باید بشینم یه عالمه ازینا بکشم هر دفعه که همه ی زندگیم جامونده خونه و قراره برم انقلاب کافه بشینم و یه دوستی -هر دوستی- صد تومن تو دستم میچپونه و برام تاکسی هم میگیره بهش بدم.
باید بشینم یه عالمه ازینا بکشم هر دفعه که همه ی زندگیم جامونده خونه و قراره برم انقلاب کافه بشینم و یه دوستی -هر دوستی- صد تومن تو دستم میچپونه و برام تاکسی هم میگیره بهش بدم.
باید باهاش حرف بزنم. بهش بگم: حسی که بهم میدی شده مثل حس اون تیکه از آهنگ اَمِلی که ناقص دارمش و هیچ نمیتونم لذت کامل ببرم از اون نصفه؛ چون همش نگرانم که قطع شه.
'[Y]ou should say what you mean,' the March Hare went on.
'I do,' Alice hastily replied; 'at least - at least I mean what I say - that's the same thing, you know.'
'Not the same thing a bit!' said the Hatter. 'You might just as well say that "I see what I eat" is the same thing as "I eat what I see"!'
'You might just as well say,' added the March Hare, 'that "I like what I get" is the same thing as "I get what I like"!'
'You might just as well say,' added the Dormouse, who seemed to be talking in his sleep, 'that "I breathe when I sleep" is the same thing as "I sleep when I breathe"!'
این از بزرگ ترین ترس های زندگی ام بوده. این که انباشت اندوه دیگران در تو، از پا درت آورد. این که من هم یکی از کسانی باشم که سر روی شانه ات گذاشته و هق هق لرزیده، خشم و درد و تنهایی هایش را در نوک انگشت هایش خلاصه کرده و با آن ها محکم بازویت را گرفته. نمی خواهم فقط آن نقطه های نیمه دردناک باشم که یادآوری شان ملقمه ای را در تو بیدار می کند مرکب از رطوبت و ترحم.
من خودم را با نخ قطره قطره ی اشک هایم به لباست دوخته ام؛ اما چرا هیچ یادگاری از محبت نمی تواند بر دستت ماندگار شود؟
اگه درست فهمیده باشم اون برهان معروف سینوی میگه بدیهیه که چیزی در عالم هست. و هرچیزی که "هست" یا خودش واجب الوجود و قائم به ذات و ایناس و خب هرچیزی که این ویژگی ها رو داره خداس، پس خدا هست؛ یا این که نسبتش به وجود و عدم تساوی بوده و اصطلاحا ممکن الوجود بوده و حالا هست، که این یعنی یه چیزی به وجودش آورده. اون چیزی هم که به وجودش آورده یا واجب الوجود و خدا بوده که ماجرا تمومه و بازم خدا هست؛ یا مثل خودش ممکن الوجود بوده که اون وقت این داستان همینجوری ادامه داره. حالا این جا میگه اگه بنا باشه هی اون چیزی که یه ممکن الوجود رو موجود کرده خودش یه ممکن الوجود باشه و اینا بخوان تا بی نهایت برن، نمیشه. چون اگه این طور باشه اون وقت اصلا هیچ وقت چیزی به وجود نمیومد چون همش تا بی نهایت یه ممکن الوجوده که یه ممکن الوجود موجودش کرده و اون ممکن الوجود رو هم باید یکی دیگه موجود کرده باشه که بخواد این ممکن الوجود رو به وجود بیاره و اون رو هم باید یکی دیگه به وجود آورده باشه چون ممکن الوجود بوده و متاسفانه اونی که موجودش میکنه هم ممکن الوجوده و الخ. ولی الان چیزی هست. پس این غلطه. و در هر حال یه جایی بالاخره یه واجب الوجودی بوده که خدا بوده و خالق بوده، چون چیزی هست.
همونطور که اول گفتم ابنس عزیز فرض اولیه ش رو بدیهی دونسته. میگه هر تلاشی که بکنی که نشون بدی که کلا چیزی نیست، خودش یعنی چیزی هست. و درنهایت هم راه حلی که برای درمان (!) این آدما استفاده میکرد چوبی بود که گوشه ی حیاطش داشت.
اولا که این کجاش لمیه. بعد هم میبینید که برهان معروف اثبات خدا اصلا بر ضرب و شتم بنا شده :| تو خود حدیث مفصل...!
و من الله التوفیق :)
اینجا همیشه این شکلی نبوده. خب، الانم این شکلی نیست. مثل این میمونه که از سنگ در حال افتادن عکس گرفته باشم.
دوباره داره فصل نرگس میشه. دوباره اون پیرمرد کلاه پشمی میاد. ولی گمونم نیما دیگه اون معصومیت ظریف رو تو چروکای صورت پیرمردا پیدا نمی کنه. پیرمرده احتمالا هنوزم دوستداشتنیه، ولی این دیگه به نیما بستگی داره که بخواد چه طور با خاطرات این شیش ماه گذشته کنار بیاد. تصورش می کنم. وقتی کنار دسته های بزرگ نرگسی که گوشه ی خیابون گذاشته چمباتمه زده و چشماش خیلی عمیق خیره شدهند به ده پونزده شاخه نرگسی که دست گرفته. همیشه دوست داشت وقتی میپیچه تو خیابون اصلی پیرمرده بازم اون جوری نشسته باشه. نمیدونم. نمیدونم حالا چقدر از خوشقلبی نیما سر جاشه. نمیدونم اونقدری هست که بتونه با دیدن پیرمردا –حتا اگه یه کپه نرگس جلو پاشون باشه- لبخند بزنه؟ خب، واقعا ممکنه. و اگه اینطور باشه من یکی که بهش ایمان میارم اصلا. حتا اگه بشه مثل بقیهی مردم، بشه همونطوری که آدما از کنارش رد میشن و اصلا نمیبیننش، بازم خیلیه. البته این نظر منه. شاید خودش اینطور فکر نکنه. قبلا که میگفت من اصلا باور نمیکنم آدمای بد بیرون از قصهها وجود داشته باشن. میگفت تخیلن، میگفت شخصیتهای اغراق شده اند. این حرفا خیلی فانتزی اند، میدونم. ولی نیما این بود. دست کم خودش رو این میدونست و به ما هم این رو القا کرده بود. یه جور سفیدی بیش از حدی که اصلا هم چشم رو نمیزد، خیلی هم عادی به نظر میرسید. انگار که مثلا پوستش سفید باشه، خیلی سفید، با چشای زاغ، با موهای مشکی. چند وقت پیش با هم رفتیم قدم زدیم. میشه گفت داره افسرده میشه. من تو این مدت نتونستم خیلی ببینمش، واسه همین با قطعیت نمیگم، ولی از بقیه شنیدم که افسرده شده و خب، اون روز هم خیلی مثل قبل به نظر نمیرسید. بعضی چیزا سر جاش بود، بعضی چیزا نبود. واسه همین میگم این دیگه به خودش بستگی داره. اگه خودش نخواد شور وشوق کشف کوچه پس کوچههای جدید رو برگردونه همون جایی که بود، خب، دیگه همون نیمای قبلی نمیشه، معلومه. نمیدونم. مامانش میگه براش بهتر شد. میگه دیگه راه نمیافته بره هرجا، شب نشده خونهس، به فکر تنها مسافرت رفتن و اینام نیست. من ولی میگم خب دیگه نیما هم نیست. دوست دارم بازم یه جوری بخنده که انگار به همهی دنیا میشه اعتماد کرد، میشه خندید. نمیدونم. شاید اگه خندههاش رو برداره دوباره بذاره همونجایی که بود، بازم ته یه کوچهی خوشگلی - خودش این طور میگفت- گیر یه پیرمردی بیفته که انگار از لابه لای ناتورالیسم خودش رو کشیده بیرون. شاید بازم شیش ماه طول بکشه تا بتونه راحت باهام انقلاب تا ولیعصر رو قدم بزنه. نمیدونم. نیما قبلا خیلی معمولی بود. مثل آدمای معمولی، خوب بود. خب، ولی اگه واقعا یه آدم معمولی باشه دیگه نمیتونه مثل قبل بشه. آدمای معمولی ممکنه شعارهای عجیب و قشنگی واس خوشون داشته باشن، ولی هرچی باشه معمولین دیگه. شاید زندگی کردن بین آدمای معمولا خوب، باور بعضی چیزا رو براشون سخت کرده باشه، ولی نمیتونن از همچون خاطره ای به این راحتیا بگذرن. میگم، کاش نیما اینقدر معمولی خوب نبود. یه سوپرمنی، سوشیانتی چیزی بود. یا اصلا از اول اون چروکای ظریف رو تو صورت پیرمردا نمیدید. نمیدونم...
دیروز باز هم مجبور شدم قبول کنم آن لباس های تنگ ناراحت را تنم کنم و بچپم گوشه ی ماشین و یک بعد از ظهر کامل را بین حرف های بی سر وته و تمام نشدنی فامیل مادری حیف کنم. غذایی که پخته بودند ماهی بود، ماهی جنوب –یا هرچه، مهم نیست. مهم این است که مثل بقیه ی ماهی ها درست عین جلبک لزج و له بود و بوی رطوبت و چربی می داد. حالم داشت به هم می خورد. محض رضای خدا یک نصفه لیمو هم سر سفره نیاورده بودند. نتوانستم بیشتر از چند قاشق را در حلقم فرو کنم. بشقاب را سر دادم سمت بابا و بشقاب نیمه خالی او را کشیدم جلوی خودم. فایده نکرد. دایی مامان به حال تهدید آمیزی کفگیر را دستش گرفته بود و سعی می کرد بشقاب بابا را از جلوی من بردارد. طبق معمول ذهنم آهنگ مسخره¬ای را پلی کرد که تا حد خوبی توانست حواسم را از بوی ماهی و کفگیر پرت کند. سعی کردم به زیرزمین فکر کنم و به فردا. برای خودم دلستر ریختم و همین که اولین نفر از سر سفره بلند شد و بشقاب دوروبری¬هایش را برد به آشپزخانه خودم را کشان¬کشان رساندم به دستشویی. شلوارم تنگ و سفت بود. تا کارم تمام شود از کمر به پایین فلج شده بودم. آویزان ماندم به لبه¬ی روشویی تا سوزن سوزن شدن پاهایم را تحمل کنم. پاهایم خیلی زود خواب می¬روند که علت اصلی¬اش کم خونی است. از گلبول¬های قرمز خونم بیشتر از دایی مامان و بوی ماهی شاکی¬ام. شورش را درآورده اند. دست¬هایم را شستم و بیرون رفتم. خوشبختانه فقط پاک کردن سفره مانده¬بود. شاید هم باید از گلبول¬های قرمز ممنون باشم، فعلا درباره¬اش تصمیم نگرفته ام. نشستم کنار بابا و سعی کردم مشغولش کنم به حرف¬ها و غرغرهای خودم. بعضی وقت¬ها موفق می¬شوم؛ اما این بار جواب نداد. من هم رهایش کردم و رفتم پشت در همان اتاقی که کیف و لباسم آن جا بود دراز کشیدم. زود خوابم برد. وقتی بیدارم کردند همه داشتند باهم خداحافظی می¬کردند. صدای خیلی محوی را می¬شنیدم (احتمالا صدای مامان و بابا) که می¬گفتند: ببخشید... خسته¬س... و شاید چیزهای دیگری که یادم نمانده. تمام مدت ماشین سواری هم خوابیدم. دم در که دوباره بیدار شدم زیر امیرمهدی و احسان مانده بودم. هر دو بیهوش روی من افتاده بودند و به احتمال قوی خواب هم می¬دیدند. کنار تخت روی زمین دراز کشیدم و تا صبح هم بیدار نشدم. به خاطر همین کار احمقانه الان نصف بدنم خشک شده و من با هر تکانی که می¬خورم به خودم و به تمام ماهی¬ها لعنت میفرستم.
خورشید خانوم
سر میکشید از پشت بوم آروم
اون از دلامون خبر داشت
ذره ای هرکی غم داشت،
خورشید
غم داشت
.
.
.
کجاست اون خورشید...
***
په نون: هادی فرج اللهی-آدم برفی