جبار را میتوانم بپرستم. یکی جبار است، یکی آتش. تصادف را هم اگر میتواند چنین خدایانی بسازد، میتوانم بپرستم.
جبار را میتوانم بپرستم. یکی جبار است، یکی آتش. تصادف را هم اگر میتواند چنین خدایانی بسازد، میتوانم بپرستم.
من تمام عمرم را توی همین محله زندگی کردهام. قبلا همسایهی این خانه بودیم. حالا دیگر نمیدانم کجاست. اگر عکسش را پیدا نمیکردم میگذاشتم به حساب توانایی خارقالعادهی قوای خلاقهام. همه چیزش آشناست، اما پیدایش نمیکنم. تمام محله را گشتم اما این خانه را پیدا نکردم. خاطراتم به من میگویند هر روز از روبهروی این خانه رد شدهام و یک روز، که بالاخره به بهانهای گوشیام را با خودم برده بودم، عکسش را برداشتهام. همه چیزش به محله میآید، اما رگههایی از جادو دارد که اگر عکسش را پیدا نمیکردم، هیچ وقت باورم نمیشد به چشم دیده باشمش. حتا حالا که عکسش را دارم هم پیدایش نمیکنم. باید باشد اما نیست. علیالقاعده باید دستم برسد اما نمیرسد. میدانم اما به یاد نمیآورم. بریده از همه چیز اما متصل. رنج.
آدمها تکههای روحم را با خودشان میبرند. البته چیزهایی هم برایم میگذارند، اما پارههای روح آنها با تن من غریبه است. نخواستنی است. زیباییهایش حسادت میآورد و زشتیهایش حالم را بد میکند. من را پروردگار دژها ساخته: دائما دیوارهایی که دورم برپا کردهام را بلندتر و بلندتر میکنم. پِیِشان را قویتر میکنم، برج و بارو برایشان میسازم، یک ورودی در شرق تعبیه میکنم، یک ورودی در غرب. دور تا دور قلعه را خندق میکنم. بعد هم آزمونهای شجاعت طراحی میکنم و از بالا آدمها را زیر نظر میگیرم. باز هم اما، دزدهایی سروکلهشان پیدا میشود که از دفینههای من بدزدند. دژ خالی میماند و راهپلهها از رفتوآمد مکرر دزدان فرسوده میشوند. تهیمانده و دستفرسودم، از خود بیگانه: دیوار برای دور کردن است، نه برای راه باز کردن. چنین برمیآید که پروردگار دژها بر من خشم گرفته باشد. به عقوبت گناهانم زندگی را قطرهقطره از تنم بیرون میکشد. من اما زنده میمانم؛ به این مجازاتها عادت کردهام. برمیخیزم. دیوارهای جدید میسازم و بر فراز باروهایشان میایستم، تنها.
***
انگلیسیها را میبرم اینجا. انگار بیان نمیگذارد همینجا جدایشان کنم، نمیشد هم اصلا جایی منتشرشان نکنم. به قول یکی از همین وبلاگنویسها، ذات متن برای خوانده شدن است.
واقعا اضطراب داشت بیچارهام میکرد. به خیر گذشت. البته خیر که نمیدانیم چیست. حالا غولهای بزرگتری در مسیر هستند. شکست خوردن از غول سپید دردناکتر خواهد بود یا شکست خوردن از دیوبچهها؟
There is not much more to say. I feel scared, lost, alone, and above all that, I am heavily bleeding. Life is really not fair. It has been too long in my favour that has finally spoiled me. Of course, I do not intend to deny my agency in deciding to be weak and keep nagging. I hope I can revive myself, my semi-wise, almost confident self, in time.
***
three days
Defeated I, fighting for a lost cause
Depleted I, dying for the wrong cause.
At this rate, I might lose all hope.
***
four days
As it turns out, I block feelings out, for real. Like it's not that I'm not stressed out right now, I've just learnt so well to supress emotions that I don't feel the anxiety anymore. The emotions finally find a way out of course, but in a form and shape unrecognizable, even for me. Well, that's the point, actually. They should be unrecognizable for me particularly. I mean that's how a defence system works, right? And rationalizing is seriously a defensive act of human subconscious, which is what I'm doing right now.
I just noticed that I'm going back to a spoken style of writing. I don't like that. Must begin practicing.
***
five days
I am old, Gandalf. I don't look it, but I am beginning to feel it in my heart of hearts. Why, I feel all thin, sort of streched, if you know what I mean: like butter that has been scraped over too much bread. That can't be right.
***
six days
He told me that I sounded like Homer in Iliad. I should've pointed out his mistake; it was Tolkien.
It's too late now, not much to do but wait.
If only he'd come back, I said. If only I could make it, I say.
***
seven days
Incompetent in every attempt, that’s the kind of person I am. Imagine how incompetent I’d be, writing alien words. Still, feelings push out and realise themselves into such shapes. Who am I to deny them their right to exist? Pitiful? I feel unreal anyhow. It’s been a while now, that I have became conscious of it, of the fact that I’ve always felt emasculated. Why? For I have lost something precious that I do not remember how to call anymore. The loss made me vacuous. Lost in space, in empty space, and hollowed. Thus, I am emptiness inside emptiness. All my senses are dumb, all muscles numb, as though I never existed discretely. And I was never separately intended, never original. always an attachment, yet aimless, thus incomplete. As what you doodle without any plan and leave there in the blank page, here I am. For I don’t wander but I am lost. No need for emancipation, you are not bearing any responsibility. I am not completely lost; I know I am close. I just do not seem to remember which door.
***
eight days