شما غمها و تاریکیهایتان را کجا میبرید؟ چه طور دفنشان میکنید؟ در کدام چاه فریاد میکنید؟ پیش چه کسی ناله میزنید که این قدر شاد و آزادید؟
شما غمها و تاریکیهایتان را کجا میبرید؟ چه طور دفنشان میکنید؟ در کدام چاه فریاد میکنید؟ پیش چه کسی ناله میزنید که این قدر شاد و آزادید؟
دستش را به سمت قله دراز کرد و چارزانو نشست. باد رطوبت ابرهای دور را با خود میآورد. برگشت به سمت قدمهایی که صدایشان نزدیک میشد. آرام دست کشید روی چند شاخه گلی که به دستش داده بود. گلها سرخ بودند. یکی را که بین انگشتهایش پرپر شده بود به باد سپرد. روی داغِ شقایقِ دیگر دست کشید. گفت حالا که نشستیم با آن صدای قرمزِ داغدارت چیزی بخوان.
...
قدم گذاشتیم روی سینهی کوه، جاده را گرفتیم و روی تن کوه، پایین آمدیم. در را که بستیم، دستش را گرفت رو به سوی قله. پنجره باز بود. پیدا بود که باد سفیدیِ ابرها را به گونهاش میکشد.
با سادات حرف میزدم، میگفتم هنوز برای زندگی دلیلی ندارم، اما هنوز زندهام. این روزها نیاز به نوشتن را با نیاز به نوشتن خاموش میکنم. گفت چرا دلیل؟ عاشق شو، صوفی شو، آن وقت دلیل نمیخواهی. گفتم همین حالا هم نمیخواهم: از غذاهایی لذت میبرم، خسته میشوم و میخوابم، کسانی را دوست دارم، موسیقی گوش میدهم، امیدوارم. اینها همه هست اما هنوز هم جای دلیل خالی است. عاشق شدن هم کافی نخواهد بود. گفت خب تجربه کن. گفت از خودت فرصت این تجربه را نگیر. نمیگیرم. یادم هست یک روز به سادات گفتم بزرگ شدهای. به نظر میآمد بالغ شده، از خودش هالهای به رنگ سبز یشمی متصاعد میکرد. تعجب کرد. برایم دانشآموز نیست، همراه است. نگفتم دوست. چند وقتی است که فهمیدهام روباهی هستم که اشتباه اهلی شدهام. شاهزاده خانم مو قرمزی که اهلیم کرد، رهایم کرده. منتها خودش خیال نمیکند رهایم کرده باشد. اهلی کردن را همین میداند. خودش رفته شوهر کند و من در جهل نسبت به خودم دست و پا میزنم. یک بار باور کردم روابطم من را تعریف نمیکنند و زندگیم روانتر شد. حالا باید برای راحتتر شدن، باور کنم تمایلاتم هم من را تعریف نمیکنند. کاش در خوابهایم زندگی میکردم: میدانستم هر لحظه که اراده کنم میتوانم داستان را از ابتدا بنویسم، نه در خودم نگران آزردن دیگرانم، نه آخرتی هست که هر تکان خوردنی مستوجب عقاب باشد.
درد برای آدم شدن ضروری است. در زندگیمان نباشد هم، خلقش میکنیم که آدم شویم. روزگار من بیش از حد راحت پیش میرود. همین است که دردهای احمقانه برای خودم میسازم.
باد کولر چه قدر سرد شده. این یعنی فصل غرغر تمام نمیشود!
روزهایی که میگذرد، خودم نیستم انگار. رپ گوش میدهم، با هر کسی که نگاهم به نگاهش بیافتد حرف میزنم، در گروهها، در توییتر، همه جا حرف میزنم. حتا جلوی غریبهها گریه کردم، و جلوی دانشآموزهایی که بعد از ساعت مدرسه مانده بودند. انگار کسی به گربهای باورانده باشد که بلد است روی دو پا راه برود. سکندری خوران روی دو پا راه میروم و خودم را مسخره میکنم. ظرف روغن را برمیگردانم و هیچ وقت نمیتوانم لکهاش را پاک کنم.
توفانی که در من میچرخید گم شده. خودش را جایی پنهان کرده و فقط حرفهایش را از دهانم بیرون میریزد، میدانم. از من بیزار است. هر کاری میکند که از من کم کند، به هر که اضافه شد، شد. شاید این کارها را میکند تا الهه را برگرداند، یا الههی دیگری برایش پیدا کنم. نمیداند فایدهای ندارد. روغنِ ریخته را نمیشود به ظرف برگرداند. جای زخم را روغن و پماد از بین نمیبرد. چه طور بگویم که بفهمد؟ این طناب، گسسته شده. دو سرش آن قدر دور از هم ایستادهاند که گرهزدنی نیست. دستِ خودم را میبینم که به طناب رشتهرشته شدهای چنگ زده. صدای آدمها را میشنوم که رد میشوند. صدای قدمهای خودم را هم، که در فضای بیانتها لنگر میخورد و به خودم بر میگردد. پس کجا رفتند این همه آدم.
نمیدانم چه قدر از چیزی که میگویم درست است. مطمئن نیستم که توفان خودش را پنهان کرده باشد. گاهی حتا به این که توفانی هست، یا زمانی بوده، شک میکنم. به اصالتِ حرفها و حتا اصالت احساساتم شک میکنم. به دستهایی نگاه میکنم که مینویسند. نمیفهمم چه طور. خودم را غریبه حس میکنم. نمیدانم با همکلاسیهای دبیرستان، با الهه، چه طور باید رفتار کنم، نمیدانم به این کسی که کنار دستم نشسته چه طور جواب بدهم، نمیدانم در جمع فامیل چه بگویم، نمیدانم چه طور آدمهای جدید را از خودم فراری ندهم، چه طور تبدیلشان کنم به دوستان قدیمی. همه جا غریبهام، اضافیام، مایهی عجیب شدن روابط. در بدن خودم هم غریبهام. خیال میکنم دوستم ندارد. رازهایش را به من نمیگوید. خیالاتی شدهام؟ نمیدانم. چیزی که مسلم میدانم این است که غصه زیاد میخورم، نشانهاش هم ترازو.
حد تعادل را پیدا نمیکنم. انگار که جهانم صفحهای باشد بر شاخهای گاوی و گاو ایستاده بر لاکِ لاکپشتی و لاکپشت آرام آرام بخزد بر پشت خمیدهی نهنگی. من ایستادهام روی آوارهای این صحنه، در انتظار فروریختن. پیشتر دویدهام، دستم را به دستی -بلکه دستهایی- رساندهام، ولی هیچ چیز نپاییده، چون جهان من صفحهای است بر شاخهای گاوی ایستاده بر لاکِ لاکپشتی که آهسته آهسته راه میرود بر پشت خمیدهی نهنگی. حالا ایستادهام در میانه، وحشتزده حتا از دستبلندکردنی به پاسخ هر نگاهی. بیحرکت ایستادهام، و باز هم موجهای لرزه از پاهایم تا قلبم میرسند، سرم در خودش تاب میخورد و من باید مثل سنگی بی هر حرکتی همان جا که هستم بمانم که از همین آوار که مانده حفاظت کنم. مشتاقم به حرف زدن، ولی نباید قدمی بردارم، نباید وزنی به این زمینه اضافه شود، نباید تعادلی که نیست بر هم بخورد. خاک بلند میشود و بقیه فکر میکنند نمیبینمشان، نمیخواهمشان، آزارم میدهند. نمیدانند من بر صفحهای ایستادهام، روی شاخهای گاوی که گاو ایستاده بر لاکِ لاکپشتی که راه میرود بر پشت خمیدهی نهنگی که نفس گرفته و میخواهد برگردد به عمق اقیانوسش.
یکی باید دستم را بگیرد و از این مهلکه بیرون بکشد، برساوش شاید.
انسان آب قلیل است. در خویشتن خویش که فرو برود، به لکهای میماند سراسر نجاست.
در دفتر کسی جز ملیکای دانشجوی ادبیات عرب نبود و میشد راحت درس خواند. نشستم پشت میزِ آقای رمضانی، فصلِ اولِ طبیعیات را پهن کردم جلوی رویم و یکی دو خط نخوانده چشمهایم سنگین شد. از صدایِ روغن نخوردهی در بیدار شدم. با حرکتِ سر و گردن، دستم که زیرِ پیشانیام بود دردناک شد. رفتم نشستم روی مبلهای زیرِ پنجره و چادرم را کشیدم روی صورتم. صدای اذان. هشیارتر شدم، بوی دود. از پشتِ چادر دیدم که هیئتِ کرم رنگی روی مبلِ رو به رو نشسته: طوبی. معلوم شد در حسابی رسیدگی نیاز دارد، کاش ندیده باشند که دستگیره از دستم در رفت و با صورت کوبیده شدم به در. وضو گرفتم و با یک لیوان چاینبات برگشتم. هنوز نگاهم مهآلود بود. دیدم املایی نشسته پشتِ میزِ بزرگ و کاغذ ریخته زیر دستش. «کلانتر میخونی؟» سر تکان داد. جمع کردم رفتم رو به رویش نشستم. فکر کردم بهتر بود اول میپرسیدم. «با هم بخونیم؟» پذیرفت، یاد ندارم با چه کلماتی. نشستم و سرم را تکان دادم که ابرها کنار بروند، شروع کردم به خواندن.
سهشنبه بعد از امتحان، از حرفهایی که شنیدم خوشحال بودم. بالاخره به چیزی شناخته شده بودم، چیزِ خوبی هم، از قضا. بعد فکر کردم که شاید باز هم طوری رفتار کردهام که اطرافیانم نقشِ بزرگتر برایم بازی کنند و من در کودکی فرو بروم. بعد فکر کردم که آمدهام دانشگاه که درس بخوانم و چرا من باید طورِ دیگری رفتار کنم؟! نباید بترسم که خودم باشم، ها؟ مگر این که خودِ وحشیِ دیوانهای داشته باشم، که البته تمامِ شواهد این فرضیه را تایید میکنند.
میوههای زیبای نارون.
گفتم صبر کنم اول عیدتان را به هم نریزم با بیربط نوشتنم. زیاد غر میزنم، غرغرِ اول سال هم دل آدم را بهم میزند. :)
چیزی در من غصه میخورد. غصهی همهی دوستهایی که میخواستم داشته باشمشان. همهی رابطههایی که نابودشان کردم. این را هم برنمیتابم که بگویم خودم هستم که غمگینم، این خواستن و خراب کردن و غصه خوردن را منسوب میکنم به چیز دیگری در خودم. اینها حرفهای مناسبِ اولِ سال نیستند، میدانم. چه کار کنم که حالم با حالتهای زمین هماهنگ نیست؟ چه کار کنم که تعطیلات به من نمیسازد؟ هر کس رها شده در دایرهی خودش. منم که باید مثل همهی دفعاتِ قبل این آدمها را کنارِ هم جمع کنم. انصافا استقامتی که من در ایجاد رابطه و نگه داشتنش دارم، هیچ کس ندارد. همین چند روز پیش بود که ایستادم کنارِ دخترعموی زیبای اتوکشیدهام، فقط چون به من هدیهی بیمصرفِ زیبایی داده بود و باید جبران میکردم. نمیدانم چند دقیقه شد. نفسم انگار که زیرِ آب مانده باشم، راست نمیشد. از بس تلاش کردم که لبخند به لب باشم و بیعلاقه و متبختر به نظر نیایم، صورتم و لثههایم دردناک شدند. دو تا سوال پرسیدم. هر چه پرسید در بیش از یک جمله جواب دادم. با این همه بیشترِ زمانی که کنارش نشسته بودم، به سکوت گذشت و من بچهای که خودش را با در و دیوار میکوبید ساکت کردم و همان جا نشستم. بدتر، پسرعموی خوشقیافهی سفیدم بود که تا مامان بابا رفتند، ما سه تا را گرفت به نصیحت، که درس بخوانید و کار پیدا کنید و فلان. چشمم درد گرفت از بس تلاش کردم ذهنم رم نکند و بیهوا خیره نشوم به قیافهاش، در حالی که به پیازِ شقایقهای توی صندوق فکر میکنم. باز فامیلِ مادریام قبلِ تحملتر است، آن قدر زیاد و بلند بلند مزخرف میگویند که میشود سرگرمِ چیزِ دیگری شد. زیاد غر میزنم؟ زشت مینویسم؟ چون خودم را انداختهام در دامِ هزاران کارِ نکرده، هزاران تعهد، هزاران رابطه. الهه که اشاره میکند به کنایههای آقای راحمی، که ابرازِ تعجب میکرد از دوستیِ ما، غصه در دلم فواره میزند. آن زمان که زندگیمان با هم میگذشت، شنیدنِ این حرفها خندهآور بود. حالا که به ندرت و دو سه ماهی یک بار با هم از خودمان حرف میزنیم، حالا که رابطهمان به جنازهی دوستی هم شبیه نیست، شنیدنِ این جملهها زجرآور است. گفت با الهه برویم خانهشان عید دیدنی و بازی. به تعدادِ صفحاتِ تمامِ کتابهای کتابخانه دوست دارم بروم. فکر کردن به رفتن اما، به پیشنهاد دادنش به الهه، به حسرت خوردنِ روزهای بعدش، منصرفم میکند. چرا خودم را فریب بدهم؟ زندگی که آن طور که من میخواهم نیست. عسی ان تکرهوا شیء و هو خیر لکم؟ بله. بشکن. جدا شوم از این سلسله، از این گرهخوردگی، از این ضعف. بزرگ شوم، مستقل شوم. اینها چرا این همه من را به خود گرفتهاند؟! فانّی توفکون؟ مسئله این جاست که آن ایمانِ سادهدلانه را گم کردهام. عجب. بالاخره این را نوشتم.
***
بالاخره نیم فاصلهای را که به جای زوم اوت کردن مرورگر، نیم فاصله تایپ کند، کشف کردم. :))
امروز پستِ پنجاه و نهم را پاک کردم، ویرایش کردم و دوباره برای همان تاریخ منتشر کردم. پستی که احتمالا دلیلِ آمارِ بالای بازدید در یک هفتهی گذشته بود و من خوشبینانه فکر کرده بودم نوشتنم بهتر شده. به علاوه، اطلاعاتِ تماسم را هم از صفحهی تماس با من پاک کردم. عجیب است. وقتی شروع میکردم به نوشتن، دوست داشتم ردِ پاهای واقعی به جا بگذارم که آدمها پیدایم کنند. اصلا از این که بنویسم خانمِ سین و آقای جیم خوشم نمیآمد. اسمِ مستعار هم فقط آن جا که زبانم به اسم بردن باز نمیشد. حالا ورق برگشته. فکر میکنم: بالاخره هر آدمی، هر قدر هم زیبا و دوستداشتنی، کثیفیهایی در خودش دارد که باید جایی بیرون بریزد. اگر بدون آسیب زدن به کسی بتواند خودش را راحت کند، بلکه هم بهتر!
قضاوتها و کثیفیهای ذهنم، انگار زشتتر شدهاند. از این که آدمها پیدایم کنند ترسیدهام، از این که بدانند دوستشان دارم، از رفتارشان بیزارم یا چه طور میبینمشان. شاید هم از این میترسم که بخوانند، قضاوتم کنند و رد شوند، با خودشان بگویند چه قدر کودکانه و سطحِ پایین، و فردا که دیدمشان، پشتِ چشمهاشان تمسخری باشد که نفهمم. این اصلا منصفانه نیست.
احساسِ امنیت ندارم؟ به خودم مطمئن نیستم؟ از دین فاصله گرفتهام؟ هر چه. غُر که تمامی ندارد. عجالتا خواستم این تغییر در سیاستِ ارائهی اطلاعاتِ طبقهبندی شده را اعلام کنم. متنِ اصلی هم محفوظ است. اگر محبت و اطمینانی در قلبم پیدا کردم، پیش از این که بسوزد و هیچ شود، میدهم بخواند. حتما کسی آن بیرون هست که بشود دوستش داشت، نه؟ (فاطمه مصلح که همیشه هست. فقط کاش بیشتر بود.)
تمامِ زندگیام تلاش کردم با احتیاط به آدمها نزدیک شوم. صبر کردم تا مطمئن شوم همان قدر که من مشتاقم، او هم به من مشتاق است. همان قدر که از دیوارها ردش می کنم، از دیوارهای زندگیاش رد شدهام. تا ندانستم که به من تعلقی دارد، به خودم اجازه ندادم دل ببندم. تمامِ زندگیام مترصدِ نشانهها بودم و در حالِ چرتکه انداختن. با گلشن شاید این طور نبودم، شاید بی پرده رو کردم و دردهایم را به جانش ریختم، محبتش را نیوشیدم و صافی بودنش را ... آن وقت... بعد از چهار سال ... کاش لا اقل...
آه.
انگار بی پشتوانه ماندهام. می ترسم بنویسم. حتا ابا میکنم که کلمات در ذهنم چنین جملهای بسازند. غم انگیز است، نه؟ بیچارهگون حتا. آدمها در رفاقت احساسِ تعهد نمیکنند؟ حتما باید روی کاغذ نوشته شود و چارتا شاهد باشد و برای خروج از کشور گیر نفرِ ثالثی مانده باشی که احساسِ تعهد کنی؟ فحش هم نمی توانم بدهم منِ فلان فلان شده. نمی شد فرهنگمان از فردوسی مایه نمیگرفت؟ مگر شیر کاو گور را نشکرید؟ پژوهنده را راز با مادر است؟ دور شدم از اصلِ حرف، بگذریم.
خندهدار است. یعنی فکرش را که میکنم، میبینم خندهدار است و بیشتر شبیه حسادت، بیشتر تاثیر پی.ام.اس. با خودم میگویم، خب ربطی ندارد! رابطهای به نحوی شروع شده، حتما که همان طور ادامه پیدا نکرده! اما نه. نه. نه. دلم راضی نمیشود. به تمام لحظاتی فکر می کنم که از خودم پرسیدم از کجا معلوم من هم مخاطبِ یکی از این لبخندهای معمولی که به همه میزند نباشم؟ از کجا دانستم داخلِ زندگیاش شدهام که حالا تا تهِ زندگیام راهش میدهم؟ یادم میآید که بارها به خودش هم گفتهام. گفتهام که برایم مهم است چنین بودن. یادم میآید که نپرسیدم، و فقط گفتم. گفتم که در محظورِ پاسخ دادن نماند. کاش پرسیده بودم. تمامِ دقیقههایی که من روبهرویش غر زدم و غصه خوردم و گریه کردم، در عذاب بوده و از من بیزار میشده و چیزی نمیگفته؟ در خیالِ خودش بزرگمنشی میکرده لابد! آخ. کاش من این قدر ناتوان و غمگین و وابسته و زود باور نبودم. کاش من این قدر بیچاره نبودم که آدم ها برایم بزرگتری کنند. لا اقل اگر آن قدر میارزیدم که صادق بود، که به خودم می گفت، بهتر بود تا این که از مشاورِ تازه وارد مدرسه بشنوم. من و الهه همیشه کنارِ هم بودیم، به اندازهی هم. کاش همان طور میماند.
عجب از کاه کوه می سازم! نه؟