از هرچه بیشتر خوشم بیاید، بیشتر از آن متنفر میشود
بعضی وقتها که حالم خوش نیست، دور و بریهایم سعی میکنند دائم همراهم باشند، به هر بهانهای سرگمم کنند و خلاصه نگذارند تنها بمانم. اما خب، آنها نمیدانند من هیچ وقت تنها نیستم. نه! هیچ لرد سیاهی زیر روسری ام نیست؛ اما شاید یک وقتی –نمیدانم، احتمالا خواب بودهام یا خیلی غرق تخیلات روزمره و نفهمیدهام، مهم نیست. به هر حال- موجود عجیب بیشکل و صورتی توی شکمم لانه کرده. عجیب تر از خود آن هیولای بیشکل و صورت، همزیستی دل و رودهام با آن است. هیچ نمیفهمم چه طور این اتفاق افتاده، اما اصل ماجرا این است که من به وجود این هیولا در شکمم ایمان دارم و همین کافی است. اصلا فکر نکنید خیالبافی میکنم. شما هم اگر مثل من دچار مزاحمتهای یک هیولای درونی شده بودید، کوچکترین شکی بر درستی نوشتههایم به خود راه نمیدادید.
وقتهایی که هیولا حسابی عصبانی و خسته است، واقعا به لبهی جنون میرساندم. انگار که از هرچه من دوست داشته باشم متنفر است. هرقدر چیزی را بیشتر دوست داشته باشم، هیولا بیشتر از آن متنفر میشود. این حالاتِ دیوانهوار هر سه-چار هفته یک بار شدت میگیرند و هر بار شدیدتر میشوند تا اینکه خودم هم راه تشخیص احساساتم را گم میکنم. نمیدانم از دور و اطرافم متنفرم یا دوستشان دارم. گیج و منگ راه میروم و سعی میکنم کمتر از قبل حرف بزنم. همه برایم غریبه میشوند. خندیدنهای چند روز قبل سالها عقب میروند و من آدمها را در زمان گم میکنم. اینجور وقتها کسانی که تا دیروز دوستشان داشتم، یک جور غمگینی و یخزدگی نامعمول ته چشمهایم پیدا میکنند. سعی میکنند تنهایم نگذارند و حالم را خوب کنند. آنها نمیدانند چیزی که در چشمهایم دیدهاند، صورت بیشکل یک هیولا است. فکر میکنند در خودم فرورفتهام. اما من میدانم؛ آن چه آنها را به این فکر میاندازد، پیلهای است که هیولا دور من تنیده. پیلهای که هیچ پروانهای از آن خارج نخواهد شد و من هربار –خسته و پلاسیده- سعی میکنم آن را از درون پاره کنم.
۲۵ آبان ۹۵ ، ۲۱:۴۸
۲
۰
Hurricane Is a little kid
صدای چلیک چلیک باران داشت شدید تر می شد، یک جورهایی شرشر می کرد؛ که بالاخره صدای در درمانگاه و شلپ شلوپ چند کفش را روی پادری حسابی خیس شنیدم. در تمام طول روز هیچ کس وارد درمانگاه نشده بود. درمانگاه آنقدر خالی و بی سروصدا بود که فکر کنم پزشک شیفت هم یادش رفته بود باید برود، شاید هم خوابش برده بود. از صبح که به مسئول داروخانه سلام کرده بودم این بیمار اولین نفری بود که می دیدم؛ یعنی قرار بود بیینم. این آخری باعث شد یکهو ترس برم دارد که نکند یک وقت نبینمش. پاشدم بروم استقبال و واقعا خدا را شکر که زخم بستر نگرفته بودم. هیچ دلم نمی خواست مثل بیمارها به استقبال کسی بروم، آن هم مراجع عزیزی که دیدنش تنها چیزی بود که در آن ساعت روز می خواستم. همین طور راهرو را پیش می رفتم و هی صدای باران بلند و بلند و بلند تر می شد. آنقدر صدا زیاد بود که حتا شبیه صدای موج دریا شده بود. در راهرو پیچیدم و با اولین بیمار آن روز بارانی روبه رو شدم. یک دزد دریایی خفن بود. بله یک دزد دریایی خفن که از کلاهش آب می چکید و سرفه می کرد. ضمنا پای چوبی اش هم باد کرده بود و توی دوتا دستش یک طوطی افتاده بود که به شدت می لرزید. کلمات عجیب و خشنی از دهانش بیرون آمدند و بعد طوطی را جلو آورد. تازه متوجه رد خیسی روی صورتش شدم که انگار اشک بود . فهمیدم بیمار طوطیِ دزد دریایی است. دلم نیامد بفرستمش پی دامپزشکی. خودم دزد دریایی و طوطی اش را به اتاق پزشک بردم و دکتر شیفت را که چرتش برده بود بیدار کردم. بعد هم آمدم بیرون و رفتم جلوی در و طوفان و موج های بلند دریا را تماشا کردم. صدای باز شدن در اتاق پزشک که آمد، دویدم پشت پیشخوان و برایشان هزینه ی دکتر و دارو را حساب کردم. دزد دریایی هم کارت کشید و رفت. دیدم دوباره تنها شده ام. پا شدم بروم یکی قدمی بزم و زود برگردم. به پشت در شیشه ای درمانگاه که رسیدم نور خورشید زد توی چشمم. یعنی زمین بیرون به همین زودی خشکِ خشک شده بود؟
۰۹ آبان ۹۵ ، ۲۲:۰۶
۰
۰
Hurricane Is a little kid