پارسال که این را می کشیدم، انتظار داشتم بار بعد که قلمو به دست می گیرم نتیجه بهتر از این ها باشد. دیروز که چارتا لیمو کشیدم، اصلا اصلا راضی نبودم، و کتابم را هم بعد از اسباب کشی دیگر ندیده ام. زندگی اصلا بر مراد نیست.
پارسال که این را می کشیدم، انتظار داشتم بار بعد که قلمو به دست می گیرم نتیجه بهتر از این ها باشد. دیروز که چارتا لیمو کشیدم، اصلا اصلا راضی نبودم، و کتابم را هم بعد از اسباب کشی دیگر ندیده ام. زندگی اصلا بر مراد نیست.
سفری چهار روزه بود، که از کویرِ طبس شروع میشد و شب به شب تا کاشان و ابیانه میرفت. شدّتِ تنوعِ همسفرها شگفت انگیز بود. از هر نوع دانشجویی که در دانشگاه ممکن بود، در اتوبوس هم دیده میشد. روزها در اتوبوس، یا پیاده، در راه بودیم. شب ها یا مشغولِ رصد، یا درگیرِ بالا رفتن از دیوارهی دره، یا در تلاش برای پیدا کردنِ مسیرِ برگشت در کویر مصر، یا سرگرم مشاعره در اتوبوس. شب سوم، که پیش تر از آن با هم آسمانِ شب را رصد کرده بودیم و شغالها را دور کرده بودیم و از دره زنده و سالم بیرون آمده بودیم، آتش را خاموش کردیم که به روستا باز گردیم و بخوابیم، و نورِ چراغهای روستا گُم شده بود. رئیسِ سفر، پیدا کردنِ مسیر را به گردنِ خودمان گذاشت. در شلوغی و سردرگمیِ تصمیمگیری برایِ انتخابِ مسیر، پسرکِ دانشجوی پرستاری صدا بلند کرد و نظری داد، و بعد گفت: «شما که نمیخواید سَرنوشتِتون رو دستِ یه عِدّه زن بسپرید، پس پیشنهادِ من رو قبول کنید.» چند لحظه سکوت حاکم شد، نمیدانم از سرِ کارآمدیِ پیشنهادش بود، یا بیمبالاتیِ کلامش.
سکوتِ دیگران از تَعَجُّب بود یا رضایت یا دلگیری، خشم سر تا پای من را گرفت و در سرمای شبِ کویر داغ شدم و چشمهایم سوخت. گفت: «خب؟» و صبرِ من شکست و داد زدم: «از نظرِ من هیچ شوخیِ جِنسیّتزَدهای پذیرُفته نیست!» دهن باز کرد که چیزی بگوید، و من دوباره فریاد زدم: «حرف نزن!» چیزی در من به کار افتاده بود که باز داشتَنی به نظر نمیرسید: «حرف نزن!» شدّتِ آرامش در من به حدی است که در همان سه روز، به سکوت و نرمی و آهستگی شناخته شده بودم. درست یادم نیست که دستِ آخر به مسیری که من در ادامه پیشنهاد کردم عمل کردند، یا آن دانشجوی پرستاری، مهم هم نیست. تمامِ راه خیره به خودم نگاه میکردم و نمیدانستم چه در من جَرَیان دارد. از تَمَوُّجِ عواطف دست و پایم میلرزید و سرم داغ بود، عقلم گرم بود و فکر نمیکرد. دو ساعت در تاریکی پیاده راه رفتن، قوت را به قدمهایم برگرداند. به کیسه خواب که رسیدم، تازه سرد شده بودم و فکر کردن به خستگی غلبه میکرد.
چه شد که خشم، بیاجازهی من در سرم راه افتاد و کلمههایش را خودش انتخاب کرد و خود را از دهان من بیرون ریخت؟ پیشتر کجای فکرها و تصمیمهایم ایستاده بود که من نمیدانستم هست، و به این قُوَّت هم هست؟ من گفتم حرف نزند! من که همیشه آرام با همه راه میآمدم و هیچ دلم به رقابت هم نمیرفت و هرچه ابرازِ بیزاری بود از هر کس میشنیدم، و صبورانه و همدلانه هم میشنیدم، و میگفتم کجای گفتههایش منطقی نیست، یا خلافِ واقع است، یا از سرِ بغض بوده، و مینشستم که باز بگوید و راه گفتوگو بسته نشود. من درِ گفتن و شنیدن را با فریاد بستم، و دو ساعت کافی بود که قدمهایم دوباره روان شوند و با عقل سرد بنشینم به فکر کردن. حالا که نشستهام خشم کجاست؟ دوباره کدام گوشه ایستاده به تماشا؟ کِی دوباره میجهد و نخِ دست و پا و کلامم را به دست میگیرد و هر طور که بخواهد میگرداند؟ خشم جنونِ آنی است، تصدیق میکنم. امّا اگر جنون یعنی ارادهام و ارادهی از کف دادنِ ارادهام دست خودم نیست، پس نسبت دادنِ این فریادها به خودم چه معنی دارد؟ چه تضمینی هست که هر لحظه خشم سَر بُلَند نکند و ارادهام را از من نگیرد؟ و البتّه آرامشی که در رفتارم چشمگیر بود، دیگر فضیلت نیست؛ خشم بوده که رهایم میکرده به حالِ خودم. رخوت است که به فضیلت تعبیر میکردم در خودم، و نگاه میکردم و در اطرافم میدیدم و میخواستم، مثلا، به برادرم کمک کنم کمتر عصبانی بشود! هرچند، اینها هیچ با آن چه همه دربارهی خشم میگویند نمیسازد. همه خیال کردند من عصبانی شدم، من هم خیال کردم عصبانی شدهام، بی که در لحظه بدانم خشم مختار عمل میکند، بعدتر یادم آمد که نه تصور کردم عصبانی شدن را، آن طور که قبل از انجام هر عملی تصورش میکنم، نه تصمیم گرفتم که خشمگین بشوم. حتا بعد حسرت خوردم که چرا این طور بیبازگشت راه گفتوگو بسته شده. جنون در من به تماشا نشسته. هر کجا خوش بیفتد، دست میاندازد و همان میکند که بخواهد. در همه شاید همین است.
به حنانه گفتم: شبیه لینک نیست؟ و دنبال عکسی گشتم که نشانش بدهم. چند بار نگاهش را از صفحهی گوشی بلند کرد، دقیق شد به نیمرخ سمت راستی و دوباره برگشت به گوشی. بعد -آن طور که بخواهی از زیر شوق نگاه کسی خلاص شوی- سر تکان داد، که یعنی شاید باشد. خب، به هر حال من خیال میکنم باشد، و فکر کردم که کاش تیغ تیغِ موهای کوتاه گیر نمیکرد به روسری تا من هی سرم را ماشین کنم.
اینها مقدمه. امروز، کلاس که خلوت شد، دیدم لپ تاپش را زیر نیمکت جا گذاشته. حنانه داشت میرفت. گفت: ببرم پیداش کنم؟ یا هستی؟ دست روی سینه گذاشتم و به اشاره گفتم که خودم برایش میبرم. خندهی گنگی کرد و رفت. شانه بالا انداختم که مثلا یعنی چه!
پیش دبستانی که میرفتم، دو تا پنجم بودند که از من خوششان آمده بود. زنگ تفریحها پیدام میکردند و کمکم میکردند بپرم بالای سکو کنارشان بنشینم. من هم خوشم میآمد. ذوق میکردم، هیجانزده میشدم. زنگ که میخورد، میفهمیدم تمام مدت سرم چه داغ بوده. راهنمایی که بودم، سال بالاییِ تنهایی بود که تصادفا همکلامش شدم. شیدای این شده بود که میخواستم دوستش باشم. برای هم مینوشتیم. کمین میکردم که زنگ تفریحها، وارد حیاط که میشود، همان دور و بر باشم. از این که جریان داغ خون را حس میکردم که به سرم میدود، لذت میبردم. بعد که دلزده شدم، دخترک بیچاره را از خودم راندم. از دبیرستان چنین خاطرهای ندارم. دقت که میکنم، انگار مدتی است که هر وقت قلبم به تپیدن افتاده و سرم داغ شده، از سر خشم بوده.
بگذریم. زهره را کاشتم در کلاس، مراقب لپتاپ، که ببینم کسی در گروه هست که بسپرمش به او، که نبود. گفت بمانم در کلاس، برود لابی را بجرخد شاید صاحب مال پایین رفته باشد. من هم ایستادم جلوی در، خیره به لپ تاپ. فکریِ این بودم که دوباره به گروه سر بزنم، که دوان سر رسید. نفس عمیق کشیدم از آمدنش. گفتم که ایستاده بودم به انتظار و مراقبت. همان طور نفسزنان که آمده بود، خم و راست شد و تشکر کرد و لپتاپش را برداشت و با قدمهای بلند رفت. از پلهها که سرازیر شد، حس کردم که سرم کم کم خنک میشود و نفسم جا میآید. تعجب کردم. حواسم نبود که کمین کردهام که سر برسد. حواسم نبود که خوشم آمده. فشرده شدم در خودم. شروع کردم به پرحرفی با زهره. قرار نبود من این طوری بشوم.
دلم نمیخواست اینها را بنویسم. هی دست دست میکردم این روزها، و دستم به نوشتن چیزی جز این حالات هم نمیرفت. هم که دلم بر نمیدارد اینها را بپیچانم در کلمات و جوری بنویسم که خودم بفهمم و خودم. انگار با این کار، فهمیدنش برای من هم سختتر میشود. موجزش این میشود که از تعادل خارجم، و نمیدانم چه طور، و فکر میکردم نباید.
آدم ها عجیب و ترسناک و پیچیده اند. نگرانم. از شهریور امسال و ماجرای آن، چه بگویم؟ ماجرای آن آقا؟ آن پسرکِ بیچاره؟ نمی دانم، از آن روزها، می ترسم خودم باشم. می ترسم با خودم بودن، آن باشم که از جام در من هست. تعدادشان این جا زیاد است، خیلی خیلی زیاد، و می ترسم پیام اشتباه بفرستم. «کلمات در هوا دگرگون می شدند و وقتی به گوش او می ریختند، چیز دیگری بودند.» شده که لبخند زنان، یا با دهانِ باز، در فکر بوده ام، و بعد که به من نگاه کرده و دست تکان داده و لبخند زده، فهمیده ام تمام این مدت خیره به جان کوچولو بوده ام (پرانتز مفصلی درباره ی ضرورتِ اسم نبردن). قبل از این، از تلاش برای تعامل با آدم ها به قدر کافی فرسوده می شدم، حالا با این همه پیچیدگی که منطوی شده در روابط، چیزی از من باقی نمی ماند. غروب که می رسم به خانه، خسته ام. در این اتاق هم بیگانه ام، خوابم نمی برد. می ترسم. سرم را گرم می کنم به فکرها که تاریکی و غرابت شکل ها در تاریکی آشفته ام نکند؛ خاطره ی غرابت رفتارم در میان آن همه آدم، پریشان تَرَم می کند. بدین غایت پریشانی مبادا.
دعوتم کرد به بازی. چند روزی هست منتظرم بازیِ خوبی قمستم بشود. با این همه، حرف کافه را که زد، رم کردم. این رم کردن که می گویم، دقیق، رم کردن است. گله ی گورخر را تصور کنید که رم کرده، زمین می لرزد، آسمان تیره می شود. یا اسب رم کند و سوار را زمین بزند، صدای سم ها در گوش سوار، که روی زمین است، چنان بپیچد که گمان کند زمین شد شش و آسمان گشت هشت. گفتم اهلش نیستم، خیلی بازی نکرده ام و آن همه لاف که هفته ی پیش زده بودم، در حالت خوشی و آن وقت که در دفتر جز دو سه نفر نبود، خاکستر شد. بازی چرخ بشکندش بیضه در کلاه؟ هر چه. دست آخر غمزده و جامه به خود پیچیده، رفتم که قدس را پیاده بروم تا ایستگاه دانشگاه، تا آن خانه ی غریبه، تا مادر دست کم.
امروز با به یاد آوردن خوابِ لِزِ دیشب شروع شد و با سرمه و جلیقه ی خبرنگاری به شب رسید.
ولی عجب دنیایی بود خوابِ دیشب. کاش اون جور بود زندگیم واقعا.
دیروز به بهار فکر می کردم. پسرکی که یک هفته نگهش داشتم، تا کسی پیدا شود که بخواهد سرپرستی یک بچه گربه ی احمقِ سرماخورده را قبول کند. چند بار بالای کابینت ها گیر کرده بود و تا من برسم به خانه، خودش را خفه کرده بود با میو میو کردن و کسی هم نبود که بشنود. روزِ آخر، انگار که فهمیده باشد قرار است برود، عصبانی بود و توی خیلی چیزها جیش کرد.
فکر کردم بهار که می آید، مسیرش حتما آن قدر سنگلاخ و برفی است که پاهایش زخمی و گِلی می شوند. آن قدر خسته است که بیشتر از سه ماه تابِ ماندن ندارد. نمی تواند خودش را کنترل کند. مریض می شود و می افتد یک گوشه، مثل آقا بهار. بعد خورشید افسار پاره می کند. همه چیز را می خشکاند. بهار هنوز مریض است و باقی طبیعت مجبور اند خودشان کاری بکنند که زنده بمانند. خورشید قدرتمند است، ولی مهربان نیست. بهار ضعیف است و از سر ضعف، مهربان.
هرکسی نقطه ای دارد که اگر آن جا رها کند، بیمار می شود. این را پیشتر هم بارها و بارها گفته ام. گرهی هست که اگر باز شود همه چیز تا انتها می شکافد؛ محبتی که اگر به زبان آید، خستگیی که اگر مجال استراحت بیابد، تردیدی که نمازی را قضا کند، دردی که اگر ذره ای از نقطه ای که در آن مجتمع شده به بیرون درز کند.
زمستان همین ایستادن پای نقطه ای است که باید. مقاومت کنی تا همه چیز از هم نپاشد، تا نطفه ی حیات نسوزد و خاکستر نشود؛ به قیمت نفرت و نفرین و فرو ریختن و از هم پاشیدن.
اوج ها و حضیض ها را بی نوشتن گذرانده ام. بعد، همه چیز که از سر گذشته، خواسته ام بنویسم و مزخرفِ خالص نوشته ام. به دوره ی حضیضِ زمستانه رسیده ام، و از سودنِ روحم به مرزهای شباهتم با دیگران، خیلی زود خسته می شوم. گمانم همین است که دوباره ناچار شدم بنویسم، باز هم کسی نیست که بتوانم حرف زدنش را تحمل کنم.
گفت: «چشم هایت انگار مه گرفته اند.» آن قدر دقیق گفت که به سختی اشک ها را نگه داشتم. خوشم می آید از دقتِ نظرش، از سلیقه اش، از گره زدنِ روسری اش. ولی می دانم که این هم مثل همه ی آن های دیگر، می گذارد و می رود و به راحتی از واژه هایی استفاده می کند که من جرئت ندارم حتا هجی شان کنم. نه که بِرَود، همان جا ایستاده و من کافی است طناب بیاندازم، و قدمی به جلو بردارم، و بردارم، و بردارم، که بفهمم از جایش تکان نخواهد خورد. واقعیت این است که هیچ کس از جایش تکان نخواهد خورد. هر طناب انداختنی بیهوده است.
قبل تر ها، از تنها دیدنِ خودم، و از تصورِ زندگیِ تنها و بدون همراهِ واقعی لذت می بردم، و فکر می کردم واقعا تنها هستم. بعد فهمیدم که تنها نبودم و نمی فهمیدم تنهایی چیست و دنبالش بودم، و حالا فهمیده ام و واقعا لذت بخش است. بعدتر، الهه را شناختم که بودنش بهتر از تنهایی بود، و سمانه موسوی و گلشن، و تنهاییِ واقعی که دست داد، یک سالِ تمام رنج کشیدم. حالا تکلیف چیست؟ اهلی ام کرده اند و رفته اند. اهلی ام کرده اند و بعد فهمیده اند من آدمِ اشتباه بوده ام. اهلی ام کرده اند و حالا من باید برگردم بروم دنبال آن مار زنگی که سبکم کند، بَرَم گرداند به سیّارَکَم.
از مادرم و پدرم از همان جهت دورم، که از الهه و گلشن، و این دردآورترین وضعیتِ این روزهایم بوده. مانده ام این میانه، نه هم سخنم را این جا پیدا می کنم و نه آن جا. حرفش را با من نمیزنند، ولی به هم می گویند و من می شنوم. همچنان می شود ترشی درست کرد، و چینی شکسته سمباده زد، اما زندگی با یک جمله، یا حتا کلمه، صفای مطلوبش را از دست می دهد و دیوارهای نقاشی شده اش فرو می ریزد و از صفا و صداقتی که خیال می کردیم هست، جز تظاهر نمی ماند.
وای اما -با که باید گفت این؟- من دوستی دارم
که به دشمن باید از او التجا بردن.
روزگار می گذرد، گاهی آرام، گاهی آرامتر.
داشتم می گفتم: «فقط حواست باشد رفتنت، جلو رفتن باشد.» خندید: «یعنی جهت مرجحی در عالم وجود دارد؟» گفتم: «نه» و تمام این حرف ها از سرم گذشت که جهان در حرکت است و ما هم به ناچار به همان جهت حرکت می کنم که جهان و نکته تنها در این است که بی حرکت ننشینیم چون وقتی همه چیز به جلو می رود، نشستن مثل عقب رفتن است. حرفی نزدم، و باز در ذهن ذوق را مرور کردم در شنیدن نتیجه ی نزع زمان از هسته ی خرما.
تصورات و خیالات و خاطراتم مسکتم کرده اند. خواستم حرف از انّکَ کادِحٌ الی ربّکَ کَدحاً بزنم، یادم افتاد برای من اول زمینه چیدند، و قرآن، ختمِ کلام بود. دست کشیدم روی دامنِ تیره ی مانتو، و ذهنم را میانه ی راهِ فکر کردن به خانم نظرپور متوقف کردم. ناخودآگاه لبخند زدم و بعد یادم افتاد کسی رو به رویم بود که خیال می کرد جواب دندان شکنی داده. سرم را بالا گرفتم و به صورتش نگاه کردم. «مسخره نیست؟»
از خواب که بیدار شدم، مکالمه در نظرم هنوز زنده بود. یادم افتاد قبل از خواب، مثل همیشه، مشغول تصور کردن مکالمه ها بودم، و احتمالا این ها را در خواب ادامه داده بودم چون مسیر مکالمه نامحتمل تر از چیزی بود که خودآگاهانه انتخاب کرده باشم.
روزگار می گذرد، مثل مکالمه ای که در خواب رد و بدل شود. همان قدر بی بازگشت، همان قدر بی مجال کافی برای تصمیم گرفتن.
روزها بی حوصله می گردیم. شب ها آرام نداریم. مدت ها برای سفر برنامه ریزی می کنیم. در سفرها به فکر خانه ایم. ماه را تماشا می کنیم، نور خورشید را بر پوست دستمان احساس می کنیم. مجله های علمی و فرهنگی را ورق می زنیم. وبگردی می کنیم. وبلاگ می خوانیم. چشممان از صفحه های مانیتور آزرده می شود و گوشی را کنار می گذاریم. کتاب را ورق می زنیم. می نویسیم. لباس می پوشیم، کفش به پا می کنیم و قدم می زنیم.
زندگی بیوده تر از این هم می تواند باشد؟
در ژرفاژرف تاریکی و خاموشی، بانگی فراگوش ها رسید. مردی افتان و خیزان به نزدیک کلبه ها می آمد. خسته می نمود. چنان خسته که فهمیدیم خویشتن را به تنهایی از کوه بالا کشیده است. راه نادانسته به راه افتاده، یا در میانه ی مسیر، به حادثه ای گرفتار آمده بود. در روشنایی ماه نیمه، چندان کوهستان پیدا نبود که مردی را –خسته و بی مَرکَب، با عصای کوتاه و با توشه ی بسیار- یارای آن باشد که از سنگ ها و تخته سنگ ها بگذرد و تا کلبه ها برسد. او راه را نمیدانست یا حامل تصمیمی چنان بزرگ بود که راست بالا آمدن از این جانبِ کوه را برگزیده بود.
ابرها دیگر بار روی ماه را پوشاندند. برق چشمان مردِ تلاشگر باز خاموش شد. دانستیم که دیگر بار او را نخواهیم دید و خبرش را نخواهیم شنید، چرا که بانگی دیگر شنیده بودیم و صدای مهیب ریزش سنگ ها را- چنان مهیب که صدای نفرت انگیز خرد شدن استخوان را در خود حل کند.