زیرزمین

مقابل استقرار ایستاده‌ام؛ دور از او.

مدت‌هاست چیزی ننوشته‌ام. نه در زیرزمین، نه هیچ جای دیگری. اخیراً یک نفر توانسته راضی‌ام کند که حرف‌هایی که سابقاً اینجا می‌نوشتم را برایش بگویم. یک نفر که درمانگر هم نیست و برای همین چیزهای دردناک و زیبا را تبدیل به گره‌های روانی احمقانه نمی‌کند. اجازه می‌دهد در سیاهی‌ها غرق بشوم. وقتی می‌گوید می‌خواهد کمکم کند، عصبانی می‌شوم. اما می‌دانم که منظورش واقعاً کمک کردن نیست، فقط بیشتر از آن که متوجه باشد، یا بخواهد به من بگوید، دوست دارد که در کنارم باشد. برای همین تحملش می‌کنم. در دنیایی که اکثر آدم‌هایش مزاجم را تباه می‌کنند، وجود گاه به گاه چنین استثناهایی دلپذیر است. اما حیف که کمتر می‌نویسم. کمتر نقاشی می‌کشم. کمتر آرامش دارم. گاهی حس می‌کنم این همه دویدن، یعنی خود خود زندگی. بعضی وقت‌ها اما به نظرم می‌رسد بدون نوشتن و کشیدن و نواختن که زندگی نمی‌شود کرد. مسئله البته این است که بدون پول نمی‌شود وقتی برای نوشتن و کشیدن و نواختن پیدا کرد، فقط می‌شود همیشه دوید و هیچ وقت نرسید. شاید برای همین همیشه خسته‌ام. یک بار نیکار می‌گفت افسردگی در ژن‌های بعضی آدم‌ها هست. فکر کنم من یکی از آن‌ها باشم. دائماً مترصد لحظه‌هایی هستم که امید به آینده در آن‌ها غالب باشد. کنجکاوی‌ام برای حل معماها هیچ وقت به نحو پایداری به کنجکاوی برای دیدن لحظه‌های بعدی زندگی تبدیل نشده است. اما هرقدر هم که اصرار داشته باشم که هر کدام از ما در جهان‌های دربسته‌ی جدا افتاده زندگی می‌کنیم، پیوسته احساس می‌کنم توی پوست بدنم جا نمی‌شوم. این نوشتن و دویدن هم تلاشی است برای آن که سعی کنم کمی از پوستم برون بزنم. وگرنه طی فرایند غیرمنتظره‌ی تصعید از میان می‌روم. این چند روز با دنیا قهر کردم و ماندم توی خانه. آخر شب رفتم بیرون و نقاشی خریدم. مقاله‌هایم را نخواندم و در عوض توی آفتاب پاییزی دراز کشیدم. زیبایی و لطافت از چیزهایی که می‌نوشتم کم شده و کلمات دیگر مثل آب روان نمی‌شوند، اصلاً گرانروی‌ام در مواجهه با جهان بالا رفته. خسته‌ام شاید. فرسودگی‌ای از جنس دیگر. حجم زیاد هیجانات باعث شده دیگر چیزی حس نکنم. ابلهانه است. چون آن زمان که خیلی می‌نوشتم هم خیال می‌کردم چیزی حس نمی‌کنم. حالا همان را هم حس نمی‌کنم انگار. نمی‌فهمم اصلاً. بیهوده است. لازم است مدت‌ها بنشینم و نگاه کنم تا دوباره نقطه‌ی تعادلی که نیاز دارم را پیدا کنم. تا پیش از آن حتا نوشتن هم بیهوده است. قرار ندارم. هیچ قرار ندارم.

۱۹ آبان ۰۲ ، ۱۳:۲۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

فروپاشی پیوسته

دیشب ازم سوال احمقانه‌ای پرسید. یادم نیست چی. مثلا شاید این را پرسیده بود که چه طور می‌شود فرمول تمام خطوطی که از نقطه‌ی صفر جدول مختصات رد می‌شوند را نوشت. نمی‌دانستم چه طور. به جای این که، طبق معمول، سعی کنم راه‌حل را پیدا کنم (خودش همیشه راه‌حل‌ها را بلد است) دراز کشیدم و گفتم: «چرا باید به این سوال جواب بدم؟» به همین بسنده نکردم. گفتم «چرا باید همیشه مجبور باشیم به سوال‌ها جواب بدیم؟ چرا هیچ وقت چیزهایی که می‌دونیم کافی نیست؟ چرا همیشه باید دنبال چیزی باشیم؟ چرا نمی‌شه همین جا که هستم بمونم؟» به این جا که رسیدم بغض کردم. گرفتگی حنجره‌ام را قورت دادم و گفتم: «اصلا من دیگه از تختم بیرون نمیام.» بعد سکوت کردم و نمی‌دانستم به اشک‌ها اجازه بدهم به هق‌هق تبدیل شوند یا خودم را لوس نکنم و بغضم را محکم‌تر قورت بدهم. می‌دانستم چه اتفاقی دارد می‌افتد. هیولایی در کار نبود. می‌فهمیدم چرا توفان کوچک بیچاره‌ای توی سرم به راه افتاده، اما هیچ کاری نمی‌توانستم بکنم که کمتر ناراحت باشد. آمد توی اتاق و کنارم روی تخت دراز کشید. چند دقیقه، که اصلاً نمی‌دانم کم بودند یا زیاد، کوتاه بود یا طولانی، آرام آرام اشک ریختم و نفس‌های عمیق کشیدم. گفتم: «این منتال برکدونه.» نفهمیدم چه قدر طول کشید. نهایتاً داشت درباره‌ی تجربه‌اش از تنهایی حرف می‌زد که من خوابیدم.

۱۵ خرداد ۰۲ ، ۱۴:۵۵ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

باد ما را با خود خواهد برد.

این تو، بر خلاف بیرون، گرم و راحت است. جبار از شیشه‌ی پنجره دیده می‌شود. گاهی که جاده می‌پیچد می‌رود، بعد دوباره می‌آید. توی ماشین همه ساکتند. احساس می‌کنم به من توجه کرده‌اند و اگرچه جرئت نمی‌کنم بگویم دوستم دارند، اما از من بدشان هم نمی‌آید. امیدوارم که در اثر معاشرت بیشتر، پیوند محکم‌تری بسازیم. آینده جالب و امیدوارکننده به نظر می‌رسد، پر از چیزهای غیرمنتظره‌ای که دوست دارم ببینمشان. انگار از یک تعطیلات خیلی خیلی طولانی برمی‌گردم به خانه. از فکر این که توی خانه‌ی خودمان حمام کنم خوشحال می‌شوم. با این که راننده خیلی خطرناک می‌راند اما اصلا ترس برم نمی‌دارد. کاملا مطمئنم که چیزی نخواهد شد. وقتی دنیا این قدر گرم و راحت است، هیچ اتفاق بدی نمی‌تواند بیفتد. دارم برمی‌گردم به زندگی واقعی، به دانشگاه و کتابخانه و خشم و علافی. همه در حالی که می‌دانم به زودی دوباره مواجهه با چالش‌های انگیزه‌بخش اینجا شروع می‌شود. انگار زندگی واقعی تعطیلات باشد.
یک بار دیگر به آسمان تاریک و ستاره‌ها نگاه می‌کنم، در حاشیه‌ی میدان دیدم ماشین‌ها و تیرهای چراغ برق رد می‌شوند. چشم‌هایم را می‌بندم و با خودم می‌گویم که این بار در اوج آرامش و خوشحالی هستم اما نمی‌خواهم بمیرم.

 

۲۵ فروردين ۰۲ ، ۲۰:۳۲ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

وحشت از مکان‌های پرجمعیت

حالا که نزدیک به یک ساعت با صبا حرف زدم و کلی گریه کردم، تازه تازه دارم می‌فهمم چه چیزهای زیادی روی هم جمع شده بودند که حالم به اینجا رسید امروز. صبح جلوی مترو داد زده بودم سر کسی، و بعد ترسیدم دنبالم کند و بلایی سرم بیاورد. ترسیدم هیچ کس کمکم نکند و این‌ها من را ببرند. به جز این، یادآوری ناخودآگاه روزهای سخت پیش‌دانشگاهی در متروی خط زرد و قرمز هم دست داشته حتماً. حتماً، چون تمام عضلات شکمم دلپیچه‌وار می‌گرفت. چنان شدید شده بود که دیگر نمی‌توانستم صاف بایستم. چهره در هم کشیده بودم و در آن تراکم به دیواره‌ی قطار چنگ می‌زدم. برای اولین بار چیزی برایم هم‌سنگ درد پریود بود. پیاده شدم. تصور خط عوض کردن باعث می‌شد اشک در چشم‌هایم حلقه بزند. از سکو خارج شدم و کم‌کم که به سطح زمین نزدیک‌تر می‌شدم تراکم جمعیت کمتر شد. نفسم بالا آمد. از دروازه‌دولت تا وصال را با بیشترین سرعت ممکن راه رفتم. تقریبا ۴۰ دقیقه. درد یک جایی این میان من را گم کرده بود. همانجاها یک نفر نی می‌زد. با سوز زیادی هم می‌زد. وقتی از جلوی بانک رد می‌شدم نگاهم را برگرداندم به جهت مخالف پیرمرد نی‌نواز و سه نفر آدم آشنا دیدم. با همان اشک‌هایی که از خیلی وقت پیش خارج از کنترلم جاری شده بودند روی گونه‌ها، رفتم لای موتورهای پارک‌کرده و به نرده‌های کلانا تکیه دادم. داشتم فکر می‌کردم برگردم و ازشان کمک بخواهم. حالا که دیگر تند راه نمی‌رفتم فهمیدم نفسم همان قدر سنگین است که وقتی اولین قدم‌ها را در تقاطع سعدی گذاشتم. دلپیچه نداشتم اما هنوز حالم واقعا بد بود. با خودم می‌گفتم وقتی برسم به خانه همه چیز درست می‌شود. می‌دانستم که نمی‌شود. توی راه از محله‌ی گلشن رد شده بودم و با خودم گفته بودم کمی که راه بروم درست می‌شود. حتا به این که سراغ بهراد بروم هم فکر کردم! حالا ایستاده بودم، به سختی نفس می‌کشیدم و سه نفر آدم آشنا آنجا نشسته بودند که می‌توانستند کمکم کنند. یک خانم چادری آن دست پیاده‌رو رو‌به‌رویم ایستاد. چند دقیقه خیره شدیم به هم و کم‌کم نفس‌هایم سبک‌تر شد. بعد از این که موج آدم‌ها از بینمان رد شد دیگر سر جایش نبود. در خلوتی بعد از گذر جمعیت، صبا رد شد و مرا دید. با تعجب لبخند زد. به سمتش رفتم، بر خلاف همیشه دست‌هایم را برای در آغوش گرفتنش باز کردم، و همین که تنم به تنش برخورد کرد شروع کردم به گریه کردن با صدای بلند. گریه گریه گریه. همانجا وسط پیاده‌رویی که حالا شلوغ شده بود. بعد نشستیم روی نیمکت، یک زوج هم کنار ما خودشان را جا کردند، و دوباره گریه گریه گریه. در کمال تعجب من، صدای هق‌هق گریه برای زوج همسایه هیچ اهمیتی نداشت. صبا نجاتم داد. پیشنهاد داد که از کلانا دستمال بگیریم. رفتم تو و از آقای کلانا دستمال خواستم. جعبه را جلویم گرفت، و بعد گفت بیشتر بردارم. بیشتر برداشتم. دستمال‌ها هنوز دست‌نخورده توی کیفم هستند. حرف زدیم. خیلی چیزها روی هم جمع شده بود. صبا مهم‌ترین‌هایش را حدس زد و من دیگر نتوانستم اضطرابم را فرو کنم زیر فرش. خرده‌ریزها را هم خودم بعد از خداحافظی کم‌کم پیدا کردم. بهترم. دست کم دیگر وقتی توی خیابان راه می‌روم چیزی در من فریاد نمی‌زند و با التماس از همه‌ی رهگذرها کمک نمی‌خواهد.

 

۲۱ اسفند ۰۱ ، ۲۱:۰۷ ۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

گزارش

بخشی از آنچه باعث شده کمتر بنویسم این است که حقیقتاً بهترم. نسبت به سال گذشته همین موقع، خیلی بهترم. مثل این است که به سطح آب رسیده باشم پس از سال‌ها. راه نفسم باز شده، صداهایی از حنجره‌ام خارج می‌شود که به گوش خودم و دیگر آدم‌ها معنی‌دار است، جهان اطرافم را شفاف‌تر از قبل می‌بینم، و صدای دیگران را می‌شنوم. گاه و بی‌گاه اضطراب و بی‌حالتی حمله می‌کند و خموده و راکد و ترس‌خورده در گوشه‌ای پنهان می‌شوم. بعضی روزها خشمگینم. سه‌شنبه فریاد کشیدم. من یاد گرفته‌ام فریاد بکشم و عصبانی باشم. نه در خیالاتم، در واقعیت، طوری که باقی آدم‌ها هم ببینند. طوری که بعد برای خودم تعریف کنند که پنج دقیقه‌ی متوالی داد زدی و لرزیدی، از شدت خشم. از این بابت خوشحالم. این که توانسته‌ام، حداقل بعضی جاها، به جای پسیواگرسیو بودن احساسات واقعی‌ام را بروز بدهم، دلگرم کننده است. این که دیده شدن را تاب آوردم، این که زیر نگاه آدم‌ها متلاشی نشدم و نترسیدم، برایم افتخارآمیز است. و بعد حتا فهمیدم چیز چندان ناراحت‌کننده‌ای هم نیست انگار. صداهای دیگر را شنیدم که صدای خودم را به من برمی‌گرداندند، پشت سر من تکرار می‌کردند، همراه من بودند. شگفت‌انگیز است. البته همچنان فکر می‌کنم من برای جمعیت و گروه ساخته نشده‌ام، اما همین که در حد لزوم بتوانم توی جمع حل شوم هم رضایت‌بخش است.

این‌ها همه خوب است اما می‌دانم که روانم بیشتر از این‌ها تعمیر می‌خواهد. مثلاً وقتی توی اوتوبوس بیماری عامدانه پایم را لمس کرد، هیچ چیزی نگفتم، هیچ کاری نکردم، با این که حالا داد زدن را یاد گرفته‌ام. یا این که با نشخوار کردن روابطم با آدم‌ها در شش ماه اخیر فهمیدم که هرچند دائماً تابلویِ «حرف‌تان را به هم بزنید» و «بالغ باشید» دستم می‌گیرم، با این که فکر می‌کردم خودم همیشه به این قاعده عمل می‌کنم، اما بعضی جاها آدم‌هایی که دوستشان دارم را هل داده‌ام عقب، چون انتظار داشتم در واکنش به نخواستنم، پیش بیایند. این‌ها جای کندوکاو دارند. می‌دانم. این میان تغییر محیط خیلی کمکم کرد، همزمان که نقاطِ گره‌خورده را پیدا می‌کردم، کسانی در اطرافم بودند که من را نمی‌شناختند و لازم نبود مطابق انتظاراتشان رفتار کنم. یا حتا مطابق انتظاراتشان رفتار کردم: گمان می‌کردند من بزرگ‌ترم و بلدم و باید راه را نشان‌شان دهم، پس در همین نقش فرو رفتم.

یک نفر هست که در تمام این اکتشافات یک سال اخیرِ من حضور پررنگی داشته، چه با بودنش، چه با نبودنش. نمی‌دانم توی کیسه‌ی وقایعِ نیامده چه هست، اما می‌دانم که جزو فهرست چیزهای فراموش‌نشدنی خواهد ماند. کاش یک روزی به خودش هم این را بگویم.

۲۴ دی ۰۱ ، ۱۹:۰۴ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

ابرها بر ماه کامل چیره گشته‌اند تو گویی خود نمی‌دانند روشنی‌شان از اوست ابر اما جز این نمی‌تواند که باد او را راهبر است چنین است که باد بر سیاهی هول‌انگیز شب قاهر می‌گردد پس هیچ جانوری را یارای آن نیست که آن گونه باشد که هست که باد بنیان‌برافکن می‌وزد

۲۲ دی ۰۱ ، ۱۸:۴۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

برون‌ریزی بی‌ضابطه

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۴ دی ۰۱ ، ۲۳:۴۵
Hurricane Is a little kid

مستهلک شده‌ام.

بعدها چیزهایی را خواهم نوشت که امروز درباره‌شان سکوت می‌کنم. کارهایی را انجام خواهم داد که امروز در برابر میل به آن‌ها مقاومت می‌کنم. جاهایی خواهم رفت که امروز نمی‌روم. با کسانی دست خواهم داد که امروز از دیدنشان می‌پرهیزم. این‌ها افسون‌هایی است که خودم در گوش خودم می‌خوانم تا بلکه بتوانم سکوت کنم و انجام ندهم و نروم و بپرهیزم. دائماً دست‌هایی از سینه‌ام به سوی چیزها و کسان دراز می‌شود: من آن‌ها را می‌خواهم، اما نمی‌بایست. پس دائماً خودم را پس می‌کشم. خسته‌ام. از مقاومت در برابر خودم خسته‌ام. چه کنم که می‌ترسم دست از مقاومت بکشم و این محدود چیزهایی که دوست می‌دارم را هم از دست بدهم. این مبارزه‌ی تمام‌نشدنی دارد همین یک‌دو چیز را هم از دستم بیرون می‌کشد. آن قدر خسته می‌شوم که خودم رهایشان می‌کنم.

شما نمی‌دانید، اما من در دنیای دیگری زندگی می‌کنم. دنیایی که در آن هیچ چیز اهمیت کافی ندارد. دنیایی که غم و شادی‌اش از هم قابل تفکیک نیست. زیباترین چیزها در آن گریه‌آورند و در انتهای سیاه‌چاله‌های اندوه آن همواره چیزهایی برای خندیدن باقی می‌ماند. رفت و آمد پیوسته بین دنیای خودم و دنیای شما خسته‌ام می‌کند. چند بار کوشیدم تعدادی از شما را با خودم ببرم به این دنیایی که هیچ چیز در آن اهمیت کافی ندارد. پرت شدند بیرون. من هم تا مدتی در تبعید بودم. حالا می‌خواهم پتو را بکشم روی سرم و دیگر هیچ وقت بیرون نیایم. میل به خودکشی ندارم اما در زیباترین و خوشایندترین لحظات زندگی‌ام آرزو می‌کنم که کاش همانجا همه چیز تمام شود. هیچ رنگی دیگر نباشد، هیچ صدایی. هیچ اسمی را به یاد نیاورم. همان حس خوشایند ملس را مزه مزه کنم تا کم‌کم محو شود و دیگر هیچ چیز نباشد که خودش را به من تحمیل کند. دیگر من نباشم که چیزها را دریابم و بخواهم و حس کنم. سکوت محض.

۳۰ مهر ۰۱ ، ۱۲:۰۷ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

Things we lose have a way of coming back to us in the end, if not always in the way we expect

Chihiroandtheriverspirit

تو شهر اشباح گم شده‌م. کار یه مشتری رو تصادفا راه می‌اندازم و همه فکر می‌کنن خیلی حالیمه، فکر می‌کنن خیلی بلدم، خیلی می‌دونم دارم چی کار می‌کنم. هر کس ازم کاری بخواد انجامش می‌دم‌. هر اسمی می‌تونن روم بذارن. به آدم‌ها ممکنه چیزهایی رو بگم که نباید. هر جای اشتباهی ممکنه برم، و حتا رفته‌م. اما اون قدر هر کسی مشغول کار خودشه که هیچ نمی‌فهمن من چه قدر دارم گیج می‌زنم. هاکو هم فراموشم کرده. این بدترین بخششه.

تو شهر اشباح گم شده‌م. نمی‌دونم کجام. نمی‌دونم چی کار باید بکنم. نمی‌دونم چه طور باید ازش برم بیرون. دلسوزترین و مطمئن‌ترین آدم‌هایی که ببینم هم جزئی از همین شهر اشباحن. هیچ زندگی زیرزمینی‌ای که بتونه من رو از این مخمصه نجات بده در کار نیست. اگه باشه هم به درد من نمی‌خوره چون نمی‌دونم کجام. یادم نیست از کجا اومده‌م. کم‌کم دارم فراموش می‌کنم که کجا داشتم می‌رفتم و کسی هم نیست که یادم بندازه. زنده موندن تو شهر اشباح اون قدر سخته، اون قدر شلوغه که فرصت نمی‌کنم به این چیزها فکر کنم. فقط شب‌ها موقع گاز زدن دلمه‌ی لوبیاقرمز، وقتی آسمون سرمه‌ای رو تماشا می‌کنم یه چیز محوی از پس سرم بهم فشار میاره. سینه‌م رو در هم می‌کشه. یادم نمیاد. فقط همین رو می‌دونم که یادم نمیاد اما قرار نبود این شکلی باشه. چیزهایی توی خودم دارم که نمی‌تونم روشون اسم بذارم. نمی‌تونم از هم جداشون کنم. نمی‌تونم تشخیص‌شون بدم. بار این چیزها توی سینه‌م سنگینی می‌کنه. هاکو هم از دست رفته. نتونست از پرنده‌های کاغذی فرار کنه و من هم سر وقت بهش نرسیدم. حالا دیگه هیچ راه فراری ندارم.

هیچ کدوم از چیزهایی که اتفاق می‌افتن هیچ وقت فراموش نمی‌شن، حتا اگه نتونی به یاد بیاری‌شون؟

واقعا هاکو کی بود؟

 

۱۸ شهریور ۰۱ ، ۲۱:۴۴ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

جادوی زمان

آن شب خوشی پایدار نبود. یکی دو روز بعد دوباره فرو ریختم. بعد برخاستم، ولی باز هم فرو ریختم. پاره‌های تن و روانم را جمع کردم، روی هم سوار کردم، چفت و بستش را محکم کردم، به راه افتادم، و باز، چند قدم پیش‌تر نرفته نقش بر زمین شدم. دوباره، دوباره، دوباره. هر بار قدم‌های بیشتری برمی‌داشتم، هر بار به خیال این که دیگر سر پا شده‌ام، بیشتر خودم را هل می‌دادم جلو و جاهای بدتری فرو می‌ریختم: یک بار در سالن تخصصی کتابخانه‌‌ی ملی قطره‌های اشک از کنترلم خارج شدند. یک بار وقتی با دو نفر دیگر سر میز کافه‌ای نشسته بودیم یک ساعت تمام بغضم را فرو خوردم و دوباره بالا آمد. فرو خوردم و دوباره بالا آمد. میل غیرقابل کنترلی به حرف زدن درباره‌اش دارم. انگار می‌خواهم این عواطف به خصوص را دور بریزم. تا حدی هم ریخته‌ام. با این که هنوز خواهانم، اما تجربه‌ی دل کندن، که به نظر می‌رسد موفقیت‌آمیز بوده، چیزهایی را از این خواستن بریده. انگار برای ابد شکلش تغییر کرده باشد: حدی از استقلال و پرهیز که اول جایی نداشت حالا نقاط خالی را پر کرده‌است. نه که دیگر نتوانم به تمام کسی را دوست داشته باشم، نه. انگار نوع دیگری از خواستن و دوست داشتن در کار است، به خاطر آن که می‌دانم رفتن و رها کردن چه طور خواهد بود. چون که خواهم توانست تصور کنم بریدن و دل کندن را، و انگار درک تجربه‌ی پایان از هاله‌ی جادویی عواطف آدمی می‌کاهد.

۱۰ تیر ۰۱ ، ۰۱:۲۴ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid