زیرزمین

ترس، تخیل، تعامل و باقی ت ها

لازم نیست توصیف کنم. حتما شما هم با خودتان گفت و گوی های ممکن را تصور می کنید. انگار بیماری است. از روزی که گوشی ام را از دست دادم، ذهنم که خالی می شود بی اراده شروع می کنم به تصور کردن اگر ها. یکی دو روز پیش به جای تعقیب و گریز، مشغول تصور گفت و گوهای احتمالی ام با خسته بودم. برگشته بود، نگاهم کرده بود و لبخند زنان خیره شده بود به من. نمی شناسید خسته را، وگرنه تعجب می کردید. یکهو گرم می گیرد با آدم، لحظه ی بعد حتا وجودت را احساس نمی کند. استقلال و بی تفاوتیِ پایداری دارد که گاهی در دوره های سودا به من غلبه می کند. شاید حواستان نباشد، آدم ها معمولا نگاهشان که به هم می خورد لبخند می زنند. واقعیت این که من خودم این را تازه یاد گرفته ام. خسته یا هنوز یاد نگرفته، یا بی تفاوتی اش نمی گذارد لبخند بزند. این ها همه هیچ، آن لحظه که برگشت و به محض دیدنم لبخند زد. متعجب گفتم: «به من لبخند زدی!» با همان چهره ی گشوده برگشت و -احتمالا- به وسایلش نگاه کرد. گفت: «آبیِ ملیحی تنت بود.» خب، ماسیدم و همزمان خنده ام گرفت. با حالتی از آرزو گفتم: «به خود من هم هیچ وقت لبخند می زنی؟»

در باقی گفت و گو نکته ای نیست. کلاس منطقِ پیشِ رو را به این گذراندم که ذهنم بپرد به این گفت و گو، و هی خیال کنم که اگر جدی می شدم و می گفتم که در دلم دوستش دارم، چه می شد. لعنتی کلانتر هم یک لحظه رهایش کنی، می بینی انگار ژاپنی حرف می زند. دریغ از یک کلمه فهمیدن.

می ترسم. گلشن راهم انداخت که با آدم ها حرف بزنم و کاری کنم دوستم داشته باشند. من هم با خودم گفتم آزمون و خطا می کنم. حالا تقریبا دو سال است که سعی می کنم آدم تعاملی و خوش برخوردی باشم و آن قدر سختم نیست با آدم های جدید حرف بزنم که بود. با کمی من  و من جلو می روم و با آن که نظرم را جلب کرده در گفت و گو را باز می کنم. ترسناک این است که دیروز فکر کردم: مشکلی نیست، سختت بود و خوشت نیامد، رهایش می کنی. کِی این جمله ها از ذهنم گذشت؟ بعد از این که بالاخره گفتم دوست دارم هم صحبتش باشم، و دوست دارم به من لبخند بزند، و گفت که برایم احترام زیادی قائل است، بعد از کم و بیش عملی کردن گفت و گوهایی که تصور می کردم.

می ترسم.

۱۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۵:۵۲ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

لع نت

بله. لع نت. دلم می خواهد این طور بنویسم. بی تاب شدم. عصبی. چرا؟ چرا باید منِ بی اعتنای معتمد به جهان موضوع بیماری هاتان باشد؟ مردک! برو چیز بهتری بپوش لااقل. آدم دلش نسوزد که با این ریخت و قیافه آمده مزاحمت. بلکه حظی هم من ببرم. این سومین بار در سی روز اخیر است. عجب بهاری! عجب سالی! یک بار مردک جاهل در اتوبوس شلوغ فلانش گرفت، باشد. من احمقم اصلا اگر یک بار دیگر نزدیک میله ی بازدارنده ی این احمق ها ایستادم. گوشی را از دستم کشید و رفت؟ قبول. من بی حواسم که در خیابان خلوت، هشت صبح، در راه دانشگاه با گوشی کار می کنم. این یکی از تحملم خارج بود. مردک بی قواره لابی دانشکده را پشت سر من چرخید! دانشگاه برای منِ فلان فلان شده خانه است. زندگی ام را رها می کنم وسط و می روم دستشویی. بعد گلشن توقع دارد خبر شوهر کردنش مرا دیوانه نکند.

نه. مسئله جای دیگر است. من به جهان اطرافم اعتماد دارم. من لوس بزرگ شده ام. آدم های زندگی ام فریبم نداده اند. بی اعتمادی در من نیست. عیب من است شاید. من نمی توانم سرزنشش کنم که دزدی می کند. نمی توانم سرزنشش کنم که بیمار است. نمی توانم سرزنشش کنم، چون خودم را می بینم که زندگی ام به دستم نیست. همه ی خوشی و اعتماد و حماقتی که در زندگی ام موج می زند، من مسئول هیچ کدام نیستم. من باعث هیچ کدام نبوده ام.

نمی توانم سرزنش کنمشان، ولی این باعث نمی شود آزرده نشوم.

۱۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۹:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

از دست رفتن

اتفاقی شبیه همان چیزی که دو سال پیش مرا وا داشت به نوشتن، و این جا نوشتن، حالا ساکت و ملولم کرده. پیرمردِ راننده ی پرایدِ پلاک معلولین را تبدیل کنید به مردِ یک دست مشکی پوشیده ی موتور سوار. البته بعید نیست که تخریب قریب الوقوع خانه و از دست رفتن زیرزمینِ محبوبِ واقعی هم مزید بر علت شده باشد.

این ها را گفتم که گمان نکنید که این زیرزمینِ مجازی برای من هوس بازی بوده و رهایش کرده ام. چه دچار PTSD شدم و چه نشدم، دوره ی سکوت همچنان مثل قبل شروع می شود و تمام می شود و من بر می گردم به نوشتن.

۰۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۸:۴۰ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

سکوت

این سکوت طولانی چند هفته ای به خاطر این نبود که حرفی نداشتم. شدت حرف ها و اتفاق ها و التقاط احساس ها آن قدر زیاد بود که نمی توانستم حرف بزنم. حتا با خودم هم حرف نمی زدم. گذشت زمان، و تعریف کردنِ یکی دو اتفاق برای دیگرانی که خوب گوش می کردند، آرام ترم کرده.

سرتیتر خبرها:

سفرِ سه شبه به کویر مصر و بقیه، شامل: جبار، شهاب، گیر کردن در کال جنی تا نیمه شب، مسجدها و امامزاده های دلبر، داد زدن، خرس برادر، خود خرس، دکتر، میخوای باهات بیام اون پشت مُشتا کارت رو بکنی، جبار، جبار، جبار، دعای عهد.

بد حالی، میخچه، کافه برد، خونه تکونی، مازل، سرمد و بازی به طور کلی، پیلوس، حلقه ی تاریخ معاصر، بدحالی، سفر، ترجمه، ترجمه، بازی برای شش هفت تا از بچه های کلاس، المپیاد دانش آموزی منطق، بلک باتلر، بریکینگ بد، دارکوبا، فائزون.

بزرگ ترین چالش شاید همان سفرِ کویری بود. آشنا شدن با آدم هایی که کیلومترها فاصله بینمان بود. از رئیس اردو، یا همان خرس، که اگر ده دقیقه کنارش باشید خرس بودنش را تصدیق خواهید کرد، با بوی عرق و موهای فرفری سروصورتش و رفتار بزرگترگونه ی محبت آمیزش که نمی دانم مرا به یاد چه کسی می اندازد؛ تا پسرک دانشجوی پرستاری که سرش داد زدم. (من! من سر کسی داد زدم! حتا همان خل و چل ها هم که دو روز بیشتر مرا ندیده بودند، از تعجب خفه شده بودند، حتا خرس.) هم سفری که تازه در سفر شناختمش، تنها چادری گروه چهل نفره بودن و از آقای کردِ تجزیه طلبِ گروه فندک بازی یاد گرفتن،که آخر هم نفهمیدم آن دو تا کرد دوستِ خالی اند یا دوست دختر پسری در کار است. این ها و خیلی چیزهای دیگر. چیزهایی که با من بودن من اتصالی کردند. بین چادر آستین دار و چادر ساده و مانتو، بین سکوت و اظهار نظر و شوخی، بین ترک جمع و داد زدن معلقم. اتفاق هایی که من را به منی که نمی شناختم نزدیک تر کردند. منی که دوست ندارم یا از او بی خبر بودم. چه قدر از من هست که هنوز بی اطلاع من، دارد از غذایی که می خورم تغذیه می کند و بزرگ می شود؟ 

سال نو؟ خنده دار نیست؟!

 

۲۴ اسفند ۹۶ ، ۱۸:۳۰ ۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

نقل قول مستقیم از کتاب تاریخ فلسفه ی غربِ راسل، ترجمه نجف دریابندری

ویلیام جیمز داستان مردی را نقل می کند که اثر گاز خنده آور را تجربه می کرد. وقتی که تحت تاثیر گاز قرار می گرفت راز هستی بر او مکشوف می شد؛ اما همین که به هوش می آمد آن را فراموش می کرد. سر انجام با کوشش بسیار موفق شد پیش از آن که اثر گاز زایل شود آن را بنویسد. وقتی که حالش کاملا به جا آمد از جا پرید که ببیند چه نوشته است. نوشته این بود: بوی نفت همه جا پیچیده است.

 

***

این طور مثال های راسل، قوی تر از فنجانِ صورتی اش آدم را به الحاد نزدیک می کند؛ سوال های معرفت شناختیِ جدی.

۱۹ بهمن ۹۶ ، ۱۱:۰۷ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

!we played a game

خب من دیگه حوصله م سر  رفت :)

می خوام نتایج بازی و برنده ی جایزه رو اعلام کنم! از هم صحبتی با همه ی شما در باب شرلوک لذت بردم :-هپی  اما واقعیت اینه که امیدوار بودم شرکت کننده های بیشتری وجود داشته باشن. این نشونه ی واضح و مبرهن اینه که من بازی های خوبی بلد نیستم، یا این که خواننده ندارم. («یا» در این جمله مانعة الرفع است. به این معنی که ممکن است هم بازی بلد نباشم و هم خواننده نداشته باشم؛ ولی ممکن نیست که نه بازی بلد باشم، نه خواننده نداشته باشم. روشنه؟)

دیالوگ ها از این قرار بودن:

J: Because you're an idiot.

S: [giggle]

S: Dinner?

J: Starving.

 که تنها کامنتِ جواب درست، این بود:

winner

همونطور که می بینید بسیار هم خفن درسته! یعنی من اون لحظه که عکس رو می بریدم هیچ فکر نمی کردم کسی غیر از من این قدر دقیق یادش باشه پس و پیش صحنه :) بسیار شگفت زده شدیم!

و یه کامنت دیگه هم داشتم که به عنوان کامنت محبوب منتشرش می کنم: 

فکر نکنم قرعه کشی لازم باشه :):

هدیه به محض درست شدن به آدرس برنده پست خواهد شد! از برنده خواستاریم که نشانی و کدپستی اش را برایمان بفرستد. (ترجیحا ایمیل کند)

باقی قسمت های بازی رو هم نگه می دارم تا یه زمانی که حس کنم یاد گرفته ام خوب بازی کنم، یا خواننده هام بیشتر شده بودن (لازمه نوعِ یا رو تکرار کنم؟)

۱۰ بهمن ۹۶ ، ۰۹:۵۷ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

#1!Let's play a game

تصویری که این پایین هست یه صحنه از مکالمه ی جان واتسون و شرلوک هلمز ـه. اونی که بی بی سی ساخته. من آدمِ فیلم بین، فیلم شناس یا فیلم دوستی نیستم. فقط اون صحنه هایی رو انتخاب کرده ام که برای من صحنه های دلنشینی بوده اند، خیلی شخصی و عوامانه.

اما می خوام با شما هم به اشتراک بذارمشون، با شمایی که احتمالا این مجموعه رو تماشا کرده اید. به مناسبت تموم شدن ترم یک مثلا! :) یا این که بلد نیستم انتخاب واحد کنم با اون سیستم مزخرف گلستان! :-/ خلاصه که بیاید دیالوگ ها رو حدس بزنید، یا اگه خیلی شرلوکی هستید و یادتونه، بنویسید، یا برید فیلم رو نگاه کنید و بعد بیاید کامنت بدید. 

برای این که یه کم هیجان ماجرا بیشتر بشه، به یکی از جواب های درست به قید قرعه جایزه تعلق می گیره. خورشید می دونه من خوب بلدم هدیه بفرستم :)

نهایتا هم انتشار عکس از کامنت ها (مسلما خصوصی اند دیگه) و مراسمِ اعلام صاحابِ جایزه و این بساطا.

letsplayagame

لازمه بگم که این پست مصداق بارزِ «منم بازی» ـه؟ :-"

۰۴ بهمن ۹۶ ، ۲۰:۱۷ ۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

آخرین سرمقاله ی من برای شب گو

*مقدمه*

شب گو اسم دوهفته نامه ی دانش آموزی ما بود. می دانم. ما با همه ی نشریه چاپ کردن ها و مراسم برگزار کردن ها و «خودخفنپنداری ها» مان، به هیچ کجای فرز یک نمی رسیم. قبول. شما سرود ملی دارید. قبول. شما دیوانه ی آجرهای قرمز دیوارهای مدرسه تان هستید و من از سنگ هایِ زشتِ نمای فائزون فراری ام. و من از در و دیوار و آدم های فائزون -به جز اتاق تفکر ریاضی- بدم می آمد. این ها باعث نمی شوند من از سردبیریِ شبگو احساس افتخار نکنم. حتا این که رئیس انجمن تفکر ریاضی هم فرزانگانی بود (و هست) باعث نمی شود فکر کنم تصمیمی که اول راهنمایی گرفتم اشتباه بوده. نمی دانم. شاید هم اشتباه بوده. حرفی که می خواستم بزنم این نبود. این بود که حتا اگر شبگو مسخره ترین دوهفته نامه ی دنیا هم باشد، من اولین سردبیرش بودم. مثل بنی صدر که اولین رئیس جمهوری ایران بود. حس تعلق خاطر و اتوریته ی همزمان.

*پایان مقدمه*

 

«گفتند سر مقاله بنویس
گفتم سردبیر سابق هم نیستم دست کم! سردبیر اسبق را چه به سرمقاله نوشتن؟!
گفتند کسی نیست، سردبیری نیست که سرمقاله بنویسد.
چاره‌ای نبود. گفتم می‌نویسم، و فکر کردم به لحظه‌های حرص خوردن و دعوا راه انداختن، وقتی متن‌ها به موقع نمی‌رسید، وقتی ویراستار الکی‌مان درست متن‌ها را نمی‌خواند، وقتی یکی بدقولی می‌کرد و ستون خالی می‌ماند. فکر کردم به لحظه‌هایی که برگ‌های سنگین آسه‌ی گرم بین دست‌هایم جا می‌شدند، لحظه‌هایی که کسی صدایم می‌زد و می‌گفت داستانت تنم را لرزاند، به دلخوریِ کسی که می‌گفت به من شب گو نرسید و رضایت چشم‌هایش وقتی می‌گفتیم این شماره دوباره چاپ می‌شود.
یادم افتاد وقتی سمانه شماره‌ی اول را دستش گرفت چشم‌هایش چه شکلی شده‌بود. شماره‌ی اسفند یادم افتاد که همه‌ی ستون‌ها ایده‌آل بودند. سرمقاله، اخبار، معرفی کتاب، داستان کوتاه، سیامشق، کلی ستون دیگر که گاهی بودند و گاهی نبودند. چه قدر بحث کردیم که شبگو پولی باشد یا نه، سربرگش عوض شود یا نه، ببریم بین بچه‌ها پخش کنیم یا بگذاریمش گوشه‌ای روی میز، هر کس بیاید و بردارد.
داشتم فراموش می‌کردم که هیچ وقت به ایده‌آلمان -که مطالب دو شماره جلوتر آماده باشد- نرسیدیم. خوب شد حرفش را زدند، یادم افتاد که ما یک‌سال بین راهروها دویدیم تا رسیدیم به آنجا که بودیم. اما حالا، آنطور که پیدا ست شبگو یک و نیم سال تحصیلی است که نه تنها مثل قبل دو هفته نامه نیست، اصلا چاپ نمی‌شود و حتا غم‌انگیزتر، مدتی است سردبیر ندارد. 
می‌دانید، به عنوان سردبیر اسبق شبگو، به من بر می‌خورد. ننویسید. اصلا نمی‌خواهم برای شبگو بنویسید. شبگو جوانه‌ی امید و آرزوی ما بود، شبگو سی سالگیِ سردبیریِ من بود. شبگو یک هفته در میان کل زندگی ما را پر می‌کرد. ما نویسنده و خبرنگار و عکاس و صفحه چین و ویراستار داشتیم. هرچند که اکثرشان فقط اسم بودند، اما، خب، به هر حال، شبگو بیشتر از این‌ها داشت که حالا دارد. ما هیچ کداممان ادبی ترین بچه‌های کلاس نبودیم، اما شبگوی انجمن ادبی شهرزاد مالِ ما بود نه مالِ ادبی‌ترین بچه‌های کلاسمان. شبگو مالِ ما بود. می‌دانید، شبگو مالِ ما است. حتا نمی‌توانم بگویم شبگو مالِ من است. من دیگر دو هفته‌ای یک داستان کوتاه چاپ نمی‌کنم و سارا دیگر داستان دنباله‌دار نمی‌نویسد. پس شبگو مالِ من و سارا هم نیست. یک مای بخارآلودِ نامتعینی وجود دارد که شبگو مالِ ماست. نه منم نه سارا نه سمانه نه هیچ کدام شما. دوست داشتم بگویم بیایید شبگو را مال خودتان کنید، دیدم دلم نمی‌خواهد عزت نفس شبگو را لگدمال کنم. ننویسید! تلاش‌ها و دویدن‌های ما برای به روال افتادن نشریه را نبینید! روی‌تان را برگردانید و پشت کنید به همه چیز! بهتر از این است که ستون‌ها این طور خالی و سفید و دست نخورده بمانند.»

 

*موخره ی بیربط*

پی‌نوشت: بهاره محمودی تنها کسی است که در کل وبلاگ اسمش را کامل آورده‌ام. امیدوارم هیچ وقت خودش یا بچه‌های مدرسه اسمش را گوگل نکنند. این جا فرصتِ فحش دادنی است که دوست ندارم به این زودی ها از دستش بدهم.

*پایان موخره ی بیربط*

۰۱ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۴۶ ۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

ویتگنشتاین در پژوهش­های فلسفی فلسفه را چه طور تعریف می­کند؟

بسم الله

 

بررسی مختصری در آثار فلسفی به جا مانده از قرن­های گذشته کافی است که به ما نشان دهد نمی­دانیم فلسفه چیست. افلاطون درباره­ی عالم معقولات و وصول به آن حرف می­زند، ارسطو از موجود بما هو موجود می­گوید، مسئله­ی فلسفه در روم شاید جست و جوی حقیقتِ زندگی باشد، در جهان اسلام فلسفه رفته رفته شکل عرفانی به خود می­گیرد، در قرون وسطی مسیحیت و دفاع از آن پررنگ می­شود. آثاری که فلسفه خوانده می­شوند نیز کوچک­ترین شباهتی به هم ندارند. سیاقِ مابعدالطبیعه­­ی ارسطو به پژوهش­های فلسفی شبیه است یا چنین گفت زردشتِ نیچه یا محاورات افلاطون یا آثار فلاسفه­ی تحلیلی؟ قدم اول برای حرکت در هر مسیر این است که بدانیم «کدام مسیر؟». به همین دلیل این سوال –که فلسفه چیست؟- برای شاگرد فلسفه اهمیت زیادی دارد. دست کم، برای مطالعه­ی موثر و همدلانه­ی آثار هر فیلسوف لازم است بدانیم خود او حوزه­­­ی فعالیتش را کجا می­دانسته و تلقی­اش از فلسفه، چیست. این یادداشت به بررسی نظر ویتگنشتاین در کتاب پژوهش­های فلسفی درباره­ی چیستی و حدود فلسفه می­پردازد.

کتاب یادشده شامل گفتارهایی در باب زبان است. زبان محور نوشته­های ویتگنشتاین است و ما باید دیدگاه او درباره­ی فلسفه را از همین نوشته­ها استخراج کنیم. آنچه فلسفه می­داند، در نسبت با زبان خود به خود شناخته می­شود. برای این کار لازم است توصیف­های پراکنده­ی ویتگنشتاین از فلسفه را جمع آوری کرده و کنار هم قرار دهیم. توصیف کافی هرچیز به حد خوبی از شناختِ آن منتهی می­شود، همچنانکه توصیف کافیِ یک باگ کامپیوتری، یعنی حل کردن آن.

ادامه مطلب...
۲۷ دی ۹۶ ، ۱۵:۴۸ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

کدام آدمی از دوست داشتن هایش چنان جهنمی می سازد که من؟

[text deleted]

۲۵ دی ۹۶ ، ۱۹:۱۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid