زیرزمین

۴۱ مطلب با موضوع «توفان» ثبت شده است

بروزناپذیر

گاهی دلم برای خودم می‌سوزد. برای کودکی که بودم، نوجوانی که بودم. هیچ کس نمی‌فهمید مشکلم کجاست، حتا خودم. آثارش همین‌جا پیداست. پر از خشم و رنج و ناتوانی بودم، توی یک قفس شیشه‌ای. حالا دست کم می‌دانم که توی قفسم. می‌دانم دیوانه‌ای که در من زندگی می‌کند، از کجا سروکله‌اش پیدا شده. می‌دانم چرا با بقیه فرق دارم، چرا بعضی آدم‌ها را بی‌نهایت تحسین می‌کنم، چرا به نظرم می‌رسد همیشه دارم نقش بازی می‌کنم.

چه قدر ناراحتی‌ها و خوشحالی‌هایم شبیه همه‌ی آدم‌هاست. چه قدر معمولی‌ام.حالا هم مثل همه‌ی این آدم‌های معمولی از تمرکز کردن ناتوانم. به نظرم این‌ها اثرات دلتنگی است. دلتنگی از همه جهت. وقتی تصور می‌کنم که شش ماه دیگر همین وضعیت ادامه دارد، یک گردباد کوچک توی سرم به راه می‌افتد و همه‌ی کاغذها را پراکنده می‌کند. فکر نمی‌کردم اینقدر دلتنگ بشوم. فکر می‌کردم متفاوتم. در واقع الآن هم دلتنگ نیستم، فقط به طور مستمر و چسبنده‌ای کلافه‌ام، یک جور کلافگیِ بروزناپذیر. می‌خواهم چیزی را آنقدر فشار بدهم تا بشکند. نیاز دارم آسیب بزنم. اگر این قدر خودآگاه نبودم، و اگر این قدر هی جلوی خودم را نمی‌گرفتم، می‌خواستم ناخن‌هایم رو فرو کنم توی پوستم. خنج بکشم روی صورتم. ساعدم را فرو کنم توی دهنم و محکم دندان‌هایم را روی استخوان فشار بدهم. دکمه‌های کیبرد لپ‌تاپ را با خشونت و چندتا چندتا از جا بکنم و پخش کنم. دو طرف مانیتور را بگیرم و خم کنم، زور بزنم تا بشکند. حتا اگر همه‌ی این کارها را بکنم هم نتوانسته‌ام کلافگی‌ام را بروز بدهم.

وقتی اول بهار، و بعد با بقیه در میانه‌ی تابستان، خداحافظی می‌کردم، قصد کرده بودم که برای مدت طولانی خداحافظی کنم، فرض کنم خیلی‌ها را هیچ وقت دیگر قرار نیست ببینم. تا همین دو هفته پیش هم مشکلی نداشتم. ترک عادت که گفته بودند موجب مرض است، اما انتظار داشتم من متفاوت باشم. همه‌ی آن چیزهایی که برایم عادی شده بودند را رها کرده‌ام، همه‌ی چیزهایی که بهشان عادت داشتم را. اتاقم را، خانواده‌ام را، پژوهشکده را، و رفته‌ها را. در عوض توی خیالم هی خانه می‌سازم. مرض همین است. آدم‌هایی که دوست دارم را دعوت می‌کنم و برایشان چیزکیک شاتوت درست می‌کنم. خورش مرغ با پیاز و هویج و فلفل‌دلمه‌ای سبز و خلال بادام و زرشک. دیروز تا ترمینال مرکزی رکاب زدم که آب‌انار بخرم برای غذا. اول فقط نصفش را ریختم توی آرام‌پز. آخر بعد از سه ساعت جوشیدن دیدم هنوز مزه ندارد، مجبور شدم همه‌ی بطری را سرازیر کنم توی خورش. غصه‌ام شد. با پولِ این دو لیوان آب‌انار و دو ساعت کرایه‌ی دوچرخه می‌توانستیم با هم، حالا که فصل انار هم هست، دو تا آب‌انارآلبالوی مخصوص بگیریم که لواشک انار و رب‌انار هم دارد. دانه‌های ترد و تازه‌ی انار هم دارد. هر قلپ یک مزه‌ی متفاوت داشته باشد. من ذوق کنم. بخواهد لیوانم را نگه دارد که وسایلم را جمع کنم و بهش اعتماد نکنم. اما مسئله دقیقاً همین است. مسئله دقیقاً همین است که من هی شب به شب توی خیال غرق می‌شوم و فردا صبح که چیزها آن طور نیست که من تخیل کرده بودم، ناامیدی گوشت و پوست و استخوانم را به دندان می‌گیرد.

ابرها را می‌بینم و ذوق می‌کنم. توی باد چشم‌هایم می‌سوزد. برای هفته‌ای که پریود خواهم بود از قبل، از خیلی قبل، غذا آماده می‌کنم. بعد متوجه می‌شوم که غذاها دیگر بیمزه‌اند. متوجه می‌شوم که مسئله‌ی اصلی در طعم غذا این است که خیلی وقت است پوست آدمی را لمس نکرده‌ام. حتا پوست سگ و گربه‌ای را. هفته‌ها، شاید ماه‌هاست که دست کسی را نگرفته‌ام، حتا با کسی هم دست نداده‌ام. حتا هنگام دادنِ وسیله‌ای به کسی، تصادفاً، انگشت‌های یکدیگر را لمس نکرده‌ایم. کمبودِ آدم دارم. وسط شهرم و تشنه‌ی وصل شدن به انسان‌ها. وقتی تلاش می‌کنم که با کسی حرف بزنم، حوصله‌ام را سر می‌برد. تصور این که این وضعیت قرار است شش ماه دیگر هم ادامه داشته باشد، عذابم می‌دهد. امیدوار بودم نوشتن باعث شود این توفان آرام بگیرد. بدتر شد. یک ساعت گذشته و من هنوز نتوانسته‌ام برگردم به متنی که می‌خواندم.

۲۶ آذر ۰۳ ، ۱۸:۲۳ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

وحشت از مکان‌های پرجمعیت

حالا که نزدیک به یک ساعت با صبا حرف زدم و کلی گریه کردم، تازه تازه دارم می‌فهمم چه چیزهای زیادی روی هم جمع شده بودند که حالم به اینجا رسید امروز. صبح جلوی مترو داد زده بودم سر کسی، و بعد ترسیدم دنبالم کند و بلایی سرم بیاورد. ترسیدم هیچ کس کمکم نکند و این‌ها من را ببرند. به جز این، یادآوری ناخودآگاه روزهای سخت پیش‌دانشگاهی در متروی خط زرد و قرمز هم دست داشته حتماً. حتماً، چون تمام عضلات شکمم دلپیچه‌وار می‌گرفت. چنان شدید شده بود که دیگر نمی‌توانستم صاف بایستم. چهره در هم کشیده بودم و در آن تراکم به دیواره‌ی قطار چنگ می‌زدم. برای اولین بار چیزی برایم هم‌سنگ درد پریود بود. پیاده شدم. تصور خط عوض کردن باعث می‌شد اشک در چشم‌هایم حلقه بزند. از سکو خارج شدم و کم‌کم که به سطح زمین نزدیک‌تر می‌شدم تراکم جمعیت کمتر شد. نفسم بالا آمد. از دروازه‌دولت تا وصال را با بیشترین سرعت ممکن راه رفتم. تقریبا ۴۰ دقیقه. درد یک جایی این میان من را گم کرده بود. همانجاها یک نفر نی می‌زد. با سوز زیادی هم می‌زد. وقتی از جلوی بانک رد می‌شدم نگاهم را برگرداندم به جهت مخالف پیرمرد نی‌نواز و سه نفر آدم آشنا دیدم. با همان اشک‌هایی که از خیلی وقت پیش خارج از کنترلم جاری شده بودند روی گونه‌ها، رفتم لای موتورهای پارک‌کرده و به نرده‌های کلانا تکیه دادم. داشتم فکر می‌کردم برگردم و ازشان کمک بخواهم. حالا که دیگر تند راه نمی‌رفتم فهمیدم نفسم همان قدر سنگین است که وقتی اولین قدم‌ها را در تقاطع سعدی گذاشتم. دلپیچه نداشتم اما هنوز حالم واقعا بد بود. با خودم می‌گفتم وقتی برسم به خانه همه چیز درست می‌شود. می‌دانستم که نمی‌شود. توی راه از محله‌ی گلشن رد شده بودم و با خودم گفته بودم کمی که راه بروم درست می‌شود. حتا به این که سراغ بهراد بروم هم فکر کردم! حالا ایستاده بودم، به سختی نفس می‌کشیدم و سه نفر آدم آشنا آنجا نشسته بودند که می‌توانستند کمکم کنند. یک خانم چادری آن دست پیاده‌رو رو‌به‌رویم ایستاد. چند دقیقه خیره شدیم به هم و کم‌کم نفس‌هایم سبک‌تر شد. بعد از این که موج آدم‌ها از بینمان رد شد دیگر سر جایش نبود. در خلوتی بعد از گذر جمعیت، صبا رد شد و مرا دید. با تعجب لبخند زد. به سمتش رفتم، بر خلاف همیشه دست‌هایم را برای در آغوش گرفتنش باز کردم، و همین که تنم به تنش برخورد کرد شروع کردم به گریه کردن با صدای بلند. گریه گریه گریه. همانجا وسط پیاده‌رویی که حالا شلوغ شده بود. بعد نشستیم روی نیمکت، یک زوج هم کنار ما خودشان را جا کردند، و دوباره گریه گریه گریه. در کمال تعجب من، صدای هق‌هق گریه برای زوج همسایه هیچ اهمیتی نداشت. صبا نجاتم داد. پیشنهاد داد که از کلانا دستمال بگیریم. رفتم تو و از آقای کلانا دستمال خواستم. جعبه را جلویم گرفت، و بعد گفت بیشتر بردارم. بیشتر برداشتم. دستمال‌ها هنوز دست‌نخورده توی کیفم هستند. حرف زدیم. خیلی چیزها روی هم جمع شده بود. صبا مهم‌ترین‌هایش را حدس زد و من دیگر نتوانستم اضطرابم را فرو کنم زیر فرش. خرده‌ریزها را هم خودم بعد از خداحافظی کم‌کم پیدا کردم. بهترم. دست کم دیگر وقتی توی خیابان راه می‌روم چیزی در من فریاد نمی‌زند و با التماس از همه‌ی رهگذرها کمک نمی‌خواهد.

 

۲۱ اسفند ۰۱ ، ۲۱:۰۷ ۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

Things we lose have a way of coming back to us in the end, if not always in the way we expect

Chihiroandtheriverspirit

تو شهر اشباح گم شده‌م. کار یه مشتری رو تصادفا راه می‌اندازم و همه فکر می‌کنن خیلی حالیمه، فکر می‌کنن خیلی بلدم، خیلی می‌دونم دارم چی کار می‌کنم. هر کس ازم کاری بخواد انجامش می‌دم‌. هر اسمی می‌تونن روم بذارن. به آدم‌ها ممکنه چیزهایی رو بگم که نباید. هر جای اشتباهی ممکنه برم، و حتا رفته‌م. اما اون قدر هر کسی مشغول کار خودشه که هیچ نمی‌فهمن من چه قدر دارم گیج می‌زنم. هاکو هم فراموشم کرده. این بدترین بخششه.

تو شهر اشباح گم شده‌م. نمی‌دونم کجام. نمی‌دونم چی کار باید بکنم. نمی‌دونم چه طور باید ازش برم بیرون. دلسوزترین و مطمئن‌ترین آدم‌هایی که ببینم هم جزئی از همین شهر اشباحن. هیچ زندگی زیرزمینی‌ای که بتونه من رو از این مخمصه نجات بده در کار نیست. اگه باشه هم به درد من نمی‌خوره چون نمی‌دونم کجام. یادم نیست از کجا اومده‌م. کم‌کم دارم فراموش می‌کنم که کجا داشتم می‌رفتم و کسی هم نیست که یادم بندازه. زنده موندن تو شهر اشباح اون قدر سخته، اون قدر شلوغه که فرصت نمی‌کنم به این چیزها فکر کنم. فقط شب‌ها موقع گاز زدن دلمه‌ی لوبیاقرمز، وقتی آسمون سرمه‌ای رو تماشا می‌کنم یه چیز محوی از پس سرم بهم فشار میاره. سینه‌م رو در هم می‌کشه. یادم نمیاد. فقط همین رو می‌دونم که یادم نمیاد اما قرار نبود این شکلی باشه. چیزهایی توی خودم دارم که نمی‌تونم روشون اسم بذارم. نمی‌تونم از هم جداشون کنم. نمی‌تونم تشخیص‌شون بدم. بار این چیزها توی سینه‌م سنگینی می‌کنه. هاکو هم از دست رفته. نتونست از پرنده‌های کاغذی فرار کنه و من هم سر وقت بهش نرسیدم. حالا دیگه هیچ راه فراری ندارم.

هیچ کدوم از چیزهایی که اتفاق می‌افتن هیچ وقت فراموش نمی‌شن، حتا اگه نتونی به یاد بیاری‌شون؟

واقعا هاکو کی بود؟

 

۱۸ شهریور ۰۱ ، ۲۱:۴۴ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

در لحظه

یک عالمه غصه‌ دارم می‌خورم که منشاء روشنی ندارد. می‌توانم از لیست دلایل احمقانه‌ای که بابتشان غصه می‌خورم یکی را انتخاب کنم و به همان دلیل اشک بریزم، اما نمی‌خواهم. این کار از آن دلایل احمقانه‌تر است. البته حدس‌های جدی‌تری هم دارم، مثلا این که باز هم بسیار حرف زده‌ام و آدم‌هایی که دوستشان دارم بخش‌های زیادی از مرا خورده‌اند. مثلا این که دل‌تنگم. مثلا این که از دوست نزدیکی ناگهان دور شده‌ام. این‌ها هیچ‌کدام مستقیما و در لحظه مرا زمین نزدند، برای همین بعید است که دلیل فرسودگی‌ام باشند. همین. دنبال همین کلمه بودم: فرسودگی. مستهلک شده‌ام. پوستم ساییده و نازک شده و حالا اشک‌هایم به پوست چشمم فشار می‌آورد. چیزی نمانده تا ترک بخورم و سر ریز شوم. البته می‌دانید؟ هیچ اشکی ندارم. این‌ها استعاره است. فقط گیج و منگ و خسته‌ام. دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رود. دائما میل دارم چیزی بخورم. وقتی می‌خواهم بخورم تهوع می‌گیرم. کسی روبه‌رویم نشسته که لپ‌تاپی از سری ریپابلیک‌آوگیمرز دارد. این هم باعث می‌شود منقلب شوم: روزهایی که بازی می‌کردم. روزهایی که خیلی بازی می‌کردم. شب‌هایی که نمی‌خوابیدم و کلیک‌کلیک‌کلیک صدا در خاموشی و تاریکی می‌پیچید. روزهای دیگری که شعر و داستان می‌خواندم. در واقع حسرت روزهایی را می‌خورم که به تنهایی در سرم زندگی می‌کردم و همه چیز ممکن بود. این جا که امروز در آن زندگی می‌کنم هیچ چیز ممکن نیست. راه‌ها را من بسته‌ام. عجیب است. می‌ترسم. دروغ گفتم. اشک دارم. خیلی هم دارم. یک عالمه غصه دارم می‌خورم. آن روزهایی که فایت‌کلاب می‌دیدم، شب و روز فایت‌کلاب می‌دیدم، در ذهنم زندگی می‌کردم. آن روزها، در ذهنم، راه‌های بسته مرا به خشم می‌آورد و برمی‌خیزاند و انفجار هیجانات دیوارها را فرو می‌ریخت. راه باز می‌کرد. آه. مقاومت در برابر پناه بردن به جهان خیال خیلی سخت است. این که خودم را مجبور کنم که رنج بکشم دیوانه‌وار است: تا وقتی راه فرار هست چرا باید در همین جهان رنج‌آور زندگی کرد؟ پاسخش روشن است: اعتیاد. دیگران در اطرافم لذت برده‌اند و من بخوری شده‌ام. هاه. کاش حالا که می‌خواهم در همین جهان باقی بمانم، دست کم می‌دانستم چرا دارم رنج می‌برم.

۱۷ اسفند ۰۰ ، ۱۱:۳۲ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

دیوارها

آدم‌ها تکه‌های روحم را با خودشان می‌برند. البته چیزهایی هم برایم می‌گذارند، اما پاره‌های روح آن‌ها با تن من غریبه است. نخواستنی است. زیبایی‌هایش حسادت می‌آورد و زشتی‌هایش حالم را بد می‌کند. من را پروردگار دژها ساخته: دائما دیوارهایی که دورم برپا کرده‌ام را بلندتر و بلندتر می‌کنم. پِیِ‌شان را قوی‌تر می‌کنم، برج و بارو برایشان می‌سازم، یک ورودی در شرق تعبیه می‌کنم، یک ورودی در غرب. دور تا دور قلعه را خندق می‌کنم. بعد هم آزمون‌های شجاعت طراحی می‌کنم و از بالا آدم‌ها را زیر نظر می‌گیرم. باز هم اما، دزدهایی سروکله‌شان پیدا می‌شود که از دفینه‌های من بدزدند. دژ خالی می‌ماند و راه‌پله‌ها از رفت‌وآمد مکرر دزدان فرسوده می‌شوند. تهی‌مانده و دست‌فرسودم، از خود بیگانه: دیوار برای دور کردن است، نه برای راه باز کردن. چنین برمی‌آید که پروردگار دژها بر من خشم گرفته‌ باشد. به عقوبت گناهانم زندگی را قطره‌قطره از تنم بیرون می‌کشد. من اما زنده می‌مانم؛ به این مجازات‌ها عادت کرده‌ام. برمی‌خیزم. دیوارهای جدید می‌سازم و بر فراز باروهایشان می‌ایستم، تنها.

 

***

انگلیسی‌ها را می‌برم این‌جا. انگار بیان نمی‌گذارد همین‌جا جدایشان کنم، نمی‌شد هم اصلا جایی منتشرشان نکنم. به قول یکی از همین وبلاگ‌نویس‌ها، ذات متن برای خوانده شدن است.

۰۵ آذر ۰۰ ، ۱۷:۴۹ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

حمله

می‌خواستم بنویسم، مفصل. بارها شده که پنج دقیقه را در پنج بند نوشته‌ام. این بار اما چیزی به یاد نمی‌آورم که بنویسم. اغراق نمی‌کنم. ساعت گفت نیم ساعت حرف زده‌ایم، حرف زده‌است. اما من سرجمع پنج دقیقه هم به یاد نمی‌آورم. این‌ها که به یاد می‌آورم هم چیزهایی نیست که گفت، چیزهایی است که در ذهن من شکل گرفت. گمانم خانه‌نشینی، بی که کسی بویی ببرد، روانم را از هم دریده. تنم هنوز صحنه‌ی پس‌لرزه‌هاست. دوازده ساعت گذشته اما هنوز تهوع یقه‌ام را چسبیده. بیشتر از دوازده ساعت گذشته اما هنوز بدنم گوش‌به‌زنگ است: کوچک‌ترین اتفاق غیرمنتظره سرم را به دوران می‌اندازد. کلمه‌ها از دهانم خارج نمی‌شوند. تکرار. ترس. ضربان قلبم تا توی حنجره‌ احساس می‌شود. بوم. بوم. سرم داغ می‌شود. گردنم درد می‌گیرد. چشم‌هایم می‌بینند اما من چیزها را تشخیص نمی‌دهم. این‌ها مال امروز است. می‌خواستم از دیروز بنویسم اما هیچ چیزی یادم نیست. بدتر از همه این است که کسی در تمام این مدت تماشایم می‌کرد. کسی دید که نمی‌توانم نفس بکشم. کسی که هیچ ربطی به من ندارد. دور است. سوراخ کوچک میکروفون صدای نفس‌های سنگین و بریده‌بریده‌ام را توی گوشش پخش می‌کرد. نمی‌دانم حالت صورتم چه طور بود. فقط صدای نفس‌های خودم یادم هست که سخت برمی‌آمد، کلمه‌های نامفهومی که گاه‌به‌گاه هل می‌دادم بیرون، و کسی که در نقطه‌ی دوری نشسته بود و تصویر من را در مانیتورش تماشا می‌کرد.

۰۱ مهر ۰۰ ، ۱۰:۲۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

دوست دارم هیولایی وحشی باشم که همه را می‌درد.

نفس. نفس نمی‌توانم بکشم. ابراهیم بری‌ام که در بحر افتاده. کاش بلد بودم از شادی‌هایم بنویسم. شادی‌هایم ناراحت‌اند بس که ندیدمشان. وقتی خوشحالم هیچ چیز را نمی‌بینم. حتا همین دلمردگی را هم نمی‌دیدم که ذره‌ذره می‌سُرید و جلو می‌آمد. در عوض وقتی تمام جهان روی دلم سنگینی می‌کند، انگار چشم‌هایم باز می‌شود. انگار تازه دنیا را می‌بینم. منتها دیگر نمی‌توانم لمسش کنم؛ خیلی دور شده‌ام. تنها شده‌ام. «تنهایی عمیقی که حتا بعد از بیرون رفتن هم اثرش در اتاق باقی می‌ماند.» امروز با کسی حرف زدم که حالم را بدتر کرد. حسادت. می‌خواهم او باشم و نیستم. صدای خوبی دارد، قد بلندی دارد، و  زَنِ خوبی هم دارد. حسرت. فکر کنم بعدها این احساس حسرت را درباره‌ی عطیه هم تجربه کنم. انگار وا مانده‌ام و اگر شب‌ها این طور بیدار بمانم، نمی‌توانم قوی بشوم. با این حال نیرویی که می‌خواهد از من انتقام بگیرد، قوی‌تر است: کاش نبودم. کاش نبودم. کاش نبودم. گریه‌های زیاد روی هم جمع شده‌اند و من کار ندارم، پول ندارم، وقت ندارم، حوصله ندارم. در عوض همه امید دارم، امید. بیشتر از چیزی که انتظار می‌رود. امیدوارم به این که تنها نمانم، با این که می‌دانم تنها به دنیا آمده‌ام و تنها خواهم مرد. یک خاطره‌ای هست که پیدایش نمی‌کنم. باید باشد. بچه که بودم این قدر در خود‌فرورفته نبودم. یادم هست که وقتی فامیل جمع می‌شد شعر می‌خواندم، یادم هست که در مهدکودک دوستان زیادی داشتم. حتا در هفت سالگی و هشت سالگی و نه سالگی هم بین همه‌ی دختربچه‌ها، و بین بزرگ‌ترها و بچه‌های معدود فامیل، می‌لولیدم و با صدایی که آن موقع نازکی‌اش آزارم نمی‌داد، تندتند حرف می‌زدم. چی شد که در دبیرستان، من ماندم و الهه و گاهی هم هانیه؟ بعدتر چی شد که همان‌ها هم نماندند؟ فردا باید بروم مدرکم را از جهاددانشگاهی بگیرم. خواب‌آلودم. بدنم حق دارد بخوابد. چشم‌هایم خسته‌اند. احساس تنهایی در خواب پیدایش نمی‌شود. کاش نبودم. یا لااقل کاش دختر ضعیفی که هستم نبودم. کاش می‌توانستم برایش بگویم که لبخند تمسخرآمیزش را دوست ندارم. نگاه نصیحت‌کننده‌ی پدرانه‌اش را هم. واقعا دارم دوتا می‌بینم. دوست دارم بگویم آزارش می‌دادم چون می‌ترسیدم تنهایم بگذارد. چون داشت تنهایم می‌گذاشت. چون تنهایم گذاشته بود. البته این‌ها توجیه کافی نیستند، اما باز هم دوست دارم عذرخواهی کنم. دوست دارم از خانه فرار کنم. دوست دارم بروم، اما تنها نباشم. هیچ کدامِ این‌ها نخواهد شد. می‌دانم. از خودم بیزارم، این موجود حسود ضعیف کوتاه. تنها شده‌ام یا بوده‌ام؟ چشم‌ها را به سختی باز نگه می‌دارم. فردا باید دو جزء قرآن بخوانم، یک هفته می‌شود که قول داده‌ام و نخوانده‌ام. کاش می‌دانستم اگر تا صبح چشم‌هایم را باز نگه دارم معدوم می‌شوم. دارم متلاشی می‌شوم. زندگی مثل قبل ادامه دارد اما من دارم متلاشی می‌شوم.

۲۷ شهریور ۰۰ ، ۰۱:۲۴ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

ماسه شور است ولی در آب حل نمی‌شود.

جماعت به این درد می‌خورد که آدم خودش را توی آن گم کند. دیگر دیده نمی‌شود. دیگر کسی نیست. دیگر لازم نیست خودش را بپاید و هی از چشم دیگران ببیند. دیگر مشکلاتش مشکلات شخص او نیستند. جاری است. لازم نیست فکر کند و اراده کند و تصمیم بگیرد: همان کاری را می‌کند که جماعت می‌کند. خودش را به جریان می‌سپارد. رها می‌شود. اگر خودش را به جماعت نسپارد، اگر بخواهد باقی بماند، وردِ نامرئی‌کننده باطل می‌شود، چه باطل شدنی: ناگهان تنها کسی است که دیده می‌شود. تمام راز نامرئی شدن در همین جاری شدن و اراده نکردن است. جماعتی که اجازه بدهد هر موج، هر ذره، هر کاری می‌خواهد بکند، اول تا حدی خاصیت جادویی‌اش را از دست داده، خاصیت پوشانندگی و رهاکنندگی‌اش را. 

شطرنج‌باز بزرگ می‌خواهد ما را در جماعت حل کند، به خاطر راحتی خودمان.

 

۰۹ تیر ۰۰ ، ۲۰:۰۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

هیولای هزارسر

از هر طرف که می‌روم چهره‌به‌چهره‌ی خودم می‌یابمش، و هر بار، یک قدم دیگر هم عقب می‌کشم، یکی از راه‌های رفتنی کم می‌شود، سیاهی چشم‌هایم یک پرده تیره‌تر می‌شود. می‌خواهد زندگی‌ام را ببلعد، تمام زندگی‌ام را. دائما حضور من را تنگ‌تر می‌کند، از هر طرف فشارم می‌دهد، هی کوچک‌ترم می‌کند، کوچک‌ترم می‌کند، تا بچسبم به نفر بغلی، مثل او راه بروم، مثل او لباس بپوشم، مثل او حرف بزنم، هر وقت او غذا خورد من هم بخورم، هر وقت دست از کار کشید من هم دست بکشم، مثل یک پیاده‌ی‌ ساده. نه فقط ما دو نفر، هیولای هزارسر می‌خواهد ارتش بسازد. اگر دورکیم بود می‌گفت همبستگی مکانیکی، من می‌گویم ارتش. آخر سر فقط یک راه می‌ماند برای رفتن، همان راهی که من هی مثل ماهی سر خورده‌ام و بالاوپایین پریده‌ام که نروم. هی به روی خودم نیاورده‌ام که هیولای هزارسری هست که هر راهی را می‌بندد، و خواسته‌ام امیدوار باشم که می‌توانم از لای دست و پایش در بروم، می‌توانم تصمیم بگیرم، می‌توانم باشم.

چرا شمشیرم را از غلاف بیرون نمی‌کشم و به جنگ این هیولای هزارسر نمی‌روم؟ چون هیولای هزارسر منم. چون اگر هیولای هزارسر نباشد من هم نیستم. چون معنای من، معنای زندگی‌ام، معنای جهان، همه به همین هیولای هزارسری وابسته است که از هر طرف که می‌روم چهره‌به‌چهره‌ی خودم می‌یابمش، و هر بار یک قدم دیگر هم عقب می‌کشم، هر بار یکی از راه‌های رفتنی کم می‌شود، هر بار سیاهی چشمانم یک پرده تیره‌تر می‌شود. زمین بازی را هیولای هزارسر ساخته، قواعد بازی را هیولای هزارسر تعیین کرده است. من پیاده‌ی ساده‌ای هستم که در محاصره‌ی دست شطرنج‌باز بزرگ مستأصل شده. کجا بروم؟ شمشیرم را برای چه کسی تاب بدهم؟ می‌خواهم راه خودم را بروم، اما قواعد رسیدن را هیولای هزارسر تعیین می‌کند. می‌خواهم خودم تصمیم بگیرم، اما اگر دست شطرنج‌باز کنار برود، بی‌جان می‌شوم، بی‌معنا می‌شوم، با صفحه‌ی بازی تفاوتی نخواهم داشت. در هزارتویی زندانی شده‌ام که راه خروج را نمی‌دانم، با هیولای هزارسری در مبارزه‌ام که هزارتو را ساخته است.

به روی حقیقت شمشیر کشیده‌ام. حقیقتی که پشت هیولای هزارسر پنهان شده. هیولای هزارسری که منم. هاه! خودم حجاب خودم شده‌ام؟ این همه فلسفه خواندم که راهی پیدا کنم، از این ارتش بیرون بزنم و زنده بمانم، می‌دانستم محکومم به شکست، اما می‌خواستم خودم را به هر قیمتی که شده حفظ کنم، راه خودم را پیدا کنم، حتا اگر همان راهی باشد که هیولای هزارسر نشانم می‌دهد. حالا می‌دانم که من باقی نخواهد ماند. اگر تسلیم ارتش شوم مهره‌ی چوبی بی‌معنایی هستم در تصرف شطرنج‌باز بزرگ، اگر فرار کنم مهره‌ی چوبی بی‌معنایی هستم که روی صفحه قل می‌خورد. حتا اگر بمیرم هم باقی نخواهم ماند. می‌خواستم حقیقتی در خودم پیدا کنم، اما می‌بینم که حالا برای حفظ زندگی‌ام به روی حقیقت شمشیر کشیده‌ام. استیصال.

۰۵ خرداد ۰۰ ، ۲۲:۲۳ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

همه درد می‌کشند، مگر نه؟

می‌خواستم این روزها آه و ناله نکنم. متأسفانه چیز دیگری جز ناله ندارم. نه، حتما دارم. چند روز پیش با خودم گفتم حتما دیگران هم سهم دردشان را می‌کشند. مگر فقط من در این عالم درد دارم؟ بعد اجازه دادم جهان دورم بپیچد. کمی درد آرام شده بود. که چیزهایی جز ناله هم دارم؟ حتما. می‌دانید از کجا فهمیده بودم درد آرام شده؟ از شدت درد از خواب بیدار شدم. تا وقتی درد شدید است خواب نمی‌بردم. وقتی از خواب بیدار شدم، همه جا تاریک بود و فقط اتاق من روشن مانده بود. من و تختم یک لکه کثافت بودیم در سطح خانه. بوی عرق و ماندگی. منتها خودم این‌ها را فقط وقتی متوجه می‌شدم که درد آرام شده باشد و این وقت‌ها، که از شدت درد بیدار می‌شوم، فقط «می‌دانم» که اوضاع از این قرار است. مُسَکِّن. مُسَکِّن. باید به زور این هیولا را آرام کنم که بتوانم خودم را بشویم. زیر جریان آب گرم حمام که بنشینم، هر دو مان آرام می‌شویم. آب به هدر می‌رود؟ به درک. بگذارید این یک هفته را به روی همه‌ی دنیا ناخن بکشم. من درد می‌کشم، همه‌ی شما هم در زندگی‌تان درد کشیده‌اید، پس مهم نیست چه قدر دیگر هم درد بکشیم. من که وقتی زیر حمله‌های هیولا هستم هیچ چیز نمی‌فهمم جز درد. درد روی چشم‌هایم را می‌گیرد، از لای پلک‌ها نفوذ می‌کند، از زیر ناخن‌هایم. با هر نفسی که می‌کشم توی ریه‌هایم می‌رود. با غذا در اسید معده‌ام هم می‌خورد و همراه با خون و خون و خون از بدنم بیرون می‌زند. خب، بالاخره از بدنم بیرون می‌زند، نه؟ این هم چیزی که ناله نباشد. مسئله این جا است که هیچ بوی بهبود نمی‌دهم، فقط خون و عرق و ماندگی. خب، خب. می‌خواستم آن‌ها را بگویم که ناله نباشند. بله. بعد که دوباره زنده می‌شوم، درد دیگری در سرم می‌پیچد. از خودم متنفر می‌شوم. خودم را نمی‌شناسم. احساس تنهایی می‌کنم. به چیزی که هستم ایمان می‌آورم. در خیال زندگی‌ام را از نو می‌سازم. بعد کلنگ بر می‌دارم تا هر چه ساخته‌ام را ویران کنم. چه طور؟ چشم‌هایم را باز می‌کنم. قبلا فشار کارها و درس‌ها نمی‌گذاشت به این چیزها فکر کنم. حالا فشار زندگی را روی سرم حس می‌کنم. مثل مغزم توی درد شناورم. درد سفت دورم می‌چرخد، انگار که تفِ عنکبوت دُورِ مگس. اوضاع طوری است که گمان می‌کنم اگر فشار درد نباشد متلاشی می‌شوم. این طور هیولا از درون خالی‌ام کرده است.

۱۶ فروردين ۹۹ ، ۲۱:۵۴ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid