اگر اسبها بفهمند پراید از آنها سریعتر است از غصه دق میکنند.
شعله بر شاخههای سبزِ مرکبات روییده است. از لا به لای برگهای سبزِ سیر، چراغهای جشنِ زمستانی پیداست. مهم نیست چه قدر غبار، چه قدر دوده، چه قدر هرس نصیبشان کنیم، ریشههای نارنج دست از روییدن بر نمیدارند. داستان، داستانِ سرزمینِ میانه است: آتشی که شاخه را نمیسوزاند، غمی که زخمها را بهبود میبخشد. حکیمان و خردمندان و آیندهنگران ما را ترک کردهاند، تنها نگاهشان به ما مانده. کسی دستِ ما را نخواهد گرفت. کسی به تواناییِ ما باور ندارد. با این حال خیال میکنیم چیزهایی در این سرزمین هستند که ارزشِ جنگیدن دارند. به باریکهای چنگ زدهایم: شاید این بار شعله درخت را نسوزاند. همین است که پیدا کردنِ راه سخت است. درمانِ غصههای ما خیالی است، چون درمان باید از جنسِ درد باشد.
در میانِ شب از رنگها گفتهام؟ دست به تنهی نحیفِ نارنج بکش. زیباییهای عالم به گریهات خواهد انداخت. برای همین میگویم انسان اگر رنج نکشد انسان نیست. برای همین می گویم اگر رنجی نباشد، در خود هزاران رنج میآفرینیم. برای همین میگویم زیباییها گریهآورند، دستها گریه آورند، چشمها و کوهها و لبخندها گریهآورند.
کاش زمان دست از بازی کردن بکشد.
به هذیان افتادهام.
حدس می زنم همه چیز دیگر تمام شده باشد. جایی برای جبران نیست.شرایط هیچ کدام از ما به آن چه که بود باز نمیگردد. از این آرزو که برای همیشه کنار هم باشیم گذشتهام. نه فقط زندگیها و مشغولیتهامان دیگر با هم نمیخواند، میخواهد ازدواج کند و کسان دیگری را بیشتر از من دوست دارد، به نظرم سبکبالی فیلسوفانهاش را هم یک جایی در این چهار سال گم کرده. دلم برای عدالتفر میسوزد، قلب زیبایی دارد. اگر چه تفاوتهامان بسیار باشد، اما تنها دیدنش چیزی را در من آتش میزند. همه چیزشان مثل من و الهه پیش میرود با این تفاوت که هر دو تیزتر و قویتر از ما هستند و البته نیمهی درونگرای آنها المپیادی نشد. دردناکتر هم هست: هر دو دانشجوی یک دانشکدهاند. چرا آدمها تنها هستند؟ ایمانم که ضعیفتر شد، احساس تنهایی هم قوت گرفت. خسته شدهام، از بعضهایی که میشکنند و شانههایی که میلرزند اما هیچ اشکی همراهیشان نمیکند. در عوض، رهایی و گنگی دیگری کشف کردهام که مثل حال بعد از گریه باشد: کم خوابی.
یک بار غزل ابراز تعجب کرد از تعداد زیاد آشناهایم در سطح دانشگاه. حق نداشت. شناختنهایی بیعمق، بدون جوی احساس نزدیکی، سنگهایی که حتا امواج دایرهای هم روی سطح آب به جا نمیگذارند.
چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب و اندر آب بیند سنگ
دوستان و دشمنان را میشناسم من
وای اما با که باید گفت این، من دوستی دارم
که به دشمن باید از او التجا بردن
***
انسان چه قدر بیچاره است!
***
با شما هستم از سایت دانشگاه، بعد از سوختن کامپیوترم و از دست دادن اینترنت در دانشگاه! زندگی راحتتر از این هم میتوانست باشد؟ :/