زیرزمین

رسید موسم آن کز طرب چو نرگس مست/ نهد به پای قدح هر که شش درم دارد

انگار مست کرده‌ام. جوری پرانرژی‌ام که به هیچ وجه نمی‌تواند طبیعی باشد. عجیب اینجاست که جز دود دست دوم بهمن هیچ تدخین و تخدیری هم حتا در کار نبوده. متحیرم که چه طور بالاخره توانستم از پس این رویارویی عظیم با خودم بربیایم. روزهای گذشته دائما خسته و خمیازه‌کشان بودم اما حالا خواب نمی‌بردم. کمی خشمگینم و کمی نفرت توی چشم‌هایم وول می‌خورد. تنها اثر این‌ها افزودن انرژی است. راست این که تجربه‌ی خشم و نفرت همان قدر برایم ارزشمند است که تجربه‌ی دوست داشتن. شاید کمی پیر شده باشم برای کشف کردن احساسات مختلف، نمی‌دانم. هرچه هست لازم دیدم که از حال خوش این لحظه برای خودم بنویسم و جایی ثبت کنم. مثل یادگاری نوشتن روی درخت و پنجره‌ی فلان بنای تاریخی و سدی که آب پشت آن خشک شده، که یک وقتی در تعطیلات و رها از همه‌ی بندهای زندگی به دیدنشان رفته‌ایم و از زور خوشی آدم نمی‌داند چه کار کند، پس می‌نشیند به کندن هر سطح سختی با نوک کلید و پاره‌سنگ و خلاصه هر چیز تیزی که جلوی دست آمد.
آسمان شب هم، با همه‌ی آلودگی و غباری که رویش را پوشانده، مثل دشت بی‌نهایتی است که هی باید گردن بکشم تا از پشت ساختمان‌ها ببینمش. یا این که منتظر بنشینم که بگردد و ناز کند و رفته‌رفته چیزهای دیگری هم نشانم بدهد. مثل هدیه‌ای است که تابستان‌ها در ازای تحمل گرما به آدم داده باشند. یا بهتر از این، مثل بخشی از بهشت است که کارگزاران جهنم فراموش کرده‌اند بعد از هبوط آدم از روی زمین جمع کنند. نمی‌توانم آرام بگیرم. ملتهبم. می‌خواهم زودتر این نوشته تمام شود تا برگردم در دشت ستارگان بچرم. آن قدر کارهای خوب و جالب و زیبا در جهان هست که از فکر کردن بهشان سرگیجه می‌گیرم.
حقیقتا کمی هم از این که ناگهان این قدر خوبم نگرانم. کاش که خوشی این بار پایدار باشد.

۰۶ خرداد ۰۱ ، ۰۰:۳۲ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

خودم کردم که لعنت بر خودم باد

آن قدر در دنیا غم و غصه هست که از نوشتن این‌ آه و ناله‌ها خجالت می‌کشم. کاری جز نوشتن اما از دستم برنمی‌آید.

از دیروز بعد از ظهر انگار کوه غصه روی سینه‌ام نشسته. دوباره احساس غریبگی با آدم‌ها، بعد شش هفت ماه، برگشته و بیخ گلویم را چسبیده. تنها که می‌مانم غصه می‌خورم. پیش آدم‌ها که هستم لبالب از خشم و نفرت می‌شوم و هیچ نمی‌توانم حرف بزنم. این تعطیلی بدترین اتفاقی بود که می‌توانست بیافتد: سه روز پشت هم، بدون هیچ راه فراری. بدی‌اش این‌جاست که ناراحتی‌ام دیگر ابژه‌ی مشخصی ندارد. لیوان آبی که دستم داده بودند را انگار خالی کرده‌ام روی تمام زندگی‌ام: همه چیز رنگ غم و ناامیدی گرفته ولی لیوان مذکور خالی مانده. هیچ نمی‌فهمم. تا گردن توی میل به انتقام فرو رفته‌ام. از تمام جهان می‌خواهم انتقام بگیرم. خشمی که دارم اما دیگر به سطح نمی‌رسد. در مقابل چیزهای واقعی می‌شکنم و فرو می‌ریزم. تمرکز ندارم. فرار. می‌خواهم از زندگی فرار کنم. استعفا بدهم. پنهان شوم. بگریزم. چه طور بگویم؟ می‌خواهم جهان زندگان را به زندگان واگذارم و ... و بعد چه؟

و بعد می‌خواهم بتوانم فراموش کنم. جالب نیست؟ انگار هنوز چیزهایی هست که می‌خواهم! هاه. این یعنی هنوز زنده‌ام؟ 

وقتی شروع کردم به چیز متفاوتی می‌خواستم برسم. چیزی نبود که درباره‌ی خودم بگویم. اما باز، همین که شروع کردم به نوشتن، به قول کتاب ایوب، آه و ناله‌ام مانند آب جاری شد. فکر می‌کردم از خودم خالی شده‌ام. فکر می‌کردم چیز دیگری تمام من را پر کرده. حالا که می‌بینم هنوز از پشت دیگری رگه‌های من پیداست، خوشحال‌ترم. هرچند که خوشحالی ابلهانه‌ای است.

۰۴ خرداد ۰۱ ، ۱۰:۱۶ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

چیزی به اندازه‌ی فندق

هر نیم ساعت دو سه بار بطری آب پر و خالی می‌شد. هر قدر می‌نوشیدم فایده‌ای نداشت. چیز کوچکی که در گلویم گیر کرده بود پایین نمی‌رفت. بدتر از همه این که با این همه آب، باز هم خشک و تشنه بودم چون دائماً همه‌ی آب‌های بدنم را جمع می‌کردم و تبدیل به اشک می‌کردم و قطره قطره بیرون می‌ریختم. فایده‌ای نداشت. همچنان چیز کوچکی توی گلویم گیر کرده بود. وقتی اشک‌ها خشک می‌شد، یا بطری آب خالی می‌شد و نا نداشتم که برای پر کردنش بلند شوم، این فندقی که توی گلویم گیر کرده راه نفس را بند می‌آورد.

نه. این‌ها را نخوانید. این‌ها برای شما نوشته نشده. من چیزی اگر بلد باشم بنویسم، مرثیه نوشتن است. حالا که در جهان مرثیه‌های بهتری هست، همان‌ها را بخوانید. نوشتن این‌ها مثل گریه کردن در خیابان است: نشان دادن اشک‌هایم به آدم‌های غریبه، به جای کسی که باید. مثل مردم توی خیابان رویتان را برگردانید. سطرهای بعدی را نخوانید. به سراغ چیزهای دیگر بروید.

لابه‌‌لای نفس‌های سنگینم احساس می‌کنم چیزی در سینه‌ام ریشه‌دوانده بود که حالا دارد از جا کنده می‌شود. چیزی را می‌خواهند از لای دنده‌هایم بیرون بکشند. دستی میان جوارحم می‌گردد و دائم چنگ می‌زند به این «چیز» و این «چیز» بی‌وقفه از دستش می‌گریزد، مثل ماهی. ای ماهی طلایی مرداب خون من! خوش باد هستی‌ات که مرا نوش می‌کنی. در من گنجینه‌ای پنهان است که به هیچ کس تسلیمش نخواهم کرد. هیچ کس. هیچ وقت.

برای آن که از این همه آشفتگی فرار کنم همراه نیمه‌غریبه-نیمه‌آشنایی شدم که حرف بزنیم. شروع کرد به رودکی خواندن:

 

ای آن که غمگنی و سزاواری

وندر نهان سرشک همی باری

 

رفت آن که رفت و آمد آنک آمد

بود آن که بود، خیره چه غمداری؟

 

هموار کرد خواهی گیتی را؟

گیتی‌ست، کی پذیرد همواری!

 

شو تا قیامت آید زاری کن

کی رفته را به زاری بازآری؟

 

تا بشکنی سپاه غمان بر دل

آن به که می بیاری و بگساری

 

نتوانستم تحمل کنم.

جایی هم ندارم که به آن بگریزم: منم و ردای تنگی که به جز منش نگنجد. حسرت گنجیدن هم ندارم دیگر. غمگین هم نیستم. تنها مسئله این است که جهان در دهانم مزه‌ی خاک می‌دهد.

۲۷ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۶:۴۰ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

به دریایی درافتادم که پایانش نمی‌بینم.

بیشتر از یک ماه است که ننوشته‌ام. نمی‌خواستم فروردین بگذرد و من هیچ ننوشته باشم. چند باری قصد کردم از تکه‌پاره‌های عواطف که در دستم می‌ماند چیزی بنویسم، هر بار جز جملات تکه‌پاره دستم را نگرفت. حتا از نوشتن این آخرین جمله پنج دقیقه می‌گذرد. در ذهنم هیچ نیست جز خواستن. تمام خواستنم، سر تا پا. یکی دو تا چیز هست که می‌خواهم و همه هم دنیایی‌اند، کاملا. حتا دیگر دنبال آن نیستم که راه زندگی‌ام را پیدا کنم. حرفش را می‌زنم، ولی آن قدری اهمیت ندارد که شبی تا صبح بنویسم و دنبال کشف کردنش باشم. به طرز غریبی چشم بسته‌ام و غرق شده‌ام توی آن دو سه تا چیز که می‌خواهم. آن قدر پاهایم روی زمین است که فرصت نمی‌کنم از دور به جریان وقایع نگاه کنم و درباره‌شان بنویسم. با صورت توی زندگی‌ام. هیچ وقت چیزی را این طور نخواسته بودم. کنکور که می‌دادم، المپیاد که بود، همیشه می‌گفتم شد شد، نشد نشد. حالا با خودم می‌گویم شد شد، نشد آن قدر سعی می‌کنم تا بشود. اگر باز هم نشود...؟ نه. می‌خواهمش. می‌خواهمش چنان که لب‌تشنه آب را. می‌خواهمش چنان که شب‌خسته خواب را. هاه. نمی‌توانم به تنهایی درباره‌اش بنویسم. باید با چیزهای دیگر بپوشانمش. لای چیزهای دیگر پنهانش کنم. چه قدر تبدیل کردنش به کلمه دشوار است. و کلمه بود و جهان در مسیر تکوین بود. انگار کلمه برای این جور وقت‌هاست: آن‌جایی که جهان هنوز صورتِ مادی نیافته، زمین زیر پای آدم‌ها سفت نشده، با صورت توی واقعیتِ جزئی نرفته‌ای. هگل می‌گفت ابژه‌ی حسی غنی است: پر از داده است، و ما زمانی که اسم رویش می‌گذاریم، باعث می‌شویم غنایی که داشت از میان برود. شبیه چیزهای دیگرش می‌کنیم. تغییرش می‌دهیم. من نمی‌خواهم روی این چیزها که می‌خواهم اسم بگذارم. می‌خواهم بی‌نام بمانند. البته که درود بر تجربه‌های بی‌نام، اما اگر نتوانم صدایش کنم، چه طور می‌توانم بشناسمش؟ چرا باید بشناسمش؟ این میل بیمارگونه به شناختن و دانستن چیست که توی من ریشه دوانده؟ چرا می‌خواهم مطمئن باشم که چیزها را آن طور که هستند می‌شناسم؟

این‌ها به کنار، چرا از آن چیزی که باید نمی‌نویسم؟

۳۱ فروردين ۰۱ ، ۲۳:۵۹ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

در لحظه

یک عالمه غصه‌ دارم می‌خورم که منشاء روشنی ندارد. می‌توانم از لیست دلایل احمقانه‌ای که بابتشان غصه می‌خورم یکی را انتخاب کنم و به همان دلیل اشک بریزم، اما نمی‌خواهم. این کار از آن دلایل احمقانه‌تر است. البته حدس‌های جدی‌تری هم دارم، مثلا این که باز هم بسیار حرف زده‌ام و آدم‌هایی که دوستشان دارم بخش‌های زیادی از مرا خورده‌اند. مثلا این که دل‌تنگم. مثلا این که از دوست نزدیکی ناگهان دور شده‌ام. این‌ها هیچ‌کدام مستقیما و در لحظه مرا زمین نزدند، برای همین بعید است که دلیل فرسودگی‌ام باشند. همین. دنبال همین کلمه بودم: فرسودگی. مستهلک شده‌ام. پوستم ساییده و نازک شده و حالا اشک‌هایم به پوست چشمم فشار می‌آورد. چیزی نمانده تا ترک بخورم و سر ریز شوم. البته می‌دانید؟ هیچ اشکی ندارم. این‌ها استعاره است. فقط گیج و منگ و خسته‌ام. دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رود. دائما میل دارم چیزی بخورم. وقتی می‌خواهم بخورم تهوع می‌گیرم. کسی روبه‌رویم نشسته که لپ‌تاپی از سری ریپابلیک‌آوگیمرز دارد. این هم باعث می‌شود منقلب شوم: روزهایی که بازی می‌کردم. روزهایی که خیلی بازی می‌کردم. شب‌هایی که نمی‌خوابیدم و کلیک‌کلیک‌کلیک صدا در خاموشی و تاریکی می‌پیچید. روزهای دیگری که شعر و داستان می‌خواندم. در واقع حسرت روزهایی را می‌خورم که به تنهایی در سرم زندگی می‌کردم و همه چیز ممکن بود. این جا که امروز در آن زندگی می‌کنم هیچ چیز ممکن نیست. راه‌ها را من بسته‌ام. عجیب است. می‌ترسم. دروغ گفتم. اشک دارم. خیلی هم دارم. یک عالمه غصه دارم می‌خورم. آن روزهایی که فایت‌کلاب می‌دیدم، شب و روز فایت‌کلاب می‌دیدم، در ذهنم زندگی می‌کردم. آن روزها، در ذهنم، راه‌های بسته مرا به خشم می‌آورد و برمی‌خیزاند و انفجار هیجانات دیوارها را فرو می‌ریخت. راه باز می‌کرد. آه. مقاومت در برابر پناه بردن به جهان خیال خیلی سخت است. این که خودم را مجبور کنم که رنج بکشم دیوانه‌وار است: تا وقتی راه فرار هست چرا باید در همین جهان رنج‌آور زندگی کرد؟ پاسخش روشن است: اعتیاد. دیگران در اطرافم لذت برده‌اند و من بخوری شده‌ام. هاه. کاش حالا که می‌خواهم در همین جهان باقی بمانم، دست کم می‌دانستم چرا دارم رنج می‌برم.

۱۷ اسفند ۰۰ ، ۱۱:۳۲ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

عاقبتِ آزمون‌های شجاعت

کوه هیزم را آتش زدم، سوار اسب شد و از آتش گذشت. زیر تشک سه تا دانه‌ی عدس گذاشتم، فهمید. از مارپیچ توانست بیرون بیاید. به معمای ابوالهول پاسخ درست داد. ارتفاع کاغذی که زیر صندلی‌اش گذاشته بودند را حس کرد. از آتش اژدها جان سالم به در برد و بعد در ارابه پنهان شد تا کیسه‌ی زهر او را پاره کند. زنده ماند. زنده بیرون آمد. به چشم‌هایش نگاه کردم. چیزی تق صدا کرد، چرخ‌دنده‌ای سر جایش افتاد، حرکتی در فضا پیدا شد. پل متحرک زنگ‌زده قژ و قژ کنان تکان خورد و پایین آمد. دو طرف دره به هم وصل شدند. چشم‌های کنجکاو و حیرت‌زده از دو سو به هم خیره نگاه می‌کردند. هیچ کس جرئت نداشت پا را از دروازه‌ها فراتر بگذارد. سال‌ها گذشت. پل پوسید. قهرمان داستان از یادها رفت.

رفت؟

۱۳ اسفند ۰۰ ، ۲۱:۳۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

درباره‌ی دل بی‌مایه، داستان کوتاهی که پس از شب‌های روشن آمده بود

نمی‌دانم داستایفسکی چه طور این کار را کرده‌است. شاید نوشتن درباره‌ی دل بی‌مایه، تا وقتی شب‌های روشن هست، کار احمقانه‌ای باشد. نمی‌دانم. من در دنیا خیلی چیزها را نمی‌دانم و این هم یکی از آن‌ها. فعلا مهم‌ترین چیز این است که نمی‌دانم داستایفسکی چه طور کاری کرده‌است که از همان ابتدای داستان منتظر خبر بدی باشم. از همان اول که آرکادی زیر چشمی واسیا را می‌پایید که خوشحال و بی‌قرار در آپارتمان‌شان بالا و پایین می‌پرد، می‌دانستم که اتفاق بدی خواهد افتاد. چه طور؟ چه طور از محبت بی‌چشمداشت این آدم‌های معصوم و خالص، پی بردم که واقعه‌ی هولناکی انتظارشان را می‌کشد؟ چه طور شد که نتوانستم به خودم بقبولانم که لا اقل همین یک بار، حالا که لیزانکا این قدر واسیا را دوست دارد، حالا که واسیا از چنان زندگی سختی توانسته به جایی برسد که شغل و درآمد ثابت داشته باشد، حالا که آرکاری هم لیزانکا را بسیار دوست دارد و لیزانکا آرکادی را، همه چیز به خوبی و خوشی ختم خواهد شد؟ هیچ چیز هیچ اشکالی نداشت، هیچ لکه‌ی سیاهی در هیچ کجای سفیدی این آدم‌ها نبود که بخواهد از جایی درز کند و همه چیز را لکه‌دار کند. حتا آن کلاه فرانسوی که واسیا به لیزانکا هدیه داد هم مطلقا زیبا و بی‌نقص بود، آدم‌ها که هیچ. دردناک‌تر از سر رسیدن آن واقعه، دردناک‌تر از دیدن زوال و فروپاشی، این بود که در تمام لحظات زیبای پیش از وقوع هم انتظارش را می‌کشیدم. باور نمی‌کردم که این چیزها واقعی باشد. البته واقعی بود، اما در من تخم شک پاشیده بودند. شاید همین بود که واسیا را دیوانه کرد، همین باور که هر لحظه امکان دارد واقعه‌ای دهشت‌بار سر برسد. حالا که فکرش را می‌کنم، شاید هم داستایفسکی چیز عجیب و خارق‌العاده‌ای را لای کلمات پنهان نکرده است، شاید صرفا روی همین باور خواننده تکیه کرده که لحظات زیبا واقعی نیستند، که هر لحظه باید منتظر بود که چیزی شوم و وحشت‌انگیز سر بزند.

۰۷ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۲۴ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

لن ترانی

تقریبا یک سال پیش دیدم که نویسنده‌ی کانال بی‌سروصدایی در تلگرام آیاتی را که در آن‌ها رؤیة به کار رفته بود را جور دیگری معنا کرده است. گفته بود این ریشه هم به معنای دیدن است، هم به معنای فهمیدن و دریافتن، مثلا در «قال فرعون ما اُریکُمْ إلا ما اَرَی و ما اَهدیکُم إلا سبیل الرشاد (۴۰:۲۹)». بعد هم چند تا مثال آورده بود از آیاتی که افعالشان عموما به دیدن ترجمه می‌شدند، اما تصور این معنای دوم هم برای آن‌ها ناممکن نبود. کمی بعد، شاید چند هفته یا چند ماه، به یاد «لن ترانی» افتادم که به موسی گفته بودند. با خودم فکر کردم که اگر چیزی الهی در من باشد، قطعا همین است: «هرگز مرا نخواهی فهمید.» بعد دوباره به همان نوشته برگشتم. یکی از مثال‌های گروه دومش این بود: «أ یحسب أن لم یره أحد؟ (۹۰:۷)». اگرچه این‌جا آیه از زمینه‌اش جدا شده، اما وقتی او گفته‌است که گناه‌کار را می‌فهمد، درک می‌کند، درمی‌یابد، پس من چرا نفهمیدنی هستم؟ شاید خودش را، که در من دمیده بود، فراموش کرده است. شاید دیگر خودش را نمی‌شناسد. این که کسی خودش را به یاد نیاورد غم‌انگیزتر است یا این که هیچ کس او را به یاد نیاورد؟

۲۸ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۱۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

نمی‌توانم. نخواهم توانست.

اقیانوسی که روزهای پیش آرزویش را می‌کردم دارد خفه‌ام می‌کند. ناکافی‌ام. هر کاری می‌کنم باز هم ناکافی‌ام. حتا دیگر نمی‌توانم بنویسم. خسته‌ام. می‌ترسم. نمی‌خواهم کودک گم‌شده‌ی ناتوانی باشم که اگر مادرش نباشد هیچ کاری جز گریه کردن از دستش برنمی‌آید. متأسفانه هیچ کاری جز گریه کردن از دستم برنمی‌آید. هربار که جلوی این بغضِ دائم را می‌گیرم، یک دستی از غیب می‌آید و خط دیگری روی چوب‌خطم می‌اندازد. جای خلوت و خوبی پیدا کرده بودم برای گریه کردن. حالا که شیوع این ویروس منحوس دوباره اوج گرفته اما دیگر نمی‌توانم به مأمن دروغینم پناه ببرم. کاسه‌ام دارد پر می‌شود. مقاومت در برابر نرم شدن و تکیه کردن به آدم‌ها سخت است. آن قدر وحشت‌زده‌ام که میل دیوانه‌واری به عاشق شدن پیدا کرده‌ام. انگار که عشق جواز موجهی باشد برای نشستن و سر روی شانه‌ی کسی گذاشتن، برای ناتوان و رنجور و بی‌چاره بودن. حیف که حتا همین کار را هم نمی‌توانم بکنم، نمی‌توانم به خودم اجازه‌ی عاشق شدن بدهم. علاوه بر تمام چیزهای دیگر، از عاشق شدن هم می‌ترسم، از تنهایی عاشق شدن. از این که نمورترین و دسترس‌ناپذیرترین زوایایم را این‌جا برای غریبه‌ها و نیمه‌غریبه‌ها تشریح می‌کنم منزجرم، اما آن قدر در لجن‌های کف اقیانوس فرو رفته‌ام که حاضرم به هر چیزی چنگ بزنم، هر چیزی که البته شائبه‌ی استحکام در آن نباشد. چنان از خواستن و نخواستن توأمان لبریزم که کاری جز گریه از دستم برنمی‌آید. ترس از شکست خوردن باعث می‌شود در هیچ زمینی که متر و معیار داشته باشد قدم نگذارم. ترجیح می‌دهم هیچ وقت هیچ سنگی از زمین بلند نکنم، تا این که زمانی سنگی بردارم که از دستم بیافتد. «نفهمیدن» هیولایی است که شب‌ها نمی‌گذارد بخوابم. هر چیزی که از آن می‌ترسم ربطی به نفهمیدن دارد. از این که نفس مادربزرگم در خواب بگیرد و من نفهمیده باشم می‌ترسم، این که تاریخ را نمی‌فهمم دیوانه‌ام می‌کند، و چون هر یاد گرفتنی از ندانستن و نفهمیدن آغاز می‌شود، از یادگرفتن هم واهمه دارم. بر خلاف انتظار، از این همه آشفتگی سرگیجه نگرفته‌ام، فرو رفته‌ام توی صندلیِ سفتِ چرخدار و وقتی به عقربه‌های ساعت نگاه کرده‌ام، باز هم یک روز از تمام جهان عقب افتاده بودم.

۱۵ بهمن ۰۰ ، ۱۸:۵۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

به نظر می‌رسد دیوانگی‌ام دوباره برگشته‌است. دارم خودم را می‌خورم. شب‌ها تا دیر بیدار می‌مانم. صبح‌ها زود بیدار می‌شوم. مشکل اینجاست که نمی‌نویسم. فکر نمی‌کنم. این بار را به تنهایی کشیدن دشوار است. آن روزها که همراهی داشتم، که امید واهی داشتم، روزهایی که چیزها را نیمه رها نمی‌کردم گذشته‌است.

دوست دارم متن بخوانم. درباره‌ی دین بدانم و فکر کنم. دوست دارم هندسه بلد باشم. دوست دارم خوش‌فکر باشم. موسیقی بدانم. تاریخ را بشناسم. در عوضِ این‌ها سردم است. لرز دارم. گرسنه‌ام. خواب‌آلودم.

می‌خواهم زودتر همه چیز تمام شود. می‌خواهم چیزی برای دانستن نباشد. راهی برای رفتن پیش پایم نگذارند. می‌خواهم کف اقیانوس دراز بکشم. جریان کند و گرم آب را روی پوستم حس کنم. چشم‌هایم را ببندم و حرکت باله‌های ماهی‌های ریز و درشت را روی صورتم دنبال کنم. کشتی‌ها و قایق‌ها و نهنگ‌ها و کوسه‌ها بیایند و بروند و به من کاری نداشته باشند. اصلا ندانند که من آن جا هستم. طوری در اقیانوس حل شده باشم که حضورشان را فقط مثل رد گرمای اتو روی لباس حس کنم. بدانم. تصور کنم.

نمی‌خواهم حتا جسدی در این دنیا باقی بگذارم. این را عطیه می‌گفت. 

۰۵ بهمن ۰۰ ، ۰۹:۵۵ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid