زیرزمین

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «الهه» ثبت شده است

پانزده تیر نود و شش

فکر می کردم بعد از کنکور همه چیز یک باره طلایی و بی نظیر خواهد شد. نشد. تمام برنامه ها به همان بی شکلیِ قبل از پنج شنبه ادامه دادند. حالا چیزی نمانده که یک هفته بگذرد و من نه تنها به دانشگاه شهید رجایی (محل برگزاری کلاس های دوره ی تابستانی المپیادها دانش آموزی) سری نزدم، هفتصد و بیست و چهارم را هم از الهه نستاندم :دی و اریگامی های اردوی نیم کلاچ را حتا شروع هم نکردم. فقط بین سرِکار، کلاس زبان و فائزون چرخیده ام. 

بدبین نباشم. با پارمیس رفتیم گرامافون صبحانه خوردیم، کلی با ریحانه و زهرا و هانیه و بقیه حرف زدم، قرارهایمان را برای هفته ی بعد تنظیم کردیم، از میدان ولیعصر تا تئاتر شهر را بی دغدغه قدم زدم و حالم به هم خورد بس که زوج دیدم :/ با الهه انقلاب را گز کردیم و از فائزون تا مترو را با عجله دویدیم. بعد هم کلی داخل ایستگاه شریف ایستادیم و هی خداحافظی کردیم و باز هم حرف زدیم!

نصف آیتم های نیم کلاچ پا در هوا مانده اند. بروم که زود بخوابم که آزمون شهری را رد نشوم که وقتم برای هفته ی بعد آزاد باشد که به همه ی کارها برسم.

۲۰ تیر ۹۶ ، ۲۱:۵۸ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

مساحت زیست

چندین سال پیش بود، وبلاگ خوندن رو تازه داشتم مزه مزه می کردم و سعی می کردم بنویسم. بلاگفای توکا نیستانی رو می خوندم، کافه کافکا رو و چند وبلاگ نویس دیگه که الان یادم نیست. روزایی که پست جدید نداشتن می نشستم به خوندن آرشیوهاشون. اولین مواجهه ام با این تیپ چالش ها، اون جا بود، آرشیو بلاگفای توکا نیستانی. اسمش رو گذاشته بودن خودنگاره و وسایل محبوب شون رو روی اسکنر چیده بودن و در نهایت هر کس یه تصویر آچهار آپلود کرده بود که تصویر چهره ی خودش بود.

جوون بودیم اون موقع، پیر شدیم رفت.

Self portrait

 

مجله داستان که واضحه. فولکس واگن روش هم! پیکسل ها یکی شون طرح حسین سخا است، یه کامای سبز-آبی که یه کفتری روش نشسته، یکی شون هم جباره. اولی رو مُصلح بهم داده، دومی به نشانه ی جنون جباره. با یه لینک همه چی تموم نمی شه البته، باید یه روز برا این جنون جبار یه منبر برم. فرفره رو الهه برام گرفته. جدا از رنگش، همه ی آدمایی که سال دوم دبیرستان با من آشنا شدن، به فرفره می شناسندم. بس که بین دستام همیشه یه فرفره داشت می چرخید. الآنم همونه، فقط کمی تودارتر شده ام! اون کاغذِ زیرِ فرفره هم یه نوشته به خط هَصدَلیما است. از جمله ی مهم ترین دارایی های زند گیم. کنارش کهن ترین جاکلیدی دنیا رو می بینید! چه بچه ها که تو مترو و اتوبوس با این موش و قصه هاش سرگرم نشده اند! عزیزه. مامان بابا برام خریده اند. اون زیر میرا یه چیز رنگی رنگی هست که دفترِ زندگی مه. کارکِردش خلوت و منظم کردن ذهنمه. روش جامدادی ای هست که شریفی خریده، توش قرآنی که خانم افراز بهم داده. سمت چپ از زیر به رو به ترتیب آبرنگی که عیدی گرفتم، بخشی از تقویم دارکوبا و قلموهام اند. بالاش دفتر خیلی دور خیلی نزدیکه و روش مدادرنگی های خوبِ قدیمی. یکی دو تا کتاب می باید تو این عکس می بودن که چون عکس رو تو زیرزمین گرفتم، حال نداشتم برم بالا کتابا رو بیارم پایین دوباره عکس بگیرم. لپ تاپ هم همین طور.

 

***

خاطرات رصد هم طلبتون. حتما می نویسم این روزا :)

۰۳ تیر ۹۶ ، ۱۹:۲۵ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

ارسال مطلب جدید :-|

ایده آل من اینه که یا برگردم به دوران اوج خودم و مثل اون موقعا که برا شب گو می نوشتم (هعی جوونی...) دو هفته ای یه داستان -هرچند خیلی کوتاه- بنویسم و این جا منتشرش کنم؛ یا تحلیل بنویسم. مثل اون موقعا که کلاس تاریخ تفکر داشتیم و به سؤالات بزرگ بشری (مسخره م نکنید :-|) جواب می دادیم. از هر طرف نگاه کنی این یه سالی که از المپیاد ادبی به ما رسید ضرر بوده. حالا این به کنار، مدتیه که فقط حس و حال روزام رو می نویسم، تازه اگه بنویسم.

الآنم با وجود این که حرف جدی دارم که بزنم، خصوصا در مورد تاریخ معاصر و دوقلوی همسانش، سیاست، بازم می خوام حس و حال این روزامو بنویسم. چون حال ندارم برا جدی بودن :/ پیداست که کجای اون چرخه ی مسخره ی تکراری ام؟

lunar chart

دیروز سنجش آخر بود. بچه ها رو گفته بودم بعد از سنجش بیان خونه ی ما افطار. ما همیشه ماه رمضونا افطار داریم. یه مهمونی خیلی گنده که هرکی می شناسیم رو دعوت می کنیم و این از برکات همسایه بودن با دایی و پسرعمو ست :) سالای پیش الهه و مامانش از صبح می اومدن کمک، البته به جز یه سال که تعداد مهمونای آقا بیشتر شده بود و مامان هم دوستاشو دعوت نکرده بود. (مامان الهه دوست دبیرستان مامان منه!) از صبح که بلند شدم یه حالی بودم: الآن آزمون شروع شد، الآن عمومی باید تموم شده باشه، الآن، الآن... آدم نمی دونه خوشحال باشه که داره تموم می شه، یا استرس نتیجه بگیره.

اینا مهم نیستن حالا. اومدن، داشتیم حرف می زدیم. من هی نمی تونستم حرفایی که تو دلم بود رو بزنم. واااقعا دارم منفجر می شم. هیجان زده ی اردویی ام که سه شنبه قراره ببریم. اولین بارمه دارم بچه اردو می برم. کلی سوال دارم. از این که می خوان بهم پول بدن یا ازم پول بگیرن، تا این که کجا باید جلوی شیطنت بچه رو گرفت، تا بار علمی اردو (اردو رصده، رصد! جیغ و داد فراوان از شدت هیجان!) و من به هیچ کسی نمی تونم این حرفا رو بزنم. الهه حس می کنه همه ی کارایی که دوست داشتیم با هم تجربه شون کنیم رو من دارم شروع می کنم و اون عقب مونده. این واقعیت نیست، ولی حق داره این طور فکر کنه. خواستم با بچه های دوره -خصوصا اونایی که زیاد درگیر کنکور نیستن- حرف بزنم، ولی دیدم نمی ارزه به زحمت ایجاد رابطه و خب، همین جوری هم هیچی نمی فهمن. گلشن هم جز این که ازش فاصله گرفته م، سرش خیلی شلوغه (و البته خودش رئیس اردو ـه :=| ) مامان هم حالش خوش نیست و خستگی مهمونی دادن هم مضاف شده به بدحالی ش.

لذا لعنت به این یه سالِ خالی، لعنت به شوهر کردن، زنده باد رصد، مرگ بر آمریکا :-|

***

شب گو یک نشریه ی داخلی بود اما برای ما هیچ فرقی با چلچراغ نداشت و ندارد. 

 

۲۷ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۴۹ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتنِ خود برنخاست که من به زندگی نشستم:/

جایی کار می کنم که یک روز سقف صد خانه را  با پارچه گرین روف(!) می کنم، یک روز زمین های دشت را رنگ می زنم، یک روز چهل گاو زل می زنند به م و یک روز شلوار می پیچم به پای آدمکِ «خانه ی ایرانی».

بعضی وقت ها از این همه تفاوت خسته می شوم. فقط می خواهم الهه برایم حرف بزند و من هی حواسم پرتِ دور و برمان شود؛ اما خودم را می کِشانم و بلند می کنم و کفش پای خودم می کنم و می اندازم توی قطار. قطار می بَرَدَم تا تقاطع مطهری-مفتح. راه می روم تا شریعتی، پلیس، دارکوبا.

بعد از ظهر هم به زور بلند می شوم و لباس عوض می کنم-نه آن قدر سخت که صبح. دوست دارم بروم سرِ وقتِ الهه، یا گلشن، یا هر آشنای قدیمی و تکراریِ دیگر. 

اما فقط سوار قطار می شوم و بر میگردم خانه و به این فکر می کنم که اگر -مثلا- زهره بشنود امروز خَر و خَرچه درست و بسته بندی کردم چه قدر هیجان زده خواهد شد.

سه-چار هفته پیش خودم را انداختم و با گلشن رفتم بیرون، همان ماجرای آل پاچینو و جوجه خروس و این ها. تا مدتی خوب تامین بودم. حالا باز شروع کرده ام به مرور کردنِ کلمه به کلمه ی گفت و گوهای قدیمی و خلق گفت و گوی خیالی در ذهن.

۱۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۴۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

رو سربنه به بالین تنها مرا رها کن

دیروز با بچه های دهم رفتم اردو. فی الواقع بچه های دهم را بُردیم اردو، موزه یِ ایرانِ باستان، برای درسِ تاریخِشان که کتابِ تازه تالیف دارد و من فکر می کنم خیلی بهتر از کتابِ ما باشد. از این جهت می گویم که شنیده ام چیزی شبیهِ مجموعه یِ «داستانِ فکرِ ایرانی» است که برادرهای من عاشقش شده اند و خیلی سریع جلدِ اولش را خوانده اند و تمام.

تجربه یِ بدی نبود. با دهم ها، بیشتر از درِ رفاقت واردِ تعامل می شوم تا بزرگ تر بودن. همین است که اُصولا کسی حرفم را حرف حساب نمی کند. البته منصفانه تر این است که بگویم اگر کسی توجهی هم به حرف های من بکند، از سرِ محبتی است که به من دارد و خب، باید تمامِ تلاشم را بکنم که محبت شان را نگه دارم. این سخت ترین بخشِ ماجرا ست. این که در رابطه ای نفر اول باشم، من قدم پیش بگذارم، من سرِ حرف را باز کنم و من احساسات نشان بدهم. این کارها واقعا فرسوده ام می کنند.

وقتی رسیدیم مدرسه، پادرد، کمردرد یا گلودرد نداشتم. اما به محضِ این که چادرم را درآوردم و نشستم رویِ چارپایه ی اتاقِ تفکر ریاضی، چشم هایم پُر شد و راهِ نفسم گرفت. بلند شدم که جِلویِ گلشن گریه نکنم. پرسید: کجا؟ بدونِ این که برگردم گفتم آب خنک و رفتم.

در تمام راه هم چشم هایم از اشک پُر و خالی می شد. تمامِ توانِ ذهنم را روی این گذاشته بودم که هیچ قطره ای سُر نخورد و او هم عملا کلمه ای جوابِ درست از من نشنید. خواست حالم را عوض کند، کلی از رگِ خوابِ همایون شجریان برایم گفت و یکی را گذاشت. مردک برداشته «رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن» را با یک ریتم تند و آتشینی خوانده که مانند ندارد. تقریبا همین را برگشتم توی صورتش گفتم. البته به چشم هایش نگاه نکردم که یک وقت مثل قدیم ها گریه ام نگیرد. ضبط را خاموش کرد و با این که خانه ی ما را تقریبا بلد بود، سر هر تقاطع پرسید :«حالا چی؟»

اصلا حوصله ی تعامل نداشتم. دلم الهه را می خواست که هی حرف بزند و نگذارد که دائما در ذهنم با خودش دیالوگ کنم. توی کوچه خیلی تشکر کردم، کلی لبخندِ گنده زدم که چشم هایم بسته شوند و روحم از دنیای فرساینده ی بیرون و از چشم های آدم ها مصون بماند و پیاده شدم.

***

اونا شُکوفه یِ گیلاس دارن، مام میوه ی ناروَن داریم.

۳۰ فروردين ۹۶ ، ۰۹:۱۹ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

فضاحت بار بود

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۴ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۱۱
Hurricane Is a little kid

برای تو ای روز اردیبهشتی!

چه اسفندها آه
چه اسفندها دود کردیم...
 

دستم به نوشتن نمیرود. اسفند عزیز دوست داشتنی را نگاه میکنم و دستی به موهایم می کشم. چشم هایم را می بندم و حس بینایی ام را میفرستم به نوک انگشتها. موهایم سفید سفید اند؛ همان طور که همیشه دوست داشته ام.
کاش برای این همه تنهایی، مسکنی پیدا می شد. گاهی عصبانی می شوم. از دست همه ی آنهایی که اهلی ام کرده اند عصبانی می شوم: یک روباه دندان تیز کرده ی عصبانی. خیره می شوم به الهه، به گلشن، به سیده سمانه موسوی مدنی. در سرم فریاد می کشم: شما لعنتی ها من را از زاویه ی ساکت و آرامی که داشتم بیرون کشیدید. حالا به چه حقی تنها رهایم می کنید؟
از شدت خشم سفیدی چشم هایم به سرخی میزند. دور خودم می پیچم اما جرات ندارم حرفی بزنم. 
تنهایی های امسال چقدر پیر و فرسوده ام کرده است؛ چقدر دلم هوای خوشی های قدیمی را می کند.
اسفند آهسته آهسته از کنارم رد می شود. می ترسم، دیوانه وار می ترسم که این یکی هم تنهایم بگذارد. دوست ندارم ترس از تنها ماندن برایم عادت شود. یک بار تمام شب را گریه کردم. از حال غریبی که ناگهان بر همه ی بدنم مستولی شده بود بیزار بودم، احمقانه بود، حتا از تصور خودم بدون الهه و گلشن و باقی آشناهای قدیمی وحشت داشتم. خب، من را این آدم های عزیز دوست داشتنی به همچو شکل نافرمی در آوردند. حق ندارم طلبکار باشم؟
اسفند هم حال غریبی دارد. همیشه مثل گلشن بی خداحافظی رها می کند و می رود. گلشن ده روز رفت، الهه چند ماه است که رفته است، اسفند برای همیشه تنها می گذارد. کاش می نشست چای می خورد. انگار مثل الهه کنکور دارد. گلشن کنکورش را داد، ششم اسفند بود، اما هنوز وقت ندارد. همه ی آدم های قدیمی زندگی ام  کنکور دارند و من گیر این اسفند لعنتی افتاده ام که یک هو می بینی نیست. 
واقعیتش، ازاین همه غرغر هم حوصله ام سر رفته.

۰۹ اسفند ۹۵ ، ۰۹:۰۵ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid