سعی کرد پتو را محکمتر دور خودش بپیچد. سرما ریز ریز از فاصلهی پتو و تشک رد میشد و این اصلا خوب نبود. آدمها میتوانند از سحرخیزی بیزار باشند و همچنان آدمهای خوبی محسوب شوند.
صدای به هم خوردن لیوانها، ریختن چای و بریدن نانها با قیچی آشپزخانه آدم را راضی میکند از زیر پتو بیرون بیاید. بیرون آمد. دست گرفت به دیوار. هر قدر هم جای همه چیز را از حفظ باشد، هر قدر هم خانهی خود آدم باشد، بالاخره باید گیجی دم صبح را جدی گرفت. از چارچوب در رد شد. همین جور با احتیاط تا آشپزخانه رفت. دست روی سینک گذاشت و لبهاش را گرفت تا شیر آب. آب که کمی گرم شد، دستهایش را شست و خیسخیس کشید به صورت و گردن و روی پاهایش. دیگر خیلی گیج نبود. سریع رسید به سفرهی صبحانه و نشست. آدمها ممکن است صبح به پدر و مادرشان صبح به خیر نگویند و همچنان آدمهای خوبی باشند.
آدمها اجازه دارند گاهی خسته و عصبانی باشند و همچنان در دایرهی آدمهای خوب حساب شوند، حتا آدمهای خیلی خوب.
آدمها اجازه دارند به خودشان آسیب بزنند، یا دیگران را ناراحت کنند، به عاشقها جواب منفی بدهند یا به دیگران دروغ بگویند.
اینها را با خودش گفت، با صدای دو رگهای سلام کرد و لیوان چای را گرفت. حتا از پشت لیوان هم گرمای قرمزِ خوشرنگِ چای به انگشتهایش میرسید.
آن چه از تصورش هراس داشتم، واقع شد. آدمها مثل سنگ ایستادهاند همان جا که هستند. اگر از بخت خوش همراهشان شوی، حاضرند دوستت بدارند. نه که نخواهند بیش از این همراهیات کنند، مثل سنگ ایستادهاند همان جا که هستند؛ و نمیتوانند.
من اما بادبادکیام که حاضرم قرقرهام را به دست هر کسی بدهم.
رها.
سستعنصر.
قدم اول
صدای تپشهای قلبم را میشنوم. خون به سرم دویده. سعی میکند چیزی را توضیح دهد و با هر جمله، با هر کلمه و با هر باز و بسته کردن دهانش، با هر دم و بازدمش، بدنم داغتر میشود. تورم رگهای کرهی چشمم را احساس میکنم. هر حرکتی خارج از او از جهان محو شده است. شکل اتاق به هم ریخته و از تمام جمعیت کلاس ما دو نفر باقی ماندهایم. او مرکز جهان است. من -که هر تپش قلبم هزار ساعت طول میکشد- احاطهاش کردهام: میتوانم هر لحظهای که اراده کنم او را به تمام ببلعم. فاصلهای بین تصمیم گرفتن و عمل کردنم نیست، اما جهان صفحهای است بر شاخهایِ گاوی و گاو ایستاده بر لاکِ لاکپشتی و لاکپشت آرام آرام راه میرود بر پشتِ خمیدهیِ نهنگی.
قدم دوم
باید سریع فکر کنم. باید دستم به منبع صدا برسد. باید قبل از این که دور و برم خالی شود خودم را خلاص کنم. باید قاطع باشم.
-میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
-نه.
همه جا سیاه است. آسمان سیاه است، آسفالت سیاه است، بوتههای نسترن و درختهای تبریزی سیاهند. همه جا ساکت است، حتا تیرهای چراغ برق هم ساکتند. فقط صدای قدمهای من میآید، که هر کدام هزار ساعت با دیگری فاصله دارد و بینشان صدای قدمهای دیگری هم هست. کاش مرکز جهان نبودم: نور چراغهای برق دنبالم میکند، صدای قدمها پشت سرم میآید، سیاهی آسفالت به پاهایم چسبیده. میخواهم برگردم و نگاهش کنم اما جهان صفحهای است بر شاخهای گاوی ایستاده بر لاکِ لاکپشتی که آهسته آهسته میخزد بر پشت خمیدهی نهنگی.
قدم سوم
مردمک چشمهایش رگههای قهوهای روشن دارد. بین موهای صورتش چند تار سفید پیداست. در حالت چهرهاش کیفیتی هست که دستهایم را بیقرار میکند. کتاب با تکتک کلمههایش به من نگاه میکند. یادداشتهایم از زیر دستم به او نگاه میکنند. دیوارها، میز، کتابخانه و صندلی به سمت ما هجوم میآورند. هوای اطراف بر من سنگینی میکند، حتما بر او هم. هر نفسی که بیرون میدهم چشمی میشود و خیره میشود به حرکاتم. بدنم خیس و سرد است، زمینِ زیر پایم داغ. سقف به سرم رسیده. میخواهم دستم را بلند کنم تا چیزی از کیفیت دلنشین چهرهاش را در مشت بگیرم، اما جهان صفحهای است بر شاخهایِ گاوی و گاو ایستاده بر لاکِ لاکپشتی و لاکپشت گام بر میدارد بر پشتِ خمیدهیِ نهنگی.
قدم چهارم
بر این ویرانه ایستادهام.
شعله بر شاخههای سبزِ مرکبات روییده است. از لا به لای برگهای سبزِ سیر، چراغهای جشنِ زمستانی پیداست. مهم نیست چه قدر غبار، چه قدر دوده، چه قدر هرس نصیبشان کنیم، ریشههای نارنج دست از روییدن بر نمیدارند. داستان، داستانِ سرزمینِ میانه است: آتشی که شاخه را نمیسوزاند، غمی که زخمها را بهبود میبخشد. حکیمان و خردمندان و آیندهنگران ما را ترک کردهاند، تنها نگاهشان به ما مانده. کسی دستِ ما را نخواهد گرفت. کسی به تواناییِ ما باور ندارد. با این حال خیال میکنیم چیزهایی در این سرزمین هستند که ارزشِ جنگیدن دارند. به باریکهای چنگ زدهایم: شاید این بار شعله درخت را نسوزاند. همین است که پیدا کردنِ راه سخت است. درمانِ غصههای ما خیالی است، چون درمان باید از جنسِ درد باشد.
در میانِ شب از رنگها گفتهام؟ دست به تنهی نحیفِ نارنج بکش. زیباییهای عالم به گریهات خواهد انداخت. برای همین میگویم انسان اگر رنج نکشد انسان نیست. برای همین می گویم اگر رنجی نباشد، در خود هزاران رنج میآفرینیم. برای همین میگویم زیباییها گریهآورند، دستها گریه آورند، چشمها و کوهها و لبخندها گریهآورند.
کاش زمان دست از بازی کردن بکشد.
به هذیان افتادهام.
حدس می زنم همه چیز دیگر تمام شده باشد. جایی برای جبران نیست.شرایط هیچ کدام از ما به آن چه که بود باز نمیگردد. از این آرزو که برای همیشه کنار هم باشیم گذشتهام. نه فقط زندگیها و مشغولیتهامان دیگر با هم نمیخواند، میخواهد ازدواج کند و کسان دیگری را بیشتر از من دوست دارد، به نظرم سبکبالی فیلسوفانهاش را هم یک جایی در این چهار سال گم کرده. دلم برای عدالتفر میسوزد، قلب زیبایی دارد. اگر چه تفاوتهامان بسیار باشد، اما تنها دیدنش چیزی را در من آتش میزند. همه چیزشان مثل من و الهه پیش میرود با این تفاوت که هر دو تیزتر و قویتر از ما هستند و البته نیمهی درونگرای آنها المپیادی نشد. دردناکتر هم هست: هر دو دانشجوی یک دانشکدهاند. چرا آدمها تنها هستند؟ ایمانم که ضعیفتر شد، احساس تنهایی هم قوت گرفت. خسته شدهام، از بعضهایی که میشکنند و شانههایی که میلرزند اما هیچ اشکی همراهیشان نمیکند. در عوض، رهایی و گنگی دیگری کشف کردهام که مثل حال بعد از گریه باشد: کم خوابی.
یک بار غزل ابراز تعجب کرد از تعداد زیاد آشناهایم در سطح دانشگاه. حق نداشت. شناختنهایی بیعمق، بدون جوی احساس نزدیکی، سنگهایی که حتا امواج دایرهای هم روی سطح آب به جا نمیگذارند.
چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب و اندر آب بیند سنگ
دوستان و دشمنان را میشناسم من
وای اما با که باید گفت این، من دوستی دارم
که به دشمن باید از او التجا بردن
***
انسان چه قدر بیچاره است!
***
با شما هستم از سایت دانشگاه، بعد از سوختن کامپیوترم و از دست دادن اینترنت در دانشگاه! زندگی راحتتر از این هم میتوانست باشد؟ :/
یک دست به لبهی تخت، آرام روی زمین نشست. با احتیاطِ صد چندان نوک انگشتها را روانهی اطراف کرد. دستهی ساز تکیه داده بود به دیوار. کاسهاش را در پهلو جا داد، ساز را در بغل گرفت. نرمهی انگشتها را با بندها هماهنگ کرد و قطعهی بسیار کوتاهی را از حافظه نواخت. حفظ کردن جای بندهای همان قطعهی خیلی خیلی کوتاه هم روزها زمان برده بود. داستانِ نوازندهای را که شنواییاش را از دست داد، میدانست. میدانست رنگ سیم چهارم با باقی سیمها فرق دارد. میدانست حالا انگشت سومش دستان اول، نت فا را نشانه گرفته. میدانست کلی راه مانده تا بتواند صدایی را که در گلویش، و در سینهاش، و در چشمها و دستها و رَحِمش دارد، به انگشتان دو دست بیاموزد. میدانست امشب ماه کامل است. دلش تاب نمیآورد که آن راهِ طولانی، و آن روزها و ماهها و سالها را صبر کند تا بتواند به سیمهای سهتار وصل شود. برای همین ماه کامل بود. برای همین نور ماه کامل، هر چند مخلوط با چراغهای کوچه، کمی فضای اتاق را روشن میکرد. دیدن روشنایی مهم نبود. اثرش را میشد بر زبری گلیم کف اتاق حس کرد. دوباره قطعهی کوتاه را نواخت. میدانست جهان هنوز چیزی کم دارد.