I don't seem to be able to bear any more.
یک دست به لبهی تخت، آرام روی زمین نشست. با احتیاطِ صد چندان نوک انگشتها را روانهی اطراف کرد. دستهی ساز تکیه داده بود به دیوار. کاسهاش را در پهلو جا داد، ساز را در بغل گرفت. نرمهی انگشتها را با بندها هماهنگ کرد و قطعهی بسیار کوتاهی را از حافظه نواخت. حفظ کردن جای بندهای همان قطعهی خیلی خیلی کوتاه هم روزها زمان برده بود. داستانِ نوازندهای را که شنواییاش را از دست داد، میدانست. میدانست رنگ سیم چهارم با باقی سیمها فرق دارد. میدانست حالا انگشت سومش دستان اول، نت فا را نشانه گرفته. میدانست کلی راه مانده تا بتواند صدایی را که در گلویش، و در سینهاش، و در چشمها و دستها و رَحِمش دارد، به انگشتان دو دست بیاموزد. میدانست امشب ماه کامل است. دلش تاب نمیآورد که آن راهِ طولانی، و آن روزها و ماهها و سالها را صبر کند تا بتواند به سیمهای سهتار وصل شود. برای همین ماه کامل بود. برای همین نور ماه کامل، هر چند مخلوط با چراغهای کوچه، کمی فضای اتاق را روشن میکرد. دیدن روشنایی مهم نبود. اثرش را میشد بر زبری گلیم کف اتاق حس کرد. دوباره قطعهی کوتاه را نواخت. میدانست جهان هنوز چیزی کم دارد.
شما غمها و تاریکیهایتان را کجا میبرید؟ چه طور دفنشان میکنید؟ در کدام چاه فریاد میکنید؟ پیش چه کسی ناله میزنید که این قدر شاد و آزادید؟
باد کولر چه قدر سرد شده. این یعنی فصل غرغر تمام نمیشود!
روزهایی که میگذرد، خودم نیستم انگار. رپ گوش میدهم، با هر کسی که نگاهم به نگاهش بیافتد حرف میزنم، در گروهها، در توییتر، همه جا حرف میزنم. حتا جلوی غریبهها گریه کردم، و جلوی دانشآموزهایی که بعد از ساعت مدرسه مانده بودند. انگار کسی به گربهای باورانده باشد که بلد است روی دو پا راه برود. سکندری خوران روی دو پا راه میروم و خودم را مسخره میکنم. ظرف روغن را برمیگردانم و هیچ وقت نمیتوانم لکهاش را پاک کنم.
توفانی که در من میچرخید گم شده. خودش را جایی پنهان کرده و فقط حرفهایش را از دهانم بیرون میریزد، میدانم. از من بیزار است. هر کاری میکند که از من کم کند، به هر که اضافه شد، شد. شاید این کارها را میکند تا الهه را برگرداند، یا الههی دیگری برایش پیدا کنم. نمیداند فایدهای ندارد. روغنِ ریخته را نمیشود به ظرف برگرداند. جای زخم را روغن و پماد از بین نمیبرد. چه طور بگویم که بفهمد؟ این طناب، گسسته شده. دو سرش آن قدر دور از هم ایستادهاند که گرهزدنی نیست. دستِ خودم را میبینم که به طناب رشتهرشته شدهای چنگ زده. صدای آدمها را میشنوم که رد میشوند. صدای قدمهای خودم را هم، که در فضای بیانتها لنگر میخورد و به خودم بر میگردد. پس کجا رفتند این همه آدم.
نمیدانم چه قدر از چیزی که میگویم درست است. مطمئن نیستم که توفان خودش را پنهان کرده باشد. گاهی حتا به این که توفانی هست، یا زمانی بوده، شک میکنم. به اصالتِ حرفها و حتا اصالت احساساتم شک میکنم. به دستهایی نگاه میکنم که مینویسند. نمیفهمم چه طور. خودم را غریبه حس میکنم. نمیدانم با همکلاسیهای دبیرستان، با الهه، چه طور باید رفتار کنم، نمیدانم به این کسی که کنار دستم نشسته چه طور جواب بدهم، نمیدانم در جمع فامیل چه بگویم، نمیدانم چه طور آدمهای جدید را از خودم فراری ندهم، چه طور تبدیلشان کنم به دوستان قدیمی. همه جا غریبهام، اضافیام، مایهی عجیب شدن روابط. در بدن خودم هم غریبهام. خیال میکنم دوستم ندارد. رازهایش را به من نمیگوید. خیالاتی شدهام؟ نمیدانم. چیزی که مسلم میدانم این است که غصه زیاد میخورم، نشانهاش هم ترازو.
حد تعادل را پیدا نمیکنم. انگار که جهانم صفحهای باشد بر شاخهای گاوی و گاو ایستاده بر لاکِ لاکپشتی و لاکپشت آرام آرام بخزد بر پشت خمیدهی نهنگی. من ایستادهام روی آوارهای این صحنه، در انتظار فروریختن. پیشتر دویدهام، دستم را به دستی -بلکه دستهایی- رساندهام، ولی هیچ چیز نپاییده، چون جهان من صفحهای است بر شاخهای گاوی ایستاده بر لاکِ لاکپشتی که آهسته آهسته راه میرود بر پشت خمیدهی نهنگی. حالا ایستادهام در میانه، وحشتزده حتا از دستبلندکردنی به پاسخ هر نگاهی. بیحرکت ایستادهام، و باز هم موجهای لرزه از پاهایم تا قلبم میرسند، سرم در خودش تاب میخورد و من باید مثل سنگی بی هر حرکتی همان جا که هستم بمانم که از همین آوار که مانده حفاظت کنم. مشتاقم به حرف زدن، ولی نباید قدمی بردارم، نباید وزنی به این زمینه اضافه شود، نباید تعادلی که نیست بر هم بخورد. خاک بلند میشود و بقیه فکر میکنند نمیبینمشان، نمیخواهمشان، آزارم میدهند. نمیدانند من بر صفحهای ایستادهام، روی شاخهای گاوی که گاو ایستاده بر لاکِ لاکپشتی که راه میرود بر پشت خمیدهی نهنگی که نفس گرفته و میخواهد برگردد به عمق اقیانوسش.
یکی باید دستم را بگیرد و از این مهلکه بیرون بکشد، برساوش شاید.
انسان آب قلیل است. در خویشتن خویش که فرو برود، به لکهای میماند سراسر نجاست.
تمامِ زندگیام تلاش کردم با احتیاط به آدمها نزدیک شوم. صبر کردم تا مطمئن شوم همان قدر که من مشتاقم، او هم به من مشتاق است. همان قدر که از دیوارها ردش می کنم، از دیوارهای زندگیاش رد شدهام. تا ندانستم که به من تعلقی دارد، به خودم اجازه ندادم دل ببندم. تمامِ زندگیام مترصدِ نشانهها بودم و در حالِ چرتکه انداختن. با گلشن شاید این طور نبودم، شاید بی پرده رو کردم و دردهایم را به جانش ریختم، محبتش را نیوشیدم و صافی بودنش را ... آن وقت... بعد از چهار سال ... کاش لا اقل...
آه.
انگار بی پشتوانه ماندهام. می ترسم بنویسم. حتا ابا میکنم که کلمات در ذهنم چنین جملهای بسازند. غم انگیز است، نه؟ بیچارهگون حتا. آدمها در رفاقت احساسِ تعهد نمیکنند؟ حتما باید روی کاغذ نوشته شود و چارتا شاهد باشد و برای خروج از کشور گیر نفرِ ثالثی مانده باشی که احساسِ تعهد کنی؟ فحش هم نمی توانم بدهم منِ فلان فلان شده. نمی شد فرهنگمان از فردوسی مایه نمیگرفت؟ مگر شیر کاو گور را نشکرید؟ پژوهنده را راز با مادر است؟ دور شدم از اصلِ حرف، بگذریم.
خندهدار است. یعنی فکرش را که میکنم، میبینم خندهدار است و بیشتر شبیه حسادت، بیشتر تاثیر پی.ام.اس. با خودم میگویم، خب ربطی ندارد! رابطهای به نحوی شروع شده، حتما که همان طور ادامه پیدا نکرده! اما نه. نه. نه. دلم راضی نمیشود. به تمام لحظاتی فکر می کنم که از خودم پرسیدم از کجا معلوم من هم مخاطبِ یکی از این لبخندهای معمولی که به همه میزند نباشم؟ از کجا دانستم داخلِ زندگیاش شدهام که حالا تا تهِ زندگیام راهش میدهم؟ یادم میآید که بارها به خودش هم گفتهام. گفتهام که برایم مهم است چنین بودن. یادم میآید که نپرسیدم، و فقط گفتم. گفتم که در محظورِ پاسخ دادن نماند. کاش پرسیده بودم. تمامِ دقیقههایی که من روبهرویش غر زدم و غصه خوردم و گریه کردم، در عذاب بوده و از من بیزار میشده و چیزی نمیگفته؟ در خیالِ خودش بزرگمنشی میکرده لابد! آخ. کاش من این قدر ناتوان و غمگین و وابسته و زود باور نبودم. کاش من این قدر بیچاره نبودم که آدم ها برایم بزرگتری کنند. لا اقل اگر آن قدر میارزیدم که صادق بود، که به خودم می گفت، بهتر بود تا این که از مشاورِ تازه وارد مدرسه بشنوم. من و الهه همیشه کنارِ هم بودیم، به اندازهی هم. کاش همان طور میماند.
عجب از کاه کوه می سازم! نه؟
به حنانه گفتم: شبیه لینک نیست؟ و دنبال عکسی گشتم که نشانش بدهم. چند بار نگاهش را از صفحهی گوشی بلند کرد، دقیق شد به نیمرخ سمت راستی و دوباره برگشت به گوشی. بعد -آن طور که بخواهی از زیر شوق نگاه کسی خلاص شوی- سر تکان داد، که یعنی شاید باشد. خب، به هر حال من خیال میکنم باشد، و فکر کردم که کاش تیغ تیغِ موهای کوتاه گیر نمیکرد به روسری تا من هی سرم را ماشین کنم.
اینها مقدمه. امروز، کلاس که خلوت شد، دیدم لپ تاپش را زیر نیمکت جا گذاشته. حنانه داشت میرفت. گفت: ببرم پیداش کنم؟ یا هستی؟ دست روی سینه گذاشتم و به اشاره گفتم که خودم برایش میبرم. خندهی گنگی کرد و رفت. شانه بالا انداختم که مثلا یعنی چه!
پیش دبستانی که میرفتم، دو تا پنجم بودند که از من خوششان آمده بود. زنگ تفریحها پیدام میکردند و کمکم میکردند بپرم بالای سکو کنارشان بنشینم. من هم خوشم میآمد. ذوق میکردم، هیجانزده میشدم. زنگ که میخورد، میفهمیدم تمام مدت سرم چه داغ بوده. راهنمایی که بودم، سال بالاییِ تنهایی بود که تصادفا همکلامش شدم. شیدای این شده بود که میخواستم دوستش باشم. برای هم مینوشتیم. کمین میکردم که زنگ تفریحها، وارد حیاط که میشود، همان دور و بر باشم. از این که جریان داغ خون را حس میکردم که به سرم میدود، لذت میبردم. بعد که دلزده شدم، دخترک بیچاره را از خودم راندم. از دبیرستان چنین خاطرهای ندارم. دقت که میکنم، انگار مدتی است که هر وقت قلبم به تپیدن افتاده و سرم داغ شده، از سر خشم بوده.
بگذریم. زهره را کاشتم در کلاس، مراقب لپتاپ، که ببینم کسی در گروه هست که بسپرمش به او، که نبود. گفت بمانم در کلاس، برود لابی را بجرخد شاید صاحب مال پایین رفته باشد. من هم ایستادم جلوی در، خیره به لپ تاپ. فکریِ این بودم که دوباره به گروه سر بزنم، که دوان سر رسید. نفس عمیق کشیدم از آمدنش. گفتم که ایستاده بودم به انتظار و مراقبت. همان طور نفسزنان که آمده بود، خم و راست شد و تشکر کرد و لپتاپش را برداشت و با قدمهای بلند رفت. از پلهها که سرازیر شد، حس کردم که سرم کم کم خنک میشود و نفسم جا میآید. تعجب کردم. حواسم نبود که کمین کردهام که سر برسد. حواسم نبود که خوشم آمده. فشرده شدم در خودم. شروع کردم به پرحرفی با زهره. قرار نبود من این طوری بشوم.
دلم نمیخواست اینها را بنویسم. هی دست دست میکردم این روزها، و دستم به نوشتن چیزی جز این حالات هم نمیرفت. هم که دلم بر نمیدارد اینها را بپیچانم در کلمات و جوری بنویسم که خودم بفهمم و خودم. انگار با این کار، فهمیدنش برای من هم سختتر میشود. موجزش این میشود که از تعادل خارجم، و نمیدانم چه طور، و فکر میکردم نباید.
آدم ها عجیب و ترسناک و پیچیده اند. نگرانم. از شهریور امسال و ماجرای آن، چه بگویم؟ ماجرای آن آقا؟ آن پسرکِ بیچاره؟ نمی دانم، از آن روزها، می ترسم خودم باشم. می ترسم با خودم بودن، آن باشم که از جام در من هست. تعدادشان این جا زیاد است، خیلی خیلی زیاد، و می ترسم پیام اشتباه بفرستم. «کلمات در هوا دگرگون می شدند و وقتی به گوش او می ریختند، چیز دیگری بودند.» شده که لبخند زنان، یا با دهانِ باز، در فکر بوده ام، و بعد که به من نگاه کرده و دست تکان داده و لبخند زده، فهمیده ام تمام این مدت خیره به جان کوچولو بوده ام (پرانتز مفصلی درباره ی ضرورتِ اسم نبردن). قبل از این، از تلاش برای تعامل با آدم ها به قدر کافی فرسوده می شدم، حالا با این همه پیچیدگی که منطوی شده در روابط، چیزی از من باقی نمی ماند. غروب که می رسم به خانه، خسته ام. در این اتاق هم بیگانه ام، خوابم نمی برد. می ترسم. سرم را گرم می کنم به فکرها که تاریکی و غرابت شکل ها در تاریکی آشفته ام نکند؛ خاطره ی غرابت رفتارم در میان آن همه آدم، پریشان تَرَم می کند. بدین غایت پریشانی مبادا.
دعوتم کرد به بازی. چند روزی هست منتظرم بازیِ خوبی قمستم بشود. با این همه، حرف کافه را که زد، رم کردم. این رم کردن که می گویم، دقیق، رم کردن است. گله ی گورخر را تصور کنید که رم کرده، زمین می لرزد، آسمان تیره می شود. یا اسب رم کند و سوار را زمین بزند، صدای سم ها در گوش سوار، که روی زمین است، چنان بپیچد که گمان کند زمین شد شش و آسمان گشت هشت. گفتم اهلش نیستم، خیلی بازی نکرده ام و آن همه لاف که هفته ی پیش زده بودم، در حالت خوشی و آن وقت که در دفتر جز دو سه نفر نبود، خاکستر شد. بازی چرخ بشکندش بیضه در کلاه؟ هر چه. دست آخر غمزده و جامه به خود پیچیده، رفتم که قدس را پیاده بروم تا ایستگاه دانشگاه، تا آن خانه ی غریبه، تا مادر دست کم.
دیروز به بهار فکر می کردم. پسرکی که یک هفته نگهش داشتم، تا کسی پیدا شود که بخواهد سرپرستی یک بچه گربه ی احمقِ سرماخورده را قبول کند. چند بار بالای کابینت ها گیر کرده بود و تا من برسم به خانه، خودش را خفه کرده بود با میو میو کردن و کسی هم نبود که بشنود. روزِ آخر، انگار که فهمیده باشد قرار است برود، عصبانی بود و توی خیلی چیزها جیش کرد.
فکر کردم بهار که می آید، مسیرش حتما آن قدر سنگلاخ و برفی است که پاهایش زخمی و گِلی می شوند. آن قدر خسته است که بیشتر از سه ماه تابِ ماندن ندارد. نمی تواند خودش را کنترل کند. مریض می شود و می افتد یک گوشه، مثل آقا بهار. بعد خورشید افسار پاره می کند. همه چیز را می خشکاند. بهار هنوز مریض است و باقی طبیعت مجبور اند خودشان کاری بکنند که زنده بمانند. خورشید قدرتمند است، ولی مهربان نیست. بهار ضعیف است و از سر ضعف، مهربان.
هرکسی نقطه ای دارد که اگر آن جا رها کند، بیمار می شود. این را پیشتر هم بارها و بارها گفته ام. گرهی هست که اگر باز شود همه چیز تا انتها می شکافد؛ محبتی که اگر به زبان آید، خستگیی که اگر مجال استراحت بیابد، تردیدی که نمازی را قضا کند، دردی که اگر ذره ای از نقطه ای که در آن مجتمع شده به بیرون درز کند.
زمستان همین ایستادن پای نقطه ای است که باید. مقاومت کنی تا همه چیز از هم نپاشد، تا نطفه ی حیات نسوزد و خاکستر نشود؛ به قیمت نفرت و نفرین و فرو ریختن و از هم پاشیدن.