زیرزمین

۱۱ مطلب با موضوع «پیرنگ» ثبت شده است

درباره‌ی دل بی‌مایه، داستان کوتاهی که پس از شب‌های روشن آمده بود

نمی‌دانم داستایفسکی چه طور این کار را کرده‌است. شاید نوشتن درباره‌ی دل بی‌مایه، تا وقتی شب‌های روشن هست، کار احمقانه‌ای باشد. نمی‌دانم. من در دنیا خیلی چیزها را نمی‌دانم و این هم یکی از آن‌ها. فعلا مهم‌ترین چیز این است که نمی‌دانم داستایفسکی چه طور کاری کرده‌است که از همان ابتدای داستان منتظر خبر بدی باشم. از همان اول که آرکادی زیر چشمی واسیا را می‌پایید که خوشحال و بی‌قرار در آپارتمان‌شان بالا و پایین می‌پرد، می‌دانستم که اتفاق بدی خواهد افتاد. چه طور؟ چه طور از محبت بی‌چشمداشت این آدم‌های معصوم و خالص، پی بردم که واقعه‌ی هولناکی انتظارشان را می‌کشد؟ چه طور شد که نتوانستم به خودم بقبولانم که لا اقل همین یک بار، حالا که لیزانکا این قدر واسیا را دوست دارد، حالا که واسیا از چنان زندگی سختی توانسته به جایی برسد که شغل و درآمد ثابت داشته باشد، حالا که آرکاری هم لیزانکا را بسیار دوست دارد و لیزانکا آرکادی را، همه چیز به خوبی و خوشی ختم خواهد شد؟ هیچ چیز هیچ اشکالی نداشت، هیچ لکه‌ی سیاهی در هیچ کجای سفیدی این آدم‌ها نبود که بخواهد از جایی درز کند و همه چیز را لکه‌دار کند. حتا آن کلاه فرانسوی که واسیا به لیزانکا هدیه داد هم مطلقا زیبا و بی‌نقص بود، آدم‌ها که هیچ. دردناک‌تر از سر رسیدن آن واقعه، دردناک‌تر از دیدن زوال و فروپاشی، این بود که در تمام لحظات زیبای پیش از وقوع هم انتظارش را می‌کشیدم. باور نمی‌کردم که این چیزها واقعی باشد. البته واقعی بود، اما در من تخم شک پاشیده بودند. شاید همین بود که واسیا را دیوانه کرد، همین باور که هر لحظه امکان دارد واقعه‌ای دهشت‌بار سر برسد. حالا که فکرش را می‌کنم، شاید هم داستایفسکی چیز عجیب و خارق‌العاده‌ای را لای کلمات پنهان نکرده است، شاید صرفا روی همین باور خواننده تکیه کرده که لحظات زیبا واقعی نیستند، که هر لحظه باید منتظر بود که چیزی شوم و وحشت‌انگیز سر بزند.

۰۷ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۲۴ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

حسد

جهان گم شده است. آدمیان خانه‌های خود را می‌جویند و نمی‌یابند. دانسته نیست که خورشید از کجا طلوع می‌کند و اگر روزگار شانه‌های بلند نگذشته است، پیدا هم نیستند. یکی را دیدم که بلند قدم بر می‌داشت. به سمتم دست دراز کرد. رو برگرداندم.

نه از او بیزارم، که از شانه‌های کوتاه خودم. از خورشید که نمی‌گوید از کجا طلوع می‌کند.

دروغ می‌گوید که شانه‌های بلندی دارد! دروغ گناهی نابخشودنی است! خانه‌ای که گم کرده‌ام نزدیک خورشید بود. نمی‌بینم که خورشید از کجا طلوع می‌کند.

او می‌داند. او می‌بیند. او شانه‌های بلندی دارد.

اما من رو بر می‌گردانم. چشم‌هایم را می‌بندم. خانه‌ام را می‌بینم. باز می‌کنم. نیست. او دروغ می‌گوید. هیچ کس نمی‌بیند. آوارگانیم.

همه آوارگانیم.

۰۲ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۵۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

دنیای بزرگ قاصدک‌های کوچک

چیزی در هوا عوض شده بود و این را می‌شد حس کرد. جنس بادی که از لای درز پنجره می‌وزید فرق داشت؛ بوی برف‌های کهنسالِ دوردست‌ها را با خود می‌آورد. ماشین آهسته آهسته منحرف شد به سمت راست، کمی در شانه‌ی خاکی پیش رفت، و ایستاد. در را باز کرد. دستی که به سویش می‌آمد را میانه‌ی راه پیدا کرد و بی‌قرار از نفس کشیدن و بوییدن، پیاده شد. دست‌ها را محکم گرفته بود و با این حال دائما سکندری می‌خورد. آرام نداشت. آتشی درونش روشن شده بود، جویباری به راه افتاده بود. ذرات کاه در او به حرکت درآمده بودند و به سمت جان هستی کشیده می‌شدند. ستاره‌ها و سیاره‌ها در او شکل می‌گرفتند و می‌درخشیدند و به هم می‌خوردند و سیاهچاله می‌شدند. قدم‌هایش صدای علف تازه داشت. پارچه‌هایی که در باد می‌رقصیدند گوشش را غلغلک می‌دادند. همیشه زیر نور ماه نواخته بود و حالا قرار بود آفتاب به نواختنش گوش بدهد. قرار بود صدایی از سیم‎های، چنان که گفته‌اند، طلایی برخیزد، به گرمای روشن آفتاب بپیوندد و با باد همسفر شود. صدای نواختش قرار بود دورتر و بالاتر از خودش برود. می‌دانست که می‌رود چون باد را لای انگشتانش حس می‌کرد که می‌گذرد و بالا می‌‎رود. این باد صدا را تا ناکجاآباد می‎برد، همان طور که، گفته بودند، دانه‌های قاصدک را. قاصدک‌ها، دانه‌ای در دست، مثل صدای ساز پخش می‌شوند و می‌رقصند و بالا می‌روند و در دورها گم می‌شوند.

وقتی که آتش و رودخانه و اسب را، بالاخره، در خود گنجانید، کمک خواست و نشست و ساز را گرفت. سفیدهای باربرداشته را همراه بوی علف‌ها و سردی بی‌رمق برف‌ها و همهمه‌ی دور حشره‌ها راهی کرد. باشد که شب به مذاق آفتاب هم خوش بیاید.

موقع برگشت به نظرش آمد شانه‌ی خاکی، جاده‌ای بوده است کوتاه و فرسوده، جدا از مسیر اصلی.

۰۲ خرداد ۹۹ ، ۱۹:۰۳ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

صدای جیغ ممتد کتری

سعی کرد پتو را محکمتر دور خودش بپیچد. سرما ریز ریز از فاصله‌ی پتو و تشک رد می‌شد و این اصلا خوب نبود. آدم‌ها می‌توانند از سحرخیزی بیزار باشند و همچنان آدم‌های خوبی محسوب شوند. 
صدای به هم خوردن لیوان‌ها، ریختن چای و بریدن نان‌ها با قیچی آشپزخانه آدم را راضی می‌کند از زیر پتو بیرون بیاید. بیرون آمد. دست گرفت به دیوار. هر قدر هم جای همه چیز را از حفظ باشد، هر قدر هم خانه‌ی خود آدم باشد، بالاخره باید گیجی دم صبح را جدی گرفت. از چارچوب در رد شد. همین جور با احتیاط تا آشپزخانه رفت. دست روی سینک گذاشت و لبه‌اش را گرفت تا شیر آب. آب که کمی گرم شد، دست‌هایش را شست و خیس‌خیس کشید به صورت و گردن و روی پاهایش. دیگر خیلی گیج نبود. سریع رسید به سفره‌ی صبحانه و نشست. آدم‌ها ممکن است صبح به پدر و مادرشان صبح به خیر نگویند و همچنان آدم‌های خوبی باشند.
آدم‌ها اجازه دارند گاهی خسته و عصبانی باشند و همچنان در دایره‌ی آدم‌های خوب حساب شوند، حتا آدم‌های خیلی خوب.
آدم‌ها اجازه دارند به خودشان آسیب بزنند، یا دیگران را ناراحت کنند، به عاشق‌ها جواب منفی بدهند یا به دیگران دروغ بگویند.
این‌ها را با خودش گفت، با صدای دو رگه‌ای سلام کرد و لیوان چای را گرفت. حتا از پشت لیوان هم گرمای قرمزِ خوش‌رنگِ چای به انگشت‌هایش می‌رسید.

۱۱ بهمن ۹۸ ، ۱۷:۳۴ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

در ثبات

قدم اول

صدای تپش‌های قلبم را می‌شنوم. خون به سرم دویده. سعی می‌کند چیزی را توضیح دهد و با هر جمله، با هر کلمه و با هر باز و بسته کردن دهانش، با هر دم و بازدمش، بدنم داغ‌تر می‌شود. تورم رگ‌های کره‌ی چشمم را احساس می‌کنم. هر حرکتی خارج از او از جهان محو شده است. شکل اتاق به هم ریخته و از تمام جمعیت کلاس ما دو نفر باقی مانده‌ایم. او مرکز جهان است. من -که هر تپش قلبم هزار ساعت طول می‌کشد- احاطه‌اش کرده‌ام: می‌توانم هر لحظه‌ای که اراده کنم او را به تمام ببلعم. فاصله‌ای بین تصمیم گرفتن و عمل کردنم نیست، اما جهان صفحه‌ای است بر شاخ‌هایِ گاوی و گاو ایستاده بر لاکِ لاک‌پشتی و لاک‌پشت آرام آرام راه می‌رود بر پشتِ خمیده‌یِ نهنگی.

قدم دوم

باید سریع فکر کنم. باید دستم به منبع صدا برسد. باید قبل از این که دور و برم خالی شود خودم را خلاص کنم. باید قاطع باشم.

-می‌تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟

-نه.

همه جا سیاه است. آسمان سیاه است، آسفالت سیاه است، بوته‌های نسترن و درخت‌های تبریزی سیاهند. همه جا ساکت است، حتا تیرهای چراغ برق هم ساکتند. فقط صدای قدم‌های من می‌آید، که هر کدام هزار ساعت با دیگری فاصله دارد و بینشان صدای قدم‌های دیگری هم هست. کاش مرکز جهان نبودم: نور چراغ‌های برق دنبالم می‌کند، صدای قدم‌ها پشت سرم می‌آید، سیاهی آسفالت به پاهایم چسبیده. می‌خواهم برگردم و نگاهش کنم اما جهان صفحه‌ای است بر شاخ‌های گاوی ایستاده بر لاکِ لاک‌پشتی که آهسته آهسته می‌خزد بر پشت خمیده‌ی نهنگی.

قدم سوم

مردمک چشم‌هایش رگه‌های قهوه‌ای روشن دارد. بین موهای صورتش چند تار سفید پیداست. در حالت چهره‌اش کیفیتی هست که دست‌هایم را بی‌قرار می‌کند. کتاب با تک‌تک کلمه‌هایش به من نگاه می‌کند. یادداشت‌هایم از زیر دستم به او نگاه می‌کنند. دیوارها، میز، کتابخانه و صندلی به سمت ما هجوم می‌آورند. هوای اطراف بر من سنگینی می‌کند، حتما بر او هم. هر نفسی که بیرون می‌دهم چشمی می‌شود و خیره می‌شود به حرکاتم. بدنم خیس و سرد است، زمینِ زیر پایم داغ. سقف به سرم رسیده. می‌خواهم دستم را بلند کنم تا چیزی از کیفیت دلنشین چهره‌اش را در مشت بگیرم، اما جهان صفحه‌ای است بر شاخ‌هایِ گاوی و گاو ایستاده بر لاکِ لاک‌پشتی و لاک‌پشت گام بر می‌دارد بر پشتِ خمیده‌یِ نهنگی.

قدم چهارم

بر این ویرانه ایستاده‌ام.

۰۹ دی ۹۸ ، ۲۱:۱۵ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

تو تاریکی

یک دست به لبه‌ی تخت، آرام روی زمین نشست. با احتیاطِ صد چندان نوک انگشت‌ها را روانه‌ی اطراف کرد. دسته‌ی ساز تکیه داده بود به دیوار. کاسه‌اش را در پهلو جا داد، ساز را در بغل گرفت. نرمه‌ی انگشت‌ها را با بندها هماهنگ کرد و قطعه‌ی بسیار کوتاهی را از حافظه نواخت. حفظ کردن جای بندهای همان قطعه‌ی خیلی خیلی کوتاه هم روزها زمان برده بود. داستانِ نوازنده‌ای را که شنوایی‌اش را از دست داد، می‌دانست. می‌دانست رنگ سیم چهارم با باقی سیم‌ها فرق دارد. می‌دانست حالا انگشت سومش دستان اول، نت فا را نشانه گرفته. می‌دانست کلی راه مانده تا بتواند صدایی را که در گلویش، و در سینه‌اش، و در چشم‌ها و دست‌ها و رَحِمش دارد، به انگشتان دو دست بیاموزد. می‌دانست امشب ماه کامل است. دلش تاب نمی‌آورد که آن راهِ طولانی، و آن روزها و ماه‌ها و سال‌ها را صبر کند تا بتواند به سیم‌های سه‌تار وصل شود. برای همین ماه کامل بود. برای همین نور ماه کامل، هر چند مخلوط با چراغ‌های کوچه، کمی فضای اتاق را روشن می‌کرد. دیدن روشنایی مهم نبود. اثرش را می‌شد بر زبری گلیم کف اتاق حس کرد. دوباره قطعه‌ی کوتاه را نواخت. می‌دانست جهان هنوز چیزی کم دارد.

۱۷ مهر ۹۸ ، ۲۱:۱۴ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

صعود

در ژرفاژرف تاریکی و خاموشی، بانگی فراگوش ­ها رسید. مردی افتان و خیزان به نزدیک کلبه­ ها می­ آمد. خسته می­ نمود. چنان خسته که فهمیدیم خویشتن را به تنهایی از کوه بالا کشیده است. راه نادانسته به راه افتاده، یا در میانه ­ی مسیر، به حادثه ­ای گرفتار آمده بود. در روشنایی ماه نیمه، چندان کوهستان پیدا نبود که مردی را –خسته و بی ­مَرکَب، با عصای کوتاه و با توشه ­ی بسیار- یارای آن باشد که از سنگ­ ها و تخته سنگ­ ها بگذرد و تا کلبه ها برسد. او راه را نمی­دانست یا حامل تصمیمی چنان بزرگ بود که راست بالا آمدن از این جانبِ کوه را برگزیده بود.

ابرها دیگر بار روی ماه را پوشاندند. برق چشمان مردِ تلاشگر باز خاموش شد. دانستیم که دیگر بار او را نخواهیم دید و خبرش را نخواهیم شنید، چرا که بانگی دیگر شنیده بودیم و صدای مهیب ریزش سنگ ها را- چنان مهیب که صدای نفرت انگیز خرد شدن استخوان را در خود حل کند.

۰۱ شهریور ۹۷ ، ۱۱:۴۱ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

دخترِ درخت به دوش

مرد میانسال کلید را در قفل میچرخاند و زیر لب بد و بیراه بار همسایه ها میکند.

آن طرف در، دختر چند لحظه ای متوقف شده و درخت را کمی جا به جا میکند تا جادست تنه ی آن بیافتد درست کف دو تا دستش.

مرد میانسال هنوز از دست همسایه های حساس و ترسو عصبانی است. حوصله ی این همه قفل و چفت را ندارد. واقعیتش، با دیدن آن ها کمی هم هول میکند. سعی میکند همزمان با باز کردن در کلید را هم از قفل خارج کند؛ اما کلید در قفل گیر کرده است و مرد مجبور می شود با در بچرخد.

دختر سعی میکند حواسش جمعِ درخت بماند و به سرو صدای قفل ها و چفت ها بی محلی میکند؛ چون هنوز از حالت درخت روی دوشش راضی نیست. با این حال وقتی سرش را بر میگرداند به سمت صداها و مرد میانسال را میبیند که یک پایش روی سکوی جلوی در خانه است و پای دیگرش آویزان و دستش به کلید است و کلید به قفل و قفل به در، نمیتواند خیلی حواسش را کنترل کند و درخت باز هم چند سانتی سر میخورد و کف دستش را میخراشد.

نگاه مرد درست می افتد به چشم های دختر و بعد از آن کم کم سر میخورد و روی درخت می افتد، بعد دوباره خیره میشود به چشم های دخترِ درخت به دوش و سعی میکند نگاهش را همان جا نگه دارد.

برعکسِ مرد میانسال، نگاه های دختر به پایی که آویزان مانده خیره میشود و خیلی بالاتر نمیرود. چند لحظه با خودش کلنجار میرود تا بالاخره میتواند حواسش را جمعِ درخت کند. نگاهش را برمیگرداند و مشغول کار خودش میشود

مرد پای آویزان مانده اش را روی سکو میگذارد و در حالی که سعی می کند چشم از دختر برندارد، کلید را از قفل بیرون می آورد. جوری به درخت و دختر نگاه میکند که انگار کیلومترها دورتر در افق ایستاده اند و باید کلی تلاش کرد تا فهمید دقیقا چه چیزی آنجاست. یک جور مه شاید، یک جوری که خودش هم تلاش میکرد بفهمد.

حالت دختر درخت به دوش اما خیلی عادی و روشن راحت است. به خاطر همین توضیح و توصیف زیادی نیاز ندارد.

مرد میانسال هم درست به همین دلیل دوباره شروع کرد به بد وبیراه گفتن به همسایه ها. واضح است، چون چیز دیگری برای فهمیدن وجود نداشت.

۲۱ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۵۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

نیما

دوباره داره فصل نرگس میشه. دوباره اون پیرمرد کلاه پشمی میاد. ولی گمونم نیما دیگه اون معصومیت ظریف رو تو چروکای صورت پیرمردا پیدا نمی کنه. پیرمرده احتمالا هنوزم دوست­داشتنیه، ولی این دیگه به نیما بستگی داره که بخواد چه طور با خاطرات این شیش ماه گذشته کنار بیاد. تصورش می کنم. وقتی کنار دسته های بزرگ نرگسی که گوشه ی خیابون گذاشته چمباتمه زده و چشماش خیلی عمیق خیره شده­ند به ده پونزده شاخه نرگسی که دست گرفته. همیشه دوست داشت وقتی می­پیچه تو خیابون اصلی پیرمرده بازم اون جوری نشسته باشه. نمیدونم. نمیدونم حالا چقدر از خوش­قلبی نیما سر جاشه. نمیدونم اونقدری هست که بتونه با دیدن پیرمردا –حتا اگه یه کپه نرگس جلو پاشون باشه- لبخند بزنه؟ خب، واقعا ممکنه. و اگه اینطور باشه من یکی که بهش ایمان میارم اصلا. حتا اگه بشه مثل بقیه­ی مردم، بشه همونطوری که آدما از کنارش رد میشن و اصلا نمی­بیننش، بازم خیلیه. البته این نظر منه. شاید خودش اینطور فکر نکنه. قبلا که میگفت من اصلا باور نمی­کنم آدمای بد بیرون از قصه­ها وجود داشته باشن. میگفت تخیلن، میگفت شخصیت­های اغراق شده اند. این حرفا خیلی فانتزی اند، میدونم. ولی نیما این بود. دست کم خودش رو این می­دونست و به ما هم این رو القا کرده بود. یه جور سفیدی بیش از حدی که اصلا هم چشم رو نمی­زد، خیلی هم عادی به نظر می­رسید. انگار که مثلا پوستش سفید باشه، خیلی سفید، با چشای زاغ، با موهای مشکی. چند وقت پیش با هم رفتیم قدم زدیم. میشه گفت داره افسرده میشه. من تو این مدت نتونستم خیلی ببینمش، واسه همین با قطعیت نمیگم، ولی از بقیه شنیدم که افسرده شده و خب، اون روز هم خیلی مثل قبل به نظر نمیرسید. بعضی چیزا سر جاش بود، بعضی چیزا نبود. واسه همین میگم این دیگه به خودش بستگی داره. اگه خودش نخواد شور وشوق کشف کوچه پس کوچه­های جدید رو برگردونه همون جایی که بود، خب، دیگه همون نیمای قبلی نمیشه، معلومه. نمیدونم. مامانش میگه براش بهتر شد. میگه دیگه راه نمی­افته بره هرجا، شب نشده خونه­س، به فکر تنها مسافرت رفتن و اینام نیست. من ولی میگم خب دیگه نیما هم نیست. دوست دارم بازم یه جوری بخنده که انگار به همه­ی دنیا میشه اعتماد کرد، میشه خندید. نمیدونم. شاید اگه خنده­هاش رو برداره دوباره بذاره همونجایی که بود، بازم ته یه کوچه­ی خوشگلی - خودش این طور میگفت- گیر یه پیرمردی بیفته که انگار از لابه لای ناتورالیسم خودش رو کشیده بیرون. شاید بازم شیش ماه طول بکشه تا بتونه راحت باهام انقلاب تا ولیعصر رو قدم بزنه. نمیدونم. نیما قبلا خیلی معمولی بود. مثل آدمای معمولی، خوب بود. خب، ولی اگه واقعا یه آدم معمولی باشه دیگه نمیتونه مثل قبل بشه. آدمای معمولی ممکنه شعارهای عجیب و قشنگی واس خوشون داشته باشن، ولی هرچی باشه معمولین دیگه. شاید زندگی کردن بین آدمای معمولا خوب، باور بعضی چیزا رو براشون سخت کرده باشه، ولی نمیتونن از همچون خاطره ای به این راحتیا بگذرن. میگم، کاش نیما اینقدر معمولی خوب نبود. یه سوپرمنی، سوشیانتی چیزی بود. یا اصلا از اول اون چروکای ظریف رو تو صورت پیرمردا نمیدید. نمیدونم... 

۱۸ آذر ۹۵ ، ۲۲:۴۳ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

ماهی

دیروز باز هم مجبور شدم قبول کنم آن لباس های تنگ ناراحت را تنم کنم و بچپم گوشه ی ماشین و یک بعد از ظهر کامل را بین حرف های بی سر وته و تمام نشدنی فامیل مادری حیف کنم. غذایی که پخته بودند ماهی بود، ماهی جنوب –یا هرچه، مهم نیست. مهم این است که مثل بقیه ی ماهی ها درست عین جلبک لزج و له بود و بوی رطوبت و چربی می داد. حالم داشت به هم می خورد. محض رضای خدا یک نصفه لیمو هم سر سفره نیاورده بودند. نتوانستم بیشتر از چند قاشق را در حلقم فرو کنم. بشقاب را سر دادم سمت بابا و بشقاب نیمه خالی او را کشیدم جلوی خودم. فایده نکرد. دایی مامان به حال تهدید آمیزی کفگیر را دستش گرفته بود و سعی می کرد بشقاب بابا را از جلوی من بردارد. طبق معمول ذهنم آهنگ مسخره¬ای را پلی کرد که تا حد خوبی توانست حواسم را از بوی ماهی و کفگیر پرت کند. سعی کردم به زیرزمین فکر کنم و به فردا. برای خودم دلستر ریختم و همین که اولین نفر از سر سفره بلند شد و بشقاب دوروبری¬هایش را برد به آشپزخانه خودم را کشان¬کشان رساندم به دستشویی. شلوارم تنگ و سفت بود. تا کارم تمام شود از کمر به پایین فلج شده بودم. آویزان ماندم به لبه¬ی روشویی تا سوزن سوزن شدن پاهایم را تحمل کنم. پاهایم خیلی زود خواب می¬روند که علت اصلی¬اش کم خونی است. از گلبول¬های قرمز خونم بیشتر از دایی مامان و بوی ماهی شاکی¬ام. شورش را درآورده اند. دست¬هایم را شستم و بیرون رفتم. خوشبختانه فقط پاک کردن سفره مانده¬بود. شاید هم باید از گلبول¬های قرمز ممنون باشم، فعلا درباره¬اش تصمیم نگرفته ام. نشستم کنار بابا و سعی کردم مشغولش کنم به حرف¬ها و غرغرهای خودم. بعضی وقت¬ها موفق می¬شوم؛ اما این بار جواب نداد. من هم رهایش کردم و رفتم پشت در همان اتاقی که کیف و لباسم آن جا بود دراز کشیدم. زود خوابم برد. وقتی بیدارم کردند همه داشتند باهم خداحافظی می¬کردند. صدای خیلی محوی را می¬شنیدم (احتمالا صدای مامان و بابا) که می¬گفتند: ببخشید... خسته¬س... و شاید چیزهای دیگری که یادم نمانده. تمام مدت ماشین سواری هم خوابیدم. دم در که دوباره بیدار شدم زیر امیرمهدی و احسان مانده بودم. هر دو بیهوش روی من افتاده بودند و به احتمال قوی خواب هم می¬دیدند. کنار تخت روی زمین دراز کشیدم و تا صبح هم بیدار نشدم. به خاطر همین کار احمقانه الان نصف بدنم خشک شده و من با هر تکانی که می¬خورم به خودم و به تمام ماهی¬ها لعنت میفرستم.

۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۹:۱۸ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid