زیرزمین

ارسال مطلب جدید :-|

ایده آل من اینه که یا برگردم به دوران اوج خودم و مثل اون موقعا که برا شب گو می نوشتم (هعی جوونی...) دو هفته ای یه داستان -هرچند خیلی کوتاه- بنویسم و این جا منتشرش کنم؛ یا تحلیل بنویسم. مثل اون موقعا که کلاس تاریخ تفکر داشتیم و به سؤالات بزرگ بشری (مسخره م نکنید :-|) جواب می دادیم. از هر طرف نگاه کنی این یه سالی که از المپیاد ادبی به ما رسید ضرر بوده. حالا این به کنار، مدتیه که فقط حس و حال روزام رو می نویسم، تازه اگه بنویسم.

الآنم با وجود این که حرف جدی دارم که بزنم، خصوصا در مورد تاریخ معاصر و دوقلوی همسانش، سیاست، بازم می خوام حس و حال این روزامو بنویسم. چون حال ندارم برا جدی بودن :/ پیداست که کجای اون چرخه ی مسخره ی تکراری ام؟

lunar chart

دیروز سنجش آخر بود. بچه ها رو گفته بودم بعد از سنجش بیان خونه ی ما افطار. ما همیشه ماه رمضونا افطار داریم. یه مهمونی خیلی گنده که هرکی می شناسیم رو دعوت می کنیم و این از برکات همسایه بودن با دایی و پسرعمو ست :) سالای پیش الهه و مامانش از صبح می اومدن کمک، البته به جز یه سال که تعداد مهمونای آقا بیشتر شده بود و مامان هم دوستاشو دعوت نکرده بود. (مامان الهه دوست دبیرستان مامان منه!) از صبح که بلند شدم یه حالی بودم: الآن آزمون شروع شد، الآن عمومی باید تموم شده باشه، الآن، الآن... آدم نمی دونه خوشحال باشه که داره تموم می شه، یا استرس نتیجه بگیره.

اینا مهم نیستن حالا. اومدن، داشتیم حرف می زدیم. من هی نمی تونستم حرفایی که تو دلم بود رو بزنم. واااقعا دارم منفجر می شم. هیجان زده ی اردویی ام که سه شنبه قراره ببریم. اولین بارمه دارم بچه اردو می برم. کلی سوال دارم. از این که می خوان بهم پول بدن یا ازم پول بگیرن، تا این که کجا باید جلوی شیطنت بچه رو گرفت، تا بار علمی اردو (اردو رصده، رصد! جیغ و داد فراوان از شدت هیجان!) و من به هیچ کسی نمی تونم این حرفا رو بزنم. الهه حس می کنه همه ی کارایی که دوست داشتیم با هم تجربه شون کنیم رو من دارم شروع می کنم و اون عقب مونده. این واقعیت نیست، ولی حق داره این طور فکر کنه. خواستم با بچه های دوره -خصوصا اونایی که زیاد درگیر کنکور نیستن- حرف بزنم، ولی دیدم نمی ارزه به زحمت ایجاد رابطه و خب، همین جوری هم هیچی نمی فهمن. گلشن هم جز این که ازش فاصله گرفته م، سرش خیلی شلوغه (و البته خودش رئیس اردو ـه :=| ) مامان هم حالش خوش نیست و خستگی مهمونی دادن هم مضاف شده به بدحالی ش.

لذا لعنت به این یه سالِ خالی، لعنت به شوهر کردن، زنده باد رصد، مرگ بر آمریکا :-|

***

شب گو یک نشریه ی داخلی بود اما برای ما هیچ فرقی با چلچراغ نداشت و ندارد. 

 

۲۷ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۴۹ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

دوباره اریگامی

ترجیح می دهم به جای نوشتن غرغرهای مفصل از خودم و از این طور «از شیر گرفتن» های خدا، و الکی سر معدود خواننده های این جا را با سیاهی های گوشه ای از ذهنم دردآوردن، توصیف و توضیح پرجزئیات دیگری از یک اریگامی بنویسم.

 

kusudama

اینو من درست کردم. اما به هر حال کردیت تو فوتوگرافر :|

بعضی از این اریگامی های مادولار، قابلیت تعمیم دارن. ویژگی قابل توجهیه.

شما یه مکعب درست می کنید با شش واحد(قطعه). این جوری که در هر نقطه ی اتصال، سه واحد وجود داشته باشه؛ یعنی هر واحد از چهار نقطه به بقیه متصل می شه -چهار بار- که این جا نقاط اتصال رأس های مکعب اند.

این عکسی که من گذاشته ام ارتقا یافته اش ـه :دی. اگه دقت کنید نقاط اتصال دو جور شده اند: سه تایی و چارتایی. دیگه مکعبی هم در کار نیست! چون تعداد وجه ها بیشتر از شش تا شده و همه شون هم خمیده اند.

حالا باز هم می شه تعداد واحدها رو بیشتر کرد و اون رأس هایی که چارتایی شده بودند، می شن پنج تایی. دیگه دیدن مکعب اصلا ممکن نیست. یه توپ گنده داریم با تعداد زیادی هرم. می شه بیشترش هم کرد. اما به هم وصل کردنشون دیگه کار خیلی سختیه. در تئوری می شه تا بی نهایت ادامه داد اصلا.

خب البته اون حرفایی که درباره ی نقاط اتصال زدم تا حد خوبی دروغه. فقط برای اینه که بتونید تصورش کنید. اتصال واحدهای این اریگامی یه مقدار پیچیده تره. حالا بعد براتون توضیح می دم!

امیدوارم روزه باعث نشده باشه آسمون ریسمون ببافم :دی

 

۲۵ خرداد ۹۶ ، ۱۹:۰۸ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

مرگ

قبلا هم به این فکر افتاده بودم، مثلا بعد از این که دایی مادرم زیر دست جراح تکه تکه شد و دیگر به خانه اش برنگشت. اما هیچ وقت این قدر دقیق نشدم در خودم که:«چرا؟» حتا بعد از این که درباره ی جنگ ویتنام خواندم، حتا بعد از خواندن خاطرات پدرم از مرگ/شهادت برادرش در غرب، بعد از فاجعه های فرانسه و آلمان و عراق و ... همه جا. بعد از کشته شدن آن بچه ها در انتهای کنسرت بود که اولین بار نشستم و به تصورم از مر گ فکر کردم. بعد از فاجعه ی کابل، همان طور که روی تخت دراز کشیده بودم و لپ تاپ روی شکمم بود، به این فکر کردم که:«چرا؟». به نظرم رسید به چیزی عادت کرده ام-مثلا به دراز کشیدن و خبر مرگ ها را خواندن و گذشتن. با مادربزرگم هم همین طور بودم. خیلی سال پیش بود. همه فکر می کردند که من بچه ام و متوجه نیستم که چه اتفاقاتی در اطرافم می افتد؛ اما من خیلی خوب می شنیدم که درباره ی مرگ چه کسی حرف می زنند و گریه می کنند. مسئله این جا بود که من نمی دانستم «یعنی چه» و خب، چیزی که نمی دانم چیست گریه و غم و خوشحالی هم نداشت.

اما من از مرگ چه می فهمم؟ دین را که کنار بگذارم؛ می ماند جسدی که تا به یاد دارم قرین یک سری عادات و رفتارها بود و دیگر نیست. یعنی تنها مشاهده ی من از مرگ آدم ها همین است. حتا شاید آدم های نخستین، اگر آن روایت هابیل و قابیل را کنار بگذاریم، تا مدتی جسدِ نزدیکانشان را نگه می داشته اند. این که این آدم دیگر بلند نمی شود و راه نمی رود و حرف نمی زند اصلا بدیهی نیست. یادم است دختر دایی مادرم تا مدت ها پس از مرگ پدرش بعد از ظهر ها -طبق عادت- منتظر شنیدن صدای در بود. البته این که من از دست و پا و گوشت و استخوانی انتظار نوع خاصی از حرکات و رفتارها را داشته باشم و به آن دل ببندم هم، اصلا بدیهی نیست.

من نه می فهمم چه می شود که مشتی گوشت و چربی و استخوان مرا بندِ خودش می کند، نه می فهمم چه می شود که دیگر همراه خودش هیچ کدام از آن حرکات را ندارد و انگار نه انگار، می اندازندش گوشه ای، می شویندش و زیر خروارها خاک دفنش می کنند.

شاید این ها فقط توجیه باشند، نمی دانم. به هر حال بی ربط به این مسئله نیست این که بخشی از من نسبت به مرگ کرور کرور آدم در کابل و فیلیپین و پاریس و عراق و حتا بغل گوش خودم، در مجلس شورای اسلامی، بی تفاوت است.

۲۲ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۵۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

فامیل

دیشب برای اولین بار در جمع فامیل کسی بود که به گفت و گویش شایق باشم. درباره ی موبی دیک حرف زدیم و بعد محمود دولت آبادی، سر جمع ده دقیقه. 

نسبتش آن قدر دور هست که مطمئن باشم تا شش ماه دیگر نمی بینمش. حیف.

۲۱ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۳۸ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

بوی داغ کاغذ

دیروز دوباره همان مسیر تکراری هفته های پیش را می رفتم. یادم افتاد که هفته ی قبل بوی داغِ جوهر و کاغذ و پلاستیکی که از مغازه های چاپ بنر بیرون می زد بی خودم کرده بود. حالا نه از موتور سوار های پر تب و تاب خبری بود نه از لوله های بزرگ بنر و کارتن های بسته بندی شده ی تبلیغات انتخاباتی.

امسال که شور انتخابات مرا نگرفت. تا ببینیم سال های بعد، بین تشکل های دانشجویی و کمال گرایی های ذاتی و غرور جوانی و این ها چه به سرم می آید.

۰۴ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۵۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

Super wide view

Or Why I Love BRT

the mos wide view

۰۳ خرداد ۹۶ ، ۱۳:۵۲ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

انتخابات ریاست جمهوری سال هزار و سیصد و نود و شش

امروز، بعد از نمی دانم چند سال، کسی در رسانه ی ملی به طور رسمی اسم سید محمد خاتمی را آورد و از او تشکر کرد.
من فکر می کنم خاتمی آدم بدی نیست، مخالف نظام نیست، لیبرال نیست، جاسوس نیست و عامل دشمن هم نیست.
ضمنا می دانم اگر کسی مخالف نظام و لیبرال باشد هم آدم بدی نمی شود.
اما؛ به این خاطر خوشحالم که رای سفید ندادم و کسی رئیس جمهور شد که بی ترس، از حامی بزرگش تشکر کند. کاری که باید چهار سال پیش هم می کرد-به مراتب جدی تر.
به این خاطر نگرانم (نگران به هر دو معنی) که رای سفید ندادم و کسی، حالا با یک رای بیشتر، رئیس جمهور شد که نه گذشته ی سی ساله اش مورد تایید من است، نه گذشته ی چهار ساله اش، نه خاطره ی نه چندان دوری که از مناظره های انتخاباتی اش دارم.
انگار برای نگران بودن دلایل بهتری دارم تا خوشحال بودن. فکر می کنم که شاید بهتر بود رای سفید می دادم؛ اما نداده ام و این مسلم ترین نشانه ی این است که از دنیای خوب "هر قدر دلت می خواد گند بزن و کسی ازت توقعی نداره" بیرون آمده ام.
البته صادقانه این که من حیث المجموع نگرانی ام نمی چربد؛ به دلایل متنوع و متعدد که حوصله ی بسطشان را ندارم. شاید وقت دیگری.
۳۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۰۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

پی ام اس

و ما ادراک ما پی ام اس :|

۲۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۲۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

آدم های زندگی من-1

سارا 

سارا از غیرکارآمدترین آدم های زندگی من بود/است. یعنی من این طور فکر می کردم که در نگاهِ پراگماتیستیِ من به آدم ها، سارا افتخاری بین پایین ترین هایِ لیست است. و خب، من اشتباه می کردم.
سارا خشمِ من را دوست داشت. امیدوارم که هنوز دوست داشته باشد.
سارا خشونتِ من را کنار آمدنی می دانست و دوست داشت؛ همانقدر که قهقهه هایم را.
سارا به من مشت می زد وقتی خشمگین بودم. در خشمِ من هیچ نبود؛ در مشتِ او هم.
سارا جامدادی و کیفم را روی زمین خالی می کرد وقتی معلم صدایم می کرد. در سرخیِ صورتِ من هیچ نبود، در کبودیِ زانویِ او هم.
من بهترین کلاس هایِ دوازده سال دانش آموزی را در سالِ آخر، کنارِ سارا گذراندم. سارایی که با خشم و غم و خشونت و شیطنت و اشکِ من همان قدر محبانه رفتار کرد که با خنده هایم.
سارا کنکور دارد؛ برایش دعا کنید که خدا بهترین را -وظرفیت بهترین ها را- نصیبش کند.
سارا کنکور دارد؛ برایم دعا کنید که بتوانم این دو ماه را هم بدون حضورِ کسی که خشم و غمم را به قدر قهقهه ام دوست داشته باشد تحمل کنم.

***

سارا اصلا خشم و خشونت مرا دوست نداشت؛ اما به احترامِ شیطنت ها و لبخندها فحششان نمی داد و رنجیدگی اش را به رخم نمی کشید.

به تاریخ شانزده خرداد یک هزار و سیصد و نود و شش

۲۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۸:۰۹ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

مغازه دارهای این طرف خیابان بهبودی

و من چه قدر این رگه هایِ مذهبِ باقی مانده میان مردم را دوست دارم. چندین روز پیش بود -زود تر وقت نشد بنویسم- که هندزفری در گوش راه می رفتم و گردنم را تا جایی که می شد خم کرده بودم پایین و به نوک کفش هایم نگاه می کردم. در حال و هوای خودم بودم –مثل همیشه- که یک هو تعداد کفش های دور و برم زیاد شد و حتا صدای تبریک ها از گلوله ی پلاستیکی که در گوشم چپانده بودم عبور کرد و من شنیدمشان. میلاد حضرت عباس بود و من فراموش کرده بودم این را که مغازه دارهای این طرفِ خیابانِ بهبودی برای مناسبت قبلی سنگ تمام گذاشته بودند. از فلافلی و کبابی تا رومبلی دوزی و بقالی.

مبل های کهنه با رومبلی های رنگ به رنگ دوباره کنار پیاده رو ردیف شده بودند و باد پرچم ها و کتیبه ها راتاب می داد. پسرک کنار مادرش –که ایستاده بود و شربت و شیرینی می خورد- نشسته بود. مغازه دارِ بقالیِ رو به رو با یک کارتنِ به نسبت بزرگ از درِ بقالی بیرون آمد. به پسربچه که مشغول تاب دادنِ پاهایش بود گفت: «بستنی می خورری؟» و هم زمان چسب های کارتن را پاره کرد.

فکر می کنم که چه حس بی نظیری در وجودِ کودک نشانده آن مرد و چه مسئولیت خطیری دارد این رنگ زدن.

۲۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۸:۰۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid