زیرزمین

۱۶ مطلب با موضوع «زیرزمین» ثبت شده است

درباره‌ی Fleabag

آن لحظه‌ای که مادرخوانده سر میز شام اندرو اسکات را به عنوان کشیش معرفی کرد، با لحن راننده تاکسی تیرخورده‌ای زیر پای شرلوک داد زدم: موریارتی! در کمتر از 24 ساعت سه بار این سریال را از ابتدا تا انتها دیدم و شش صفحه‌ی دفتر را سیاه کردم. برای همین فکرکردم بهتر است نوشته‌ها را مرتب کنم، تایپ کنم و این جا هم ثبت کنم. احتمالا ارزشش را داشته باشد. باید روی ادامه‌ی مطلب کلیک کنید  چون می‌دانستم برای بعضی اسپویل نشدن داستان مهم است.

ادامه مطلب...
۰۲ آذر ۹۹ ، ۱۱:۴۷ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

چنین گفت پارمنیدس

به هیچ کجا تعلق ندارد. تمام بندها را بریده است که آزاد باشد. به دنبال مسیر می‌گردد.

اما او چیزی است، چیزی که امروز بند باورها را بریده است و آزادانه به دنبال آن‌ها می‌‌گردد.

چیزی که هست دیگری نیست، و چیزی که همه چیز باشد نیست.

چیزی که آزاد باشد نیست.

۱۲ خرداد ۹۹ ، ۱۰:۲۳ ۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

کره‌ی بادام زمینی

کسی باور نمی‌کرد من بعد از سه، چهار سال، این آدم خوش‌روی گرمِ زودجوشی بشوم که هستم، یا دست کم، تا بهمن‌ماه بودم. از سر همین خوش‌مشربی و خنده‌رویی بود که تصمیم گرفتم کره‌ی بادام زمینی درست کنم: کارهای هیجان‌انگیز، غذاهای خوش‌مزه، با زیر و بمِ مفهوم آشنایید حتما. دانه‌های سفتِ نمکی را با آن پوست‌های نازکِ تلخ، ریختم توی آسیاب، و مایعِ گرم و روان و غلیظی تحویل گرفتم که به عسل می‌مانست. دست کشیدم به صورتم: من هم در همین دگردیسی‌ام؟ این کره‌ی گرمِ خوش‌برخورد توی من بود؟ یعنی سفیده‌ها را آن قدر زده‌ایم که حالا واقعا چیزی مثل خامه داشته باشیم؟ اگر به تظاهر کردن ادامه بدهم، خشکی دهانم در مواجهه با آدم‌ها، که قبلا به حدی بود که لب‌هایم از هم باز نمی‌شدند، کم کم از بین خواهد رفت؟ پروانه می‌شوم و دیگر خبری از آن کرمِ زشتِ چاق نخواهد بود؟ شک دارم. هنوز هم از این که آدم‌ها از من متنفر باشند می‌ترسم. می‌دانید، این که کسی چندان تلاش نکرده همین ارتباط نیم‌بند مجازی‌اش را با من حفظ کند به ترسم دامن زده. تازه آن حالت‌های عجیب راهنمایی هم امروز دوباره سراغم آمدند. این قرنطینه مثل باز کردنِ بی‌موقعِ درِ فر جلوی پف کردنم را گرفته، یا از اول من قرار نبوده پف کنم؟ تا به حال آدامس را آن قدر جویده‌اید که از هم باز شود؟ مایعِ لزجِ دلمه بسته‌ای می‌شود و پخش می‌شود روی زبان آدم. شاید قرار بوده به هر حال به این حال بیافتم، شاید از توان معاشرتم بیش از حد کار کشیده‌ام. مغز بیچاره‌ی من. اگر قرار بود درست بشوم که این‌ها را نمی‌نوشتم، همه‌ی این‌ها را. زیرزمین اصلا مفر من بود از این زندگیِ پر شور و هیجان. حتا حالا هم که خانه‌ی عزیزِ نوجوانی‌ام را آجر آجر کرده‌اند و اثری از زیرزمین نیست، شب‌ها فرار می‌کنم به آن جا. کسی پیدایم نمی‌کند، من هم کسی را آزرده نمی‌کنم. دیروز دوباره نفسم گرفت و همه‌ی کلمات را گم کردم. من مانده بودم و دنیایی که یک صفحه‌ی سفید بود. می‌دانستم که قرار است چند دقیقه‌ی دیگر کلاس شروع شود، ولی نمی‌دانستم چه طور. گاهی دلم می‌خواهد تکیه‌گاه‌های زندگی‌ام را رها نکرده بودم، ولی دیگر راهی برای برگشت ندارم. از همه‌ی آن‌ها که می‌شد در آغوششان گریست بریده‌ام. یک بار به این نتیجه رسیدم که در این رقابت ناجوانمردانه با خالق، از پیش شکست خورده‌ایم. ولی باز هم جنگیدن را بهتر دیدم. معنای خوب و بد را اعوجاج‌یافته می‌دیدم، و تنها روی پای خود ایستادن بود که می‌‌شد پذیرفت، حتا اگر ناممکن می‌بود. در نتیجه حالا نشسته‌ام این جا و چو چاه ریخته آوار می‌شوم بر خویش.

۳۰ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۳۳ ۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

قدمِ منتشر نشده

طبیعت بی جان

 

پارسال که این را می کشیدم، انتظار داشتم بار بعد که قلمو به دست می گیرم نتیجه بهتر از این ها باشد. دیروز که چارتا لیمو کشیدم، اصلا اصلا راضی نبودم، و کتابم را هم بعد از اسباب کشی دیگر ندیده ام. زندگی اصلا بر مراد نیست.  

۲۸ بهمن ۹۷ ، ۰۸:۴۶ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

آخرین سرمقاله ی من برای شب گو

*مقدمه*

شب گو اسم دوهفته نامه ی دانش آموزی ما بود. می دانم. ما با همه ی نشریه چاپ کردن ها و مراسم برگزار کردن ها و «خودخفنپنداری ها» مان، به هیچ کجای فرز یک نمی رسیم. قبول. شما سرود ملی دارید. قبول. شما دیوانه ی آجرهای قرمز دیوارهای مدرسه تان هستید و من از سنگ هایِ زشتِ نمای فائزون فراری ام. و من از در و دیوار و آدم های فائزون -به جز اتاق تفکر ریاضی- بدم می آمد. این ها باعث نمی شوند من از سردبیریِ شبگو احساس افتخار نکنم. حتا این که رئیس انجمن تفکر ریاضی هم فرزانگانی بود (و هست) باعث نمی شود فکر کنم تصمیمی که اول راهنمایی گرفتم اشتباه بوده. نمی دانم. شاید هم اشتباه بوده. حرفی که می خواستم بزنم این نبود. این بود که حتا اگر شبگو مسخره ترین دوهفته نامه ی دنیا هم باشد، من اولین سردبیرش بودم. مثل بنی صدر که اولین رئیس جمهوری ایران بود. حس تعلق خاطر و اتوریته ی همزمان.

*پایان مقدمه*

 

«گفتند سر مقاله بنویس
گفتم سردبیر سابق هم نیستم دست کم! سردبیر اسبق را چه به سرمقاله نوشتن؟!
گفتند کسی نیست، سردبیری نیست که سرمقاله بنویسد.
چاره‌ای نبود. گفتم می‌نویسم، و فکر کردم به لحظه‌های حرص خوردن و دعوا راه انداختن، وقتی متن‌ها به موقع نمی‌رسید، وقتی ویراستار الکی‌مان درست متن‌ها را نمی‌خواند، وقتی یکی بدقولی می‌کرد و ستون خالی می‌ماند. فکر کردم به لحظه‌هایی که برگ‌های سنگین آسه‌ی گرم بین دست‌هایم جا می‌شدند، لحظه‌هایی که کسی صدایم می‌زد و می‌گفت داستانت تنم را لرزاند، به دلخوریِ کسی که می‌گفت به من شب گو نرسید و رضایت چشم‌هایش وقتی می‌گفتیم این شماره دوباره چاپ می‌شود.
یادم افتاد وقتی سمانه شماره‌ی اول را دستش گرفت چشم‌هایش چه شکلی شده‌بود. شماره‌ی اسفند یادم افتاد که همه‌ی ستون‌ها ایده‌آل بودند. سرمقاله، اخبار، معرفی کتاب، داستان کوتاه، سیامشق، کلی ستون دیگر که گاهی بودند و گاهی نبودند. چه قدر بحث کردیم که شبگو پولی باشد یا نه، سربرگش عوض شود یا نه، ببریم بین بچه‌ها پخش کنیم یا بگذاریمش گوشه‌ای روی میز، هر کس بیاید و بردارد.
داشتم فراموش می‌کردم که هیچ وقت به ایده‌آلمان -که مطالب دو شماره جلوتر آماده باشد- نرسیدیم. خوب شد حرفش را زدند، یادم افتاد که ما یک‌سال بین راهروها دویدیم تا رسیدیم به آنجا که بودیم. اما حالا، آنطور که پیدا ست شبگو یک و نیم سال تحصیلی است که نه تنها مثل قبل دو هفته نامه نیست، اصلا چاپ نمی‌شود و حتا غم‌انگیزتر، مدتی است سردبیر ندارد. 
می‌دانید، به عنوان سردبیر اسبق شبگو، به من بر می‌خورد. ننویسید. اصلا نمی‌خواهم برای شبگو بنویسید. شبگو جوانه‌ی امید و آرزوی ما بود، شبگو سی سالگیِ سردبیریِ من بود. شبگو یک هفته در میان کل زندگی ما را پر می‌کرد. ما نویسنده و خبرنگار و عکاس و صفحه چین و ویراستار داشتیم. هرچند که اکثرشان فقط اسم بودند، اما، خب، به هر حال، شبگو بیشتر از این‌ها داشت که حالا دارد. ما هیچ کداممان ادبی ترین بچه‌های کلاس نبودیم، اما شبگوی انجمن ادبی شهرزاد مالِ ما بود نه مالِ ادبی‌ترین بچه‌های کلاسمان. شبگو مالِ ما بود. می‌دانید، شبگو مالِ ما است. حتا نمی‌توانم بگویم شبگو مالِ من است. من دیگر دو هفته‌ای یک داستان کوتاه چاپ نمی‌کنم و سارا دیگر داستان دنباله‌دار نمی‌نویسد. پس شبگو مالِ من و سارا هم نیست. یک مای بخارآلودِ نامتعینی وجود دارد که شبگو مالِ ماست. نه منم نه سارا نه سمانه نه هیچ کدام شما. دوست داشتم بگویم بیایید شبگو را مال خودتان کنید، دیدم دلم نمی‌خواهد عزت نفس شبگو را لگدمال کنم. ننویسید! تلاش‌ها و دویدن‌های ما برای به روال افتادن نشریه را نبینید! روی‌تان را برگردانید و پشت کنید به همه چیز! بهتر از این است که ستون‌ها این طور خالی و سفید و دست نخورده بمانند.»

 

*موخره ی بیربط*

پی‌نوشت: بهاره محمودی تنها کسی است که در کل وبلاگ اسمش را کامل آورده‌ام. امیدوارم هیچ وقت خودش یا بچه‌های مدرسه اسمش را گوگل نکنند. این جا فرصتِ فحش دادنی است که دوست ندارم به این زودی ها از دستش بدهم.

*پایان موخره ی بیربط*

۰۱ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۴۶ ۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

مساحت زیست

چندین سال پیش بود، وبلاگ خوندن رو تازه داشتم مزه مزه می کردم و سعی می کردم بنویسم. بلاگفای توکا نیستانی رو می خوندم، کافه کافکا رو و چند وبلاگ نویس دیگه که الان یادم نیست. روزایی که پست جدید نداشتن می نشستم به خوندن آرشیوهاشون. اولین مواجهه ام با این تیپ چالش ها، اون جا بود، آرشیو بلاگفای توکا نیستانی. اسمش رو گذاشته بودن خودنگاره و وسایل محبوب شون رو روی اسکنر چیده بودن و در نهایت هر کس یه تصویر آچهار آپلود کرده بود که تصویر چهره ی خودش بود.

جوون بودیم اون موقع، پیر شدیم رفت.

Self portrait

 

مجله داستان که واضحه. فولکس واگن روش هم! پیکسل ها یکی شون طرح حسین سخا است، یه کامای سبز-آبی که یه کفتری روش نشسته، یکی شون هم جباره. اولی رو مُصلح بهم داده، دومی به نشانه ی جنون جباره. با یه لینک همه چی تموم نمی شه البته، باید یه روز برا این جنون جبار یه منبر برم. فرفره رو الهه برام گرفته. جدا از رنگش، همه ی آدمایی که سال دوم دبیرستان با من آشنا شدن، به فرفره می شناسندم. بس که بین دستام همیشه یه فرفره داشت می چرخید. الآنم همونه، فقط کمی تودارتر شده ام! اون کاغذِ زیرِ فرفره هم یه نوشته به خط هَصدَلیما است. از جمله ی مهم ترین دارایی های زند گیم. کنارش کهن ترین جاکلیدی دنیا رو می بینید! چه بچه ها که تو مترو و اتوبوس با این موش و قصه هاش سرگرم نشده اند! عزیزه. مامان بابا برام خریده اند. اون زیر میرا یه چیز رنگی رنگی هست که دفترِ زندگی مه. کارکِردش خلوت و منظم کردن ذهنمه. روش جامدادی ای هست که شریفی خریده، توش قرآنی که خانم افراز بهم داده. سمت چپ از زیر به رو به ترتیب آبرنگی که عیدی گرفتم، بخشی از تقویم دارکوبا و قلموهام اند. بالاش دفتر خیلی دور خیلی نزدیکه و روش مدادرنگی های خوبِ قدیمی. یکی دو تا کتاب می باید تو این عکس می بودن که چون عکس رو تو زیرزمین گرفتم، حال نداشتم برم بالا کتابا رو بیارم پایین دوباره عکس بگیرم. لپ تاپ هم همین طور.

 

***

خاطرات رصد هم طلبتون. حتما می نویسم این روزا :)

۰۳ تیر ۹۶ ، ۱۹:۲۵ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

ارسال مطلب جدید :-|

ایده آل من اینه که یا برگردم به دوران اوج خودم و مثل اون موقعا که برا شب گو می نوشتم (هعی جوونی...) دو هفته ای یه داستان -هرچند خیلی کوتاه- بنویسم و این جا منتشرش کنم؛ یا تحلیل بنویسم. مثل اون موقعا که کلاس تاریخ تفکر داشتیم و به سؤالات بزرگ بشری (مسخره م نکنید :-|) جواب می دادیم. از هر طرف نگاه کنی این یه سالی که از المپیاد ادبی به ما رسید ضرر بوده. حالا این به کنار، مدتیه که فقط حس و حال روزام رو می نویسم، تازه اگه بنویسم.

الآنم با وجود این که حرف جدی دارم که بزنم، خصوصا در مورد تاریخ معاصر و دوقلوی همسانش، سیاست، بازم می خوام حس و حال این روزامو بنویسم. چون حال ندارم برا جدی بودن :/ پیداست که کجای اون چرخه ی مسخره ی تکراری ام؟

lunar chart

دیروز سنجش آخر بود. بچه ها رو گفته بودم بعد از سنجش بیان خونه ی ما افطار. ما همیشه ماه رمضونا افطار داریم. یه مهمونی خیلی گنده که هرکی می شناسیم رو دعوت می کنیم و این از برکات همسایه بودن با دایی و پسرعمو ست :) سالای پیش الهه و مامانش از صبح می اومدن کمک، البته به جز یه سال که تعداد مهمونای آقا بیشتر شده بود و مامان هم دوستاشو دعوت نکرده بود. (مامان الهه دوست دبیرستان مامان منه!) از صبح که بلند شدم یه حالی بودم: الآن آزمون شروع شد، الآن عمومی باید تموم شده باشه، الآن، الآن... آدم نمی دونه خوشحال باشه که داره تموم می شه، یا استرس نتیجه بگیره.

اینا مهم نیستن حالا. اومدن، داشتیم حرف می زدیم. من هی نمی تونستم حرفایی که تو دلم بود رو بزنم. واااقعا دارم منفجر می شم. هیجان زده ی اردویی ام که سه شنبه قراره ببریم. اولین بارمه دارم بچه اردو می برم. کلی سوال دارم. از این که می خوان بهم پول بدن یا ازم پول بگیرن، تا این که کجا باید جلوی شیطنت بچه رو گرفت، تا بار علمی اردو (اردو رصده، رصد! جیغ و داد فراوان از شدت هیجان!) و من به هیچ کسی نمی تونم این حرفا رو بزنم. الهه حس می کنه همه ی کارایی که دوست داشتیم با هم تجربه شون کنیم رو من دارم شروع می کنم و اون عقب مونده. این واقعیت نیست، ولی حق داره این طور فکر کنه. خواستم با بچه های دوره -خصوصا اونایی که زیاد درگیر کنکور نیستن- حرف بزنم، ولی دیدم نمی ارزه به زحمت ایجاد رابطه و خب، همین جوری هم هیچی نمی فهمن. گلشن هم جز این که ازش فاصله گرفته م، سرش خیلی شلوغه (و البته خودش رئیس اردو ـه :=| ) مامان هم حالش خوش نیست و خستگی مهمونی دادن هم مضاف شده به بدحالی ش.

لذا لعنت به این یه سالِ خالی، لعنت به شوهر کردن، زنده باد رصد، مرگ بر آمریکا :-|

***

شب گو یک نشریه ی داخلی بود اما برای ما هیچ فرقی با چلچراغ نداشت و ندارد. 

 

۲۷ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۴۹ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

دوباره اریگامی

ترجیح می دهم به جای نوشتن غرغرهای مفصل از خودم و از این طور «از شیر گرفتن» های خدا، و الکی سر معدود خواننده های این جا را با سیاهی های گوشه ای از ذهنم دردآوردن، توصیف و توضیح پرجزئیات دیگری از یک اریگامی بنویسم.

 

kusudama

اینو من درست کردم. اما به هر حال کردیت تو فوتوگرافر :|

بعضی از این اریگامی های مادولار، قابلیت تعمیم دارن. ویژگی قابل توجهیه.

شما یه مکعب درست می کنید با شش واحد(قطعه). این جوری که در هر نقطه ی اتصال، سه واحد وجود داشته باشه؛ یعنی هر واحد از چهار نقطه به بقیه متصل می شه -چهار بار- که این جا نقاط اتصال رأس های مکعب اند.

این عکسی که من گذاشته ام ارتقا یافته اش ـه :دی. اگه دقت کنید نقاط اتصال دو جور شده اند: سه تایی و چارتایی. دیگه مکعبی هم در کار نیست! چون تعداد وجه ها بیشتر از شش تا شده و همه شون هم خمیده اند.

حالا باز هم می شه تعداد واحدها رو بیشتر کرد و اون رأس هایی که چارتایی شده بودند، می شن پنج تایی. دیگه دیدن مکعب اصلا ممکن نیست. یه توپ گنده داریم با تعداد زیادی هرم. می شه بیشترش هم کرد. اما به هم وصل کردنشون دیگه کار خیلی سختیه. در تئوری می شه تا بی نهایت ادامه داد اصلا.

خب البته اون حرفایی که درباره ی نقاط اتصال زدم تا حد خوبی دروغه. فقط برای اینه که بتونید تصورش کنید. اتصال واحدهای این اریگامی یه مقدار پیچیده تره. حالا بعد براتون توضیح می دم!

امیدوارم روزه باعث نشده باشه آسمون ریسمون ببافم :دی

 

۲۵ خرداد ۹۶ ، ۱۹:۰۸ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

اُکابه

اُکابه

 

مثل این آبنبات چوبی گنده ها می مونه. هی دلم می خواد لیسش بزنم.

۲۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۰۹ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

قدم های اول

بابا!

نخندید بهم خب :|

منم دل دارم. اینام دل دارن. خیلی بلد نیستم فقط...

سه تا گل

 

***

فردا «دُوّمِ اُردیبِهِشتِ ماهِ جَلالی» است و بچه ها آزمون مرحله دو دارند. سمانه بسیار نگران بود. می گفت صدف و هستی اگر قبول نشوند همه چیز را رها می کنند. صدف و هستی اما مدال را هم در خیال گرفته اند و آسوده منابع را ورق می زدند.

۳۱ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۱۴ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid