He told me that I sounded like Homer in Iliad. I should've pointed out his mistake; it was Tolkien.
It's too late now, not much to do but wait.
If only he'd come back, I said. If only I could make it, I say.
***
seven days
He told me that I sounded like Homer in Iliad. I should've pointed out his mistake; it was Tolkien.
It's too late now, not much to do but wait.
If only he'd come back, I said. If only I could make it, I say.
***
seven days
Incompetent in every attempt, that’s the kind of person I am. Imagine how incompetent I’d be, writing alien words. Still, feelings push out and realise themselves into such shapes. Who am I to deny them their right to exist? Pitiful? I feel unreal anyhow. It’s been a while now, that I have became conscious of it, of the fact that I’ve always felt emasculated. Why? For I have lost something precious that I do not remember how to call anymore. The loss made me vacuous. Lost in space, in empty space, and hollowed. Thus, I am emptiness inside emptiness. All my senses are dumb, all muscles numb, as though I never existed discretely. And I was never separately intended, never original. always an attachment, yet aimless, thus incomplete. As what you doodle without any plan and leave there in the blank page, here I am. For I don’t wander but I am lost. No need for emancipation, you are not bearing any responsibility. I am not completely lost; I know I am close. I just do not seem to remember which door.
***
eight days
Looked at in a different light, this bright and hardworking person is too fragile, too twisted to be a welcoming future for our children. Life is not fair: some children enjoy more wealth; therefore, they receive more education, and they have a healthier life. Hence, adolescents who are forced to believe that their sole hard work is responsible for what they have achieved so far, have nowhere to go but godforsaken land of self-blaming. The poor child grows into being a yet poor adult, unable to see that the well-off start the race from a starting point closer to the end. The poor are structurally behind, but if they believe that the key to triumph is seldom outside them, they will never know what has thwarted their will, and thus, end up blaming the victim -themselves.
***
nine days
با من حرف بزنید. به فارسی، به انگلیسی، به عربی، به آلمانی، به ترکی، به لاتین، به سانسکریت. به تمام زبانهای زنده و مردهی دنیا با من حرف بزنید، به زبانهای فراموششده، زبانهایی که هرگز کسی کلماتِ آنها را ننوشته است، به زبانهایی که الفبای آنها هنوز اختراع نشدهاست. کلماتی را میخواهم که از آن خودم نباشند، کلماتی که در آنها قصهی من گفته نشده باشد، کلماتی که هیچ چیز را به یادم نیاورند. با کلمات رژه بروید، برقصید، بنوازید، میخواهم تماشایتان کنم. چشمهای من دیگر نمیبینند.
میخواستم بنویسم، مفصل. بارها شده که پنج دقیقه را در پنج بند نوشتهام. این بار اما چیزی به یاد نمیآورم که بنویسم. اغراق نمیکنم. ساعت گفت نیم ساعت حرف زدهایم، حرف زدهاست. اما من سرجمع پنج دقیقه هم به یاد نمیآورم. اینها که به یاد میآورم هم چیزهایی نیست که گفت، چیزهایی است که در ذهن من شکل گرفت. گمانم خانهنشینی، بی که کسی بویی ببرد، روانم را از هم دریده. تنم هنوز صحنهی پسلرزههاست. دوازده ساعت گذشته اما هنوز تهوع یقهام را چسبیده. بیشتر از دوازده ساعت گذشته اما هنوز بدنم گوشبهزنگ است: کوچکترین اتفاق غیرمنتظره سرم را به دوران میاندازد. کلمهها از دهانم خارج نمیشوند. تکرار. ترس. ضربان قلبم تا توی حنجره احساس میشود. بوم. بوم. سرم داغ میشود. گردنم درد میگیرد. چشمهایم میبینند اما من چیزها را تشخیص نمیدهم. اینها مال امروز است. میخواستم از دیروز بنویسم اما هیچ چیزی یادم نیست. بدتر از همه این است که کسی در تمام این مدت تماشایم میکرد. کسی دید که نمیتوانم نفس بکشم. کسی که هیچ ربطی به من ندارد. دور است. سوراخ کوچک میکروفون صدای نفسهای سنگین و بریدهبریدهام را توی گوشش پخش میکرد. نمیدانم حالت صورتم چه طور بود. فقط صدای نفسهای خودم یادم هست که سخت برمیآمد، کلمههای نامفهومی که گاهبهگاه هل میدادم بیرون، و کسی که در نقطهی دوری نشسته بود و تصویر من را در مانیتورش تماشا میکرد.
نفس. نفس نمیتوانم بکشم. ابراهیم بریام که در بحر افتاده. کاش بلد بودم از شادیهایم بنویسم. شادیهایم ناراحتاند بس که ندیدمشان. وقتی خوشحالم هیچ چیز را نمیبینم. حتا همین دلمردگی را هم نمیدیدم که ذرهذره میسُرید و جلو میآمد. در عوض وقتی تمام جهان روی دلم سنگینی میکند، انگار چشمهایم باز میشود. انگار تازه دنیا را میبینم. منتها دیگر نمیتوانم لمسش کنم؛ خیلی دور شدهام. تنها شدهام. «تنهایی عمیقی که حتا بعد از بیرون رفتن هم اثرش در اتاق باقی میماند.» امروز با کسی حرف زدم که حالم را بدتر کرد. حسادت. میخواهم او باشم و نیستم. صدای خوبی دارد، قد بلندی دارد، و زَنِ خوبی هم دارد. حسرت. فکر کنم بعدها این احساس حسرت را دربارهی عطیه هم تجربه کنم. انگار وا ماندهام و اگر شبها این طور بیدار بمانم، نمیتوانم قوی بشوم. با این حال نیرویی که میخواهد از من انتقام بگیرد، قویتر است: کاش نبودم. کاش نبودم. کاش نبودم. گریههای زیاد روی هم جمع شدهاند و من کار ندارم، پول ندارم، وقت ندارم، حوصله ندارم. در عوض همه امید دارم، امید. بیشتر از چیزی که انتظار میرود. امیدوارم به این که تنها نمانم، با این که میدانم تنها به دنیا آمدهام و تنها خواهم مرد. یک خاطرهای هست که پیدایش نمیکنم. باید باشد. بچه که بودم این قدر در خودفرورفته نبودم. یادم هست که وقتی فامیل جمع میشد شعر میخواندم، یادم هست که در مهدکودک دوستان زیادی داشتم. حتا در هفت سالگی و هشت سالگی و نه سالگی هم بین همهی دختربچهها، و بین بزرگترها و بچههای معدود فامیل، میلولیدم و با صدایی که آن موقع نازکیاش آزارم نمیداد، تندتند حرف میزدم. چی شد که در دبیرستان، من ماندم و الهه و گاهی هم هانیه؟ بعدتر چی شد که همانها هم نماندند؟ فردا باید بروم مدرکم را از جهاددانشگاهی بگیرم. خوابآلودم. بدنم حق دارد بخوابد. چشمهایم خستهاند. احساس تنهایی در خواب پیدایش نمیشود. کاش نبودم. یا لااقل کاش دختر ضعیفی که هستم نبودم. کاش میتوانستم برایش بگویم که لبخند تمسخرآمیزش را دوست ندارم. نگاه نصیحتکنندهی پدرانهاش را هم. واقعا دارم دوتا میبینم. دوست دارم بگویم آزارش میدادم چون میترسیدم تنهایم بگذارد. چون داشت تنهایم میگذاشت. چون تنهایم گذاشته بود. البته اینها توجیه کافی نیستند، اما باز هم دوست دارم عذرخواهی کنم. دوست دارم از خانه فرار کنم. دوست دارم بروم، اما تنها نباشم. هیچ کدامِ اینها نخواهد شد. میدانم. از خودم بیزارم، این موجود حسود ضعیف کوتاه. تنها شدهام یا بودهام؟ چشمها را به سختی باز نگه میدارم. فردا باید دو جزء قرآن بخوانم، یک هفته میشود که قول دادهام و نخواندهام. کاش میدانستم اگر تا صبح چشمهایم را باز نگه دارم معدوم میشوم. دارم متلاشی میشوم. زندگی مثل قبل ادامه دارد اما من دارم متلاشی میشوم.
جهان گم شده است. آدمیان خانههای خود را میجویند و نمییابند. دانسته نیست که خورشید از کجا طلوع میکند و اگر روزگار شانههای بلند نگذشته است، پیدا هم نیستند. یکی را دیدم که بلند قدم بر میداشت. به سمتم دست دراز کرد. رو برگرداندم.
نه از او بیزارم، که از شانههای کوتاه خودم. از خورشید که نمیگوید از کجا طلوع میکند.
دروغ میگوید که شانههای بلندی دارد! دروغ گناهی نابخشودنی است! خانهای که گم کردهام نزدیک خورشید بود. نمیبینم که خورشید از کجا طلوع میکند.
او میداند. او میبیند. او شانههای بلندی دارد.
اما من رو بر میگردانم. چشمهایم را میبندم. خانهام را میبینم. باز میکنم. نیست. او دروغ میگوید. هیچ کس نمیبیند. آوارگانیم.
همه آوارگانیم.
بیشتر میخواستم، کمتر داشتم. آن قدر کمتر که سر آخر رفت، و من ماندم و دستهای چنگزده به خالی. بدتر این که گفت گاهی شک میکند. البته جدی نبود. میترسید چیز دیگری بخواهد، میدانست که نباید بخواهد. این که جرئت داشت چنین چیزی را به من بگوید، گرد از آینهای زدود که با زحمت خاکش کرده بودم. نگفتم که میخواستمش. میدانستم که نباید بخواهم. دلم به شکستن آینه اما نمیرود: هفت سال بدبختی میآورد.
میگویند پشت دریاها شهری است. شاید فراموش کردن به زحمت رفتن بیارزد.
میتونستم آخرین امتحان کارشناسی رو به هزار جور استعاره و مسئله و دوراهی تبدیل کنم، ولی نمیکنم. چون دو هفته دیگه کنکور دارم. کنکوری که بهترین نتیجه رو هم ازش بگیرم، میخوام انصراف بدم. یعنی دوست دارم که جوری کار پیش بره که انصراف بدم. ولی ممکنه نشه، و خیلی نزدیک میبینم روزی رو که مجبور شدم تا آخر ارشد هم بمونم. اون وقت دو سال دیگه میام اینجا، میگم میتونستم دفاع ارشد رو به هزار جور استعاره و مسئله و دوراهی تبدیل کنم، ولی نمیکنم. چون دیگه وقتش گذشته. دیگه دوراهیها رو نمیبینم، مسئلههای تکراریای دارم که میدونم حل نمیشن، استعارهها رنگشون پریده. همین الان هم میبینم که دارن لبپر و آفتابخورده میشن کمکم. میبینم که دیگه با اون سرعت زاد ولد نمیکنن. دوراهیها رو میبینم که قبلا تقاطع راههای بیشتری بودن. دوست دارم بلند شم و بدوم، ولی میترسم. فکر نمیکردم این قدر راحت بترسم و تسلیم بشم، خودم رو شجاعتر میدونستم. ولی حتا از کنکور هم میترسم، کنکوری که میدونم رتبهی یک هم ازش بگیرم، دوست دارم انصراف بدم.
جماعت به این درد میخورد که آدم خودش را توی آن گم کند. دیگر دیده نمیشود. دیگر کسی نیست. دیگر لازم نیست خودش را بپاید و هی از چشم دیگران ببیند. دیگر مشکلاتش مشکلات شخص او نیستند. جاری است. لازم نیست فکر کند و اراده کند و تصمیم بگیرد: همان کاری را میکند که جماعت میکند. خودش را به جریان میسپارد. رها میشود. اگر خودش را به جماعت نسپارد، اگر بخواهد باقی بماند، وردِ نامرئیکننده باطل میشود، چه باطل شدنی: ناگهان تنها کسی است که دیده میشود. تمام راز نامرئی شدن در همین جاری شدن و اراده نکردن است. جماعتی که اجازه بدهد هر موج، هر ذره، هر کاری میخواهد بکند، اول تا حدی خاصیت جادوییاش را از دست داده، خاصیت پوشانندگی و رهاکنندگیاش را.
شطرنجباز بزرگ میخواهد ما را در جماعت حل کند، به خاطر راحتی خودمان.