواختیِ کوه و کوه و کوه یا سنگ و سنگ و سنگ یا ریگ و ریگ و ریگ لَذت ببرد.»

این سفر را من یک پیروزی به حساب می­آورم. از مسافرت­های فامیلی معمولا چیز دندان­گیری نمی­شود قاپید. من هم همیشه همه­ی زورم را می­زنم که نروم. فقط یک بار موفق شدم. مزه­ی آن دو شبی که با الهه بودم هنوز زیر دندان­هایم هست...

این بار تصمیم گرفتم به جای مقاومت، ادای همراهی دربیاورم و زیرزیرکی چیزی که خودم دوست دارم را هم قاطی ماجرا کنم. چیزی که که من دوست دارم تجربه­ی جدید است، بُر خوردن با طبیعت و تاریخ است و سکوت. مسافرت فامیلی رفتن به زنجان یا تبریز است، دیدن فامیل است و مهمانی و مهمانی. وخب، حسرت دائمِ من که چرا ترکی را آن طور که باید یاد نگرفته­ام.

خلاصه می­کنم: برنامه­ی یک روزه­ی من برای تالاب کانی­برازان، حالا تبدیل شده به برنامه­ی دو روزه­ای به بناب، مراغه، تالاب و مهاباد. البته همکاری پسرِعمو را هم باید قدر دانست که مثل من از نوع سفرها شاکی بود :)

حالا نشسته­ ایم در اِلی و می­رویم. منظره­ها از کوه تبدیل می­شوند به دشت و زمین گندمِ دیم، کم­کم درخت­های میوه پیدا می­شوند. به آذرشهر که می­رسیم دو طرفِ جاده باغ میوه است و ردیف­های تبریزی-سبزِسبز. از گره­خوردگی قفقاز فاصله گرفته­ایم –منطقه­ای که البرز و زاگرس به هم می­رسند، همان محدوده­ای که سهند و سبلان را هم شامل می­شود و ادامه اش از گوش گربه می­زند بالا. بعد از آذرشهر دوباره زمینِ خشک است و آفتاب ِداغ.

مراغه. به ورجوی می­رویم، روستای نسبتا سبزی است، به خصوص در این گرمای مگس­پز :| ورجوی «معبد مهر» دارد که از جمله­ی آثار دوره­ی پیش از اسلام محسوب می­شود. من هم که عاشق مهرپرستی! گوگل مپ هدایتمان کرده به جاده­ای خاکی که از میان تاکستان­ها می­گذرد. برای رعایت حال اِلی برمی­گردیم که بگردیم دنبال مسیرِ دیگر. دستِ آخر که می­رسیم به بالون قرمز روی نقشه، تنها چیزی که دیده می شود خاک، سیمان و یک اتاقک آجری است. نیم­سوزِ باقی مانده­ی تنه­ی بزرگِ درختی هم هست که یحتمل زمانی همان درختی بوده در عکس­ها رو به روی ورودی معبد است. با تردید درها را باز می­کنیم و پیاده می­شویم. پله­های سنگی و سرسرای کوچکِ زیرزمینی که پیدا می­شوند، نفس­هایمان را با صدا بیرون می­دهیم و مشغول ذرت­پرانی می­شویم:

-من فهمیده بودم که زیر این اتاقک خبری است!

-اصلا معبدهای مهر پرستی همه زیر زمین اند!

-بله! همیشه مراسم پرستش میترا در غارهای طبیعی یا دست­کند برگزار می­شود.

- کاشان هم غار دست­کندی دارد که ...

دور می­شوم. این اظهار نظرهای بی­هوا و غیرتخصصی درباره­ی باورها و مناسک مذهبیِ انسان­ها آزرده­ام می­کند. غیر از این، زباله هایی که باد یا مردم در اتاق­ها و سرسراها رها کرده­اند و سقف­ها که فرو ریخته اند هم، آزاردهنده است. گُله به گُله لانه­ی ریخته­ی گنجشک از سوراخ­ها آویزان شده. گمانم گنجشک­ها را خنکیِ هوای زیرِ زمین جذبشان می­کند. می­خوانند و از این اتاق به آن سرسرا پر می­زنند و از سقف­ها –که البته دیگر سقفی در کار نیست- می­زنند به آبیِ داغ و برمی­گردند.

پرحرفی نمی­کنم. گنبدِ مدور و گنبد کبود را دیدیم که داخل خود مراغه بودند، بناب کبابی خوردیم و ... تالاب! باقی بماند برای بعد :) البته یادم نرفته که باید برای رصد هم چیزی بنویسم! فعلا منتظرم عکس­ها به دستم برسند.

آقا من چی کار کنم بیان نیم فاصله رو بفهمه؟ از وُرد که کپی می کنم این جا، میچسبن به هم :|

۰۸ تیر ۹۶ ، ۲۱:۴۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

مساحت زیست

چندین سال پیش بود، وبلاگ خوندن رو تازه داشتم مزه مزه می کردم و سعی می کردم بنویسم. بلاگفای توکا نیستانی رو می خوندم، کافه کافکا رو و چند وبلاگ نویس دیگه که الان یادم نیست. روزایی که پست جدید نداشتن می نشستم به خوندن آرشیوهاشون. اولین مواجهه ام با این تیپ چالش ها، اون جا بود، آرشیو بلاگفای توکا نیستانی. اسمش رو گذاشته بودن خودنگاره و وسایل محبوب شون رو روی اسکنر چیده بودن و در نهایت هر کس یه تصویر آچهار آپلود کرده بود که تصویر چهره ی خودش بود.

جوون بودیم اون موقع، پیر شدیم رفت.

Self portrait

 

مجله داستان که واضحه. فولکس واگن روش هم! پیکسل ها یکی شون طرح حسین سخا است، یه کامای سبز-آبی که یه کفتری روش نشسته، یکی شون هم جباره. اولی رو مُصلح بهم داده، دومی به نشانه ی جنون جباره. با یه لینک همه چی تموم نمی شه البته، باید یه روز برا این جنون جبار یه منبر برم. فرفره رو الهه برام گرفته. جدا از رنگش، همه ی آدمایی که سال دوم دبیرستان با من آشنا شدن، به فرفره می شناسندم. بس که بین دستام همیشه یه فرفره داشت می چرخید. الآنم همونه، فقط کمی تودارتر شده ام! اون کاغذِ زیرِ فرفره هم یه نوشته به خط هَصدَلیما است. از جمله ی مهم ترین دارایی های زند گیم. کنارش کهن ترین جاکلیدی دنیا رو می بینید! چه بچه ها که تو مترو و اتوبوس با این موش و قصه هاش سرگرم نشده اند! عزیزه. مامان بابا برام خریده اند. اون زیر میرا یه چیز رنگی رنگی هست که دفترِ زندگی مه. کارکِردش خلوت و منظم کردن ذهنمه. روش جامدادی ای هست که شریفی خریده، توش قرآنی که خانم افراز بهم داده. سمت چپ از زیر به رو به ترتیب آبرنگی که عیدی گرفتم، بخشی از تقویم دارکوبا و قلموهام اند. بالاش دفتر خیلی دور خیلی نزدیکه و روش مدادرنگی های خوبِ قدیمی. یکی دو تا کتاب می باید تو این عکس می بودن که چون عکس رو تو زیرزمین گرفتم، حال نداشتم برم بالا کتابا رو بیارم پایین دوباره عکس بگیرم. لپ تاپ هم همین طور.

 

***

خاطرات رصد هم طلبتون. حتما می نویسم این روزا :)

۰۳ تیر ۹۶ ، ۱۹:۲۵ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid