از هرچه بیشتر خوشم بیاید، بیشتر از آن متنفر میشود
بعضی وقتها که حالم خوش نیست، دور و بریهایم سعی میکنند دائم همراهم باشند، به هر بهانهای سرگمم کنند و خلاصه نگذارند تنها بمانم. اما خب، آنها نمیدانند من هیچ وقت تنها نیستم. نه! هیچ لرد سیاهی زیر روسری ام نیست؛ اما شاید یک وقتی –نمیدانم، احتمالا خواب بودهام یا خیلی غرق تخیلات روزمره و نفهمیدهام، مهم نیست. به هر حال- موجود عجیب بیشکل و صورتی توی شکمم لانه کرده. عجیب تر از خود آن هیولای بیشکل و صورت، همزیستی دل و رودهام با آن است. هیچ نمیفهمم چه طور این اتفاق افتاده، اما اصل ماجرا این است که من به وجود این هیولا در شکمم ایمان دارم و همین کافی است. اصلا فکر نکنید خیالبافی میکنم. شما هم اگر مثل من دچار مزاحمتهای یک هیولای درونی شده بودید، کوچکترین شکی بر درستی نوشتههایم به خود راه نمیدادید.
وقتهایی که هیولا حسابی عصبانی و خسته است، واقعا به لبهی جنون میرساندم. انگار که از هرچه من دوست داشته باشم متنفر است. هرقدر چیزی را بیشتر دوست داشته باشم، هیولا بیشتر از آن متنفر میشود. این حالاتِ دیوانهوار هر سه-چار هفته یک بار شدت میگیرند و هر بار شدیدتر میشوند تا اینکه خودم هم راه تشخیص احساساتم را گم میکنم. نمیدانم از دور و اطرافم متنفرم یا دوستشان دارم. گیج و منگ راه میروم و سعی میکنم کمتر از قبل حرف بزنم. همه برایم غریبه میشوند. خندیدنهای چند روز قبل سالها عقب میروند و من آدمها را در زمان گم میکنم. اینجور وقتها کسانی که تا دیروز دوستشان داشتم، یک جور غمگینی و یخزدگی نامعمول ته چشمهایم پیدا میکنند. سعی میکنند تنهایم نگذارند و حالم را خوب کنند. آنها نمیدانند چیزی که در چشمهایم دیدهاند، صورت بیشکل یک هیولا است. فکر میکنند در خودم فرورفتهام. اما من میدانم؛ آن چه آنها را به این فکر میاندازد، پیلهای است که هیولا دور من تنیده. پیلهای که هیچ پروانهای از آن خارج نخواهد شد و من هربار –خسته و پلاسیده- سعی میکنم آن را از درون پاره کنم.
۲۵ آبان ۹۵ ، ۲۱:۴۸
۲
۰
Hurricane Is a little kid