میجنگم، اما در ذهنم.
عاقبتم روشن است.
از هر طرف که میروم چهرهبهچهرهی خودم مییابمش، و هر بار، یک قدم دیگر هم عقب میکشم، یکی از راههای رفتنی کم میشود، سیاهی چشمهایم یک پرده تیرهتر میشود. میخواهد زندگیام را ببلعد، تمام زندگیام را. دائما حضور من را تنگتر میکند، از هر طرف فشارم میدهد، هی کوچکترم میکند، کوچکترم میکند، تا بچسبم به نفر بغلی، مثل او راه بروم، مثل او لباس بپوشم، مثل او حرف بزنم، هر وقت او غذا خورد من هم بخورم، هر وقت دست از کار کشید من هم دست بکشم، مثل یک پیادهی ساده. نه فقط ما دو نفر، هیولای هزارسر میخواهد ارتش بسازد. اگر دورکیم بود میگفت همبستگی مکانیکی، من میگویم ارتش. آخر سر فقط یک راه میماند برای رفتن، همان راهی که من هی مثل ماهی سر خوردهام و بالاوپایین پریدهام که نروم. هی به روی خودم نیاوردهام که هیولای هزارسری هست که هر راهی را میبندد، و خواستهام امیدوار باشم که میتوانم از لای دست و پایش در بروم، میتوانم تصمیم بگیرم، میتوانم باشم.
چرا شمشیرم را از غلاف بیرون نمیکشم و به جنگ این هیولای هزارسر نمیروم؟ چون هیولای هزارسر منم. چون اگر هیولای هزارسر نباشد من هم نیستم. چون معنای من، معنای زندگیام، معنای جهان، همه به همین هیولای هزارسری وابسته است که از هر طرف که میروم چهرهبهچهرهی خودم مییابمش، و هر بار یک قدم دیگر هم عقب میکشم، هر بار یکی از راههای رفتنی کم میشود، هر بار سیاهی چشمانم یک پرده تیرهتر میشود. زمین بازی را هیولای هزارسر ساخته، قواعد بازی را هیولای هزارسر تعیین کرده است. من پیادهی سادهای هستم که در محاصرهی دست شطرنجباز بزرگ مستأصل شده. کجا بروم؟ شمشیرم را برای چه کسی تاب بدهم؟ میخواهم راه خودم را بروم، اما قواعد رسیدن را هیولای هزارسر تعیین میکند. میخواهم خودم تصمیم بگیرم، اما اگر دست شطرنجباز کنار برود، بیجان میشوم، بیمعنا میشوم، با صفحهی بازی تفاوتی نخواهم داشت. در هزارتویی زندانی شدهام که راه خروج را نمیدانم، با هیولای هزارسری در مبارزهام که هزارتو را ساخته است.
به روی حقیقت شمشیر کشیدهام. حقیقتی که پشت هیولای هزارسر پنهان شده. هیولای هزارسری که منم. هاه! خودم حجاب خودم شدهام؟ این همه فلسفه خواندم که راهی پیدا کنم، از این ارتش بیرون بزنم و زنده بمانم، میدانستم محکومم به شکست، اما میخواستم خودم را به هر قیمتی که شده حفظ کنم، راه خودم را پیدا کنم، حتا اگر همان راهی باشد که هیولای هزارسر نشانم میدهد. حالا میدانم که من باقی نخواهد ماند. اگر تسلیم ارتش شوم مهرهی چوبی بیمعنایی هستم در تصرف شطرنجباز بزرگ، اگر فرار کنم مهرهی چوبی بیمعنایی هستم که روی صفحه قل میخورد. حتا اگر بمیرم هم باقی نخواهم ماند. میخواستم حقیقتی در خودم پیدا کنم، اما میبینم که حالا برای حفظ زندگیام به روی حقیقت شمشیر کشیدهام. استیصال.
مثلِ شعلهی کوچکی که سوختنِ کبریتی تنها ایجاد میکند، از لابهلای هواکشِ دستشوییهای ساختمانهای نزدیک، دودکشهای بدونِ دودِ پشتبامها، پنجرههای ساختمانهای بلندِ دورِ دودگرفته، باریکهای کوه دیده میشود. ذرهای آسمان پیداست. افقی هست که توانستنهای دور را دستیافتنی جلوه میدهد. تا وقتی به همان باریکهای خیره شده باشم که کوه را قاب گرفتهاست، میتوانم لبخند بزنم، میتوانم امید ببندم، میتوانم معنای درخشانِ زندگی را دریابم، شعلهی کوچکی در قلبم روشن میشود. به رقص درمیآیم. مشکل اینجاست که نگاه از باریکهی کوه برگرفتن، شعله را خاموش میکند. باقی زاویهها، باقی نظرگاهها، همه دیوارند. تهی. بیمعنا. بازدارنده. اگرچه برقِ دورِ کوهها پشتِ پلکهایم ردِ قدرتمندی به جا میگذارد، اما رقص با چشمهای بسته را نمیتوان چندان ادامه داد. دستافشان و پاکوبان نمیتوان از جا برخاست، لباس شست، از خانه بیرون رفت، به گلدانها آب داد و کار کرد. من این را به تجربه دریافتهام.
بدون کوه، خالیام. بدون شعلهی کوچکِ کبریتی که در نگاهم بسوزد، با تاریکی یکی میشوم. خالی بودنم را احساس میکنم. به محضِ این که به خودم نگاه میکنم، به مغاک بدل میشوم. مغاکی که البته تاریک نیست، اما روشن هم نیست. خالی است، اما اگر به آن خیره شوی، به تو خیره خواهد شد. وحشی و دهشتبار است و در عین حال بسیار انسانی. آنقدر انسانی که جوهرهی انسان انسانی است، پیش از تبدیل شدن به عمل. یا حتا پیشتر: پیش از تبدیل شدن به عاطفه. غم و شادیِ بسیط. پوچ. بیهدف. بدون علت و هم بدون معلول. جرقهای تنها در تهیِ بینهایت: خیرهکننده، بیدوام.
***
چرا یه نفر نگفت شعر عنوان رو اشتباه نوشتم پس؟ 😶
*هشدار! به شدت ویرایش شده!*
خون. جریانِ گرمِ خون. مایعِ غلیظِ قرمز رنگ که آهسته آهسته از بدن خارج میشود، اما اثری از جراحت نیست. آسیبی به اندامهایِ داخلی نرسیده است. کسی دستپاچه نمیشود و کمک نمیخواهد. اتفاقی خارج از روالِ عادیِ امور نیافتاده است. باید از جا بلند شود، تظاهر کند که چیزی تغییر نکرده و به زندگیِ معمولی ادامه دهد، اما احساسِ ضعفِ عمومی، اندیشیدن و تصیمیم گرفتن را برایش دشوار میکند. میخواهد زودتر به گوشهیِ اتاقی پناه ببرد اما حتا رمقی در پاهایش نیست. درد مثل گردابی در شکمش میپیچد و به زودی باقیِ تنش را در خود فروخواهدبلعید.
هیچ ردی از عادی بودن در این اتفاق نیست که بتوان آن را عادی تلقی کرد. مسکن درد را کمی آرام میکند، اما مشکل فقط درد نیست. کسی هم نباید این تحولِ بزرگ را به رویِ خودش بیاورد، اما مشکل فقط پنهان کردنِ دگرگونی نیست. بدنش به قصدِ دشمنی شمشیر برداشته و تیرِ غم و خشم و مهر و نفرت به رویش میبارد. حتا عواطفش هم در دَوَران افتادهاند، بیشتر و کمتر میشوند، اوج و حضیض مییابند. هیچ کس چارهای برای دشمنیِ خودیها نیاندیشیده است. اینجا تظاهر به جاری بودن روال معمول زندگیِ انسانی دیگر ممکن نیست. دردِ درنده و عواطفِ کنترلناپذیر، ستونِ خرد را خم میکند؛ مصیبتی است که بستگی به بدن برای خرد به ارمغان آورده است.
البته این بدن مجالی برای زندگیِ عادی باقی نمیگذارد، اما نه فقط از آنجا که درد و عواطف حواس را مختل میکند، بلکه از اصل، حالت بدن، به عنوانِ حاشیهیِ سوژه هنگامِ تماس با جهان، همواره شکلِ خاصی به ادراک میدهد. من به عنوانِ سوژه با این بدن آمیختهام، درد و خون بخشی از ادراک من از جهان است. دیگری سوژهای است که به نوعی دیگر با درد و خون آمیخته شده. بدن صرفا ابزارِ شناختِ ابژههایِ ازپیشموجودِ خارجی نیست، در تمامِ مسیرِ رویآوریِ من و ظهور ابژه، بدن حضور دارد و خود را بر فرایندِ قوامیابی اشیاء تحمیل میکند. سادهترین نتیجهیِ حضورِ پرررنگِ بدن در ادراک، پیدایی «اینجا» و «آنجا» است. بستگیِ خرد به بدن مصیبت نیست، روالِ عادیِ زندگیِ خردورزانه است. معیارِ عادی بودن را چه کسی به دستِ ما داده بود؟ چه طور فراموش کردیم که قرار نگرفتن، در خطِ واحدی نیاندیشیدن، درد کشیدن و احساساتِ ثابتی نداشتن به غایت معمولی و انسانی است؟
تاریخ ویرایش: 1400/2/10
آن لحظهای که مادرخوانده سر میز شام اندرو اسکات را به عنوان کشیش معرفی کرد، با لحن راننده تاکسی تیرخوردهای زیر پای شرلوک داد زدم: موریارتی! در کمتر از 24 ساعت سه بار این سریال را از ابتدا تا انتها دیدم و شش صفحهی دفتر را سیاه کردم. برای همین فکرکردم بهتر است نوشتهها را مرتب کنم، تایپ کنم و این جا هم ثبت کنم. احتمالا ارزشش را داشته باشد. باید روی ادامهی مطلب کلیک کنید چون میدانستم برای بعضی اسپویل نشدن داستان مهم است.
با خودم گفتم منصفانهاش این است که بگویم چرا مدتی است این جا نمینویسم: چشمهایم. از بس زل زدهام به این نمایشگرهای الکترونیکی برای درس و کار و معاشرت و زندگی، درد چشم و سرم را پر کرده. مجبورم همهی کارهای غیرضروری را فعلا عقب بیاندازم، تا به واقعیت برگردیم، یا چشمهایم به مجازی بودن عادت کنند.
به هیچ کجا تعلق ندارد. تمام بندها را بریده است که آزاد باشد. به دنبال مسیر میگردد.
اما او چیزی است، چیزی که امروز بند باورها را بریده است و آزادانه به دنبال آنها میگردد.
چیزی که هست دیگری نیست، و چیزی که همه چیز باشد نیست.
چیزی که آزاد باشد نیست.
چیزی در هوا عوض شده بود و این را میشد حس کرد. جنس بادی که از لای درز پنجره میوزید فرق داشت؛ بوی برفهای کهنسالِ دوردستها را با خود میآورد. ماشین آهسته آهسته منحرف شد به سمت راست، کمی در شانهی خاکی پیش رفت، و ایستاد. در را باز کرد. دستی که به سویش میآمد را میانهی راه پیدا کرد و بیقرار از نفس کشیدن و بوییدن، پیاده شد. دستها را محکم گرفته بود و با این حال دائما سکندری میخورد. آرام نداشت. آتشی درونش روشن شده بود، جویباری به راه افتاده بود. ذرات کاه در او به حرکت درآمده بودند و به سمت جان هستی کشیده میشدند. ستارهها و سیارهها در او شکل میگرفتند و میدرخشیدند و به هم میخوردند و سیاهچاله میشدند. قدمهایش صدای علف تازه داشت. پارچههایی که در باد میرقصیدند گوشش را غلغلک میدادند. همیشه زیر نور ماه نواخته بود و حالا قرار بود آفتاب به نواختنش گوش بدهد. قرار بود صدایی از سیمهای، چنان که گفتهاند، طلایی برخیزد، به گرمای روشن آفتاب بپیوندد و با باد همسفر شود. صدای نواختش قرار بود دورتر و بالاتر از خودش برود. میدانست که میرود چون باد را لای انگشتانش حس میکرد که میگذرد و بالا میرود. این باد صدا را تا ناکجاآباد میبرد، همان طور که، گفته بودند، دانههای قاصدک را. قاصدکها، دانهای در دست، مثل صدای ساز پخش میشوند و میرقصند و بالا میروند و در دورها گم میشوند.
وقتی که آتش و رودخانه و اسب را، بالاخره، در خود گنجانید، کمک خواست و نشست و ساز را گرفت. سفیدهای باربرداشته را همراه بوی علفها و سردی بیرمق برفها و همهمهی دور حشرهها راهی کرد. باشد که شب به مذاق آفتاب هم خوش بیاید.
موقع برگشت به نظرش آمد شانهی خاکی، جادهای بوده است کوتاه و فرسوده، جدا از مسیر اصلی.
آن روزهایی که تمام وقت دانشجویی میکردم، بهترین روزهای زندگیام بود. من کارهای نکرده زیاد دارم. قلبم به این راحتی آرام نمیگیرد. حواسم جمع نمیشود به کار. دل نمیدهم. هیچ کاری برای من به قدر کافی مهم نیست. فقط، گاهی، آدمها میتوانند تمام حواسم را به خود جلب کنند. آدمهایی که میتوانم ساعتها در سکوت تماشایشان کنم، میتوانم در کنارشان بنشینم و با خودم خلوت کنم. میتوانم در حضورشان احمق باشم و از حماقتم نترسم. آدمهایی که نگاهشان میکنم و خودم را میبینم. حیف که این جور آدمها وجود خارجی ندارند. پریِ آینهواری هست که پشت چشمها مینشیند و چنین خاصیتی به آنها میدهد. حیف که پری هیچ کجا آرام نمیگیرد و حیف که تمام زندگی من باید صرف دنبال کردن پری از چشمهای این آدم به چشمهای آن آدم شود. برای همین چیزها بود که دانشجوی تمام وقت بودم. چون نیاز داشتم چیزی باشد که صبح تا شب را به هم وصل کند. پختن و لقمه کردن ناهار فردا را به آموزشگاه زبان، به حلقهی تاریخ، به مدرسه، به کلاسهای علومج و به درس متافیزیک و به تنهاییهای پشت مرکزی یا پشت شمشادها. چیزی لازم بود که جست و جوی بی وقفهی من را توجیه کند. بیآرامیِ دقیقههایی که در راه بودم و با موسیقی پر میشد را، چیزی باید در دست آرامِ خوابهای سرکلاس میگذاشت، وقتی که جسم خستهام موفق میشد تمرکز کند. پاسخ، دانشجویی بود. غذا پختن و درس خواندن و معاشرت کردنم، همه مثل هم بودند: با حساب و کتاب، با نمرهی مشخص قبولی، با احتمال ارشد مستقیم. هی فکر کنم به این که چند واحد چی گذراندهام، هی چرتکه بیاندازم که این نیم ساعت بین کلاس را تنها سر کنم یا نه، ساعتها را بشمرم که چه روزی کدام آموزشگاه بروم و چه قدر در مدرسه وقت بگذارم. مهم این است که کارهای بیشتری بکنم، جاهای بیشتری بروم و آدمهای بیشتری ببینم: نمونهی آرمانی دانشجو. شاید فکر کنید با این حسابگریها پریِ آینهوار پیدا نمیشود. خیلی هم عالی، گر تو بهتر میزنی بستان بزن! پری را چه طور پیدا میکنند؟
البته متناقضنما است، ولی ملهم از من دانشجوی تمام وقت نیستم.
کسی باور نمیکرد من بعد از سه، چهار سال، این آدم خوشروی گرمِ زودجوشی بشوم که هستم، یا دست کم، تا بهمنماه بودم. از سر همین خوشمشربی و خندهرویی بود که تصمیم گرفتم کرهی بادام زمینی درست کنم: کارهای هیجانانگیز، غذاهای خوشمزه، با زیر و بمِ مفهوم آشنایید حتما. دانههای سفتِ نمکی را با آن پوستهای نازکِ تلخ، ریختم توی آسیاب، و مایعِ گرم و روان و غلیظی تحویل گرفتم که به عسل میمانست. دست کشیدم به صورتم: من هم در همین دگردیسیام؟ این کرهی گرمِ خوشبرخورد توی من بود؟ یعنی سفیدهها را آن قدر زدهایم که حالا واقعا چیزی مثل خامه داشته باشیم؟ اگر به تظاهر کردن ادامه بدهم، خشکی دهانم در مواجهه با آدمها، که قبلا به حدی بود که لبهایم از هم باز نمیشدند، کم کم از بین خواهد رفت؟ پروانه میشوم و دیگر خبری از آن کرمِ زشتِ چاق نخواهد بود؟ شک دارم. هنوز هم از این که آدمها از من متنفر باشند میترسم. میدانید، این که کسی چندان تلاش نکرده همین ارتباط نیمبند مجازیاش را با من حفظ کند به ترسم دامن زده. تازه آن حالتهای عجیب راهنمایی هم امروز دوباره سراغم آمدند. این قرنطینه مثل باز کردنِ بیموقعِ درِ فر جلوی پف کردنم را گرفته، یا از اول من قرار نبوده پف کنم؟ تا به حال آدامس را آن قدر جویدهاید که از هم باز شود؟ مایعِ لزجِ دلمه بستهای میشود و پخش میشود روی زبان آدم. شاید قرار بوده به هر حال به این حال بیافتم، شاید از توان معاشرتم بیش از حد کار کشیدهام. مغز بیچارهی من. اگر قرار بود درست بشوم که اینها را نمینوشتم، همهی اینها را. زیرزمین اصلا مفر من بود از این زندگیِ پر شور و هیجان. حتا حالا هم که خانهی عزیزِ نوجوانیام را آجر آجر کردهاند و اثری از زیرزمین نیست، شبها فرار میکنم به آن جا. کسی پیدایم نمیکند، من هم کسی را آزرده نمیکنم. دیروز دوباره نفسم گرفت و همهی کلمات را گم کردم. من مانده بودم و دنیایی که یک صفحهی سفید بود. میدانستم که قرار است چند دقیقهی دیگر کلاس شروع شود، ولی نمیدانستم چه طور. گاهی دلم میخواهد تکیهگاههای زندگیام را رها نکرده بودم، ولی دیگر راهی برای برگشت ندارم. از همهی آنها که میشد در آغوششان گریست بریدهام. یک بار به این نتیجه رسیدم که در این رقابت ناجوانمردانه با خالق، از پیش شکست خوردهایم. ولی باز هم جنگیدن را بهتر دیدم. معنای خوب و بد را اعوجاجیافته میدیدم، و تنها روی پای خود ایستادن بود که میشد پذیرفت، حتا اگر ناممکن میبود. در نتیجه حالا نشستهام این جا و چو چاه ریخته آوار میشوم بر خویش.