آقا پارمنیدس می گه:
هست هست و نیست نیست. هست نمی تواند نیست شود چون هست و نیست نمی تواند هست شود چون نیست. پس حکم در این باب این است: یا هست یا نیست.
آقا پارمنیدس می گه:
هست هست و نیست نیست. هست نمی تواند نیست شود چون هست و نیست نمی تواند هست شود چون نیست. پس حکم در این باب این است: یا هست یا نیست.
سرم را فرو ببرم در شیشهی در مترو، زمزمه کنم در گوش کسی که پشت تلفن صدایم را میشنود. بی که حرفی بزند، بتوانم چهرهاش را تصور کنم. تونل نصف زمزمههایش را بدزدد، گوشی را فرو ببرم در سرم که بهتر بشنوم، هر چند که جملاتش را به علم حضوری عالمم: خورشید هر روز تازه است.
این هفته برنامه ی کوه و سفر داشتم. حالا از دیروز افتاده ام در رختخواب و لرز و درد.
از اول این هفته همایش در حال برگزار شدن بود، همه ی سالنِ پایین پر می شد از آدم و آدم و آدم. نباید دیر می کردم، خصوصا صبح! واقعا نمی شد از بین اون همه آدمی که با تیپ های عجیب در سکوت و گاهی زمزمه به کتاب ها و کاسه بشقاب های شبیه آثار باستانی و مینا کاری ها زل زده اند؛ با عجله رد شد. امروز که حدس می زنم روز آخر بود، انگار تازه یه کم با هم صمیمی شده بودند :) صداهاشون رو می شنیدم که به زبان های ناشناخته با هم صحبت می کنند و بلند بلند می خندند! شکسته بسته با فروشنده هایی که صنایع دستی می فروشند حرف می زدند و کارت می کشیدند و ذوق می کردند. کلونی شده بودند و انگار شماره تلفن رد و بدل می کردند؛ گوشی به دست، لبخند به لب! هر کلونی زبانی داشت و لهجه ای و گاهی هم لباسی. از این بین عربی و ترکی استانبولی رو تشخیص دادم؛ و البته انگلیسی! این وسط هم، یکشنبه بود گمونم، انجمن اسلامی و مستقل تجمع کردند و شعار دادند و از پردیس بین الملل حمایت طلبیدند :-دی
راستی، هم کلاسی افغانمان که از کابل اپلای کرده، امروز باهام حرف زد :) نمی دونم از کمرویی است که این قدر تند تند حرف می زند، یا کلا آهنگ حرف زدنش همین قدر تند است. اگر آهنگ معمول حرف زدنش همین باشد، باید بگم از این لحاظ قابل مقابله است با دکتر مصلح! :-لبخندخیلیخیلیگشاد
مهر موقتا ما را ترک خواهد کرد. مثل اسفند، که دوباره می رسد و اتفاقا خیلی هم دور نیست. چهارشنبه رفته بودیم خانه ی گلشن. چهارشنبه دوباره می رسد. هی می رود و بر می گردد، هی می رود و بر می گردد. مهر ِ من به گلشن هم بر می گردد، می رود و بر می گردد. مثل قطار که در ایستگاه شادمان، هی می رود و چند ساعت بعد...
باطل.
بسم الله تعالی
الیوم اعلام میداریم که به اول مرتبه ول ماندیم در دانشکده و لذا به معیت رفقای نابابِ دودی بر پلههای «یه حوض» بنشسته؛ مقدار معتنابهی دودِ فوت گردیده ی بهمن سگی بلعیده و به زئوس قسم که مشترکی نماند که حرفش نزنیم و مدح و قدحش نگوییم.
خراب شدیم رفت.
و السلام علیکم و رحمة الله
ته ذهن من هم، گوشه ای هست پر از کتاب های نیمه نوشته. بادهای سال ها، گرد و خاک اتفاقات جورواجور زندگی را بلند کرده و روی این ها پاشیده، ابرهای سیاه سودا را از جا تکان داده و بارانی در تمام ذهنم باریده که نگو! قطره ها روی زمین به هم پیوسته اند و جوی شده اند و سر خورده اند به سمت آن گوشه ی قدیمی کهنه ی رنجور، کتاب های نیمه نوشته ی گرد روزگار بر آن ها نشسته.
.
حافظه ی قابل توجهی ندارم؛ اما جور غریبی، هر آدمی که نگاهم را لحظه ای به خودش خیره کند، پوف! یک جلد کتاب در ذهنم ظاهر می شود و تلپی می افتد آن گوشه.
بعضی کتاب ها فقط جلد دارند: اون دختره که چشماش آبی فیروزه ای بود، اونی که گفت من مخالفم و نتونستم از رد صداش به قیافه ش برسم، اونی که بوی نیکا رو می داد ...
بعضی کتاب ها چهل پنجاه صفحه بیشتر ندارند، بعضی کتاب ها دائما نوشته می شوند و خط می خورند و کلفت و کلفت تر می شوند، چند جلدی می شوند، به چاپ چندم می رسند و هی به بقیه هدیه شان می دهم: این دوست قدیمی منه، بیا باهاش آشنا شو! مامان من آدم باحالیه، می خوای باهاش حرف بزنی؟ اسنیپ رو می شناسی؟ شخصیت محبوبمه!
گاهی می نشینم به ورق زدن این کاغذهای خیس خورده ی خاک آلود. بعضی غیرقابل خواندن شده اند، بعضی دورریختنی و بازیافتی، بعضی خوب است ترمیم شوند و از خواندن بعضی ها سیر نمی شوم. ساعت ها می نشینم گوشه ای، غرق کتاب...
ماجرا نه تنها با زبان آغاز نشد، بلکه با تربیت بدنی و اندیشه اسلامی هم کاری از پیش نرفت! من هم دل خسته و بی حال، برگشتم به راهروی خودمان و از کارشناس محترم آموزش پرسیدم: منطق قدیم 1 تشکل می شه؟ و -برای چندمین بار، نمی دانم- جواب شنیدم: نه! گفتم که، حتا اگه عمومیاتون تشکیل بشه، تخصصیا این هفته تشکیل نمی شن. حالام دیگه خداحافظ. برو خونه. من هم که سر به زیر! برگشتم، از پله ها پایین آمدم، از در اصلی خارج شدم، شربت آبلیمو خریدم و سوار برت شدم که برگردم خانه. این طور شد که من می توانم کنار آن ها که تفاخر می کنند به این که من کلاس اولم با فلانی بود یا کلاس اول ما فلان جا بود یا هرچه، برگردم بگویم که: هه! من کلاس اولم رو نرفتم! کلاس چهارم (همان منطق قدیم1) برگزار شده بود!
برخلاف روز اول، روز دوم تمام کلاس ها با جدیت تمام برگزار شدند و فرصت نفس کشیدن برایمان نماند.
امروز هم که به دیدار دیوارهای فروریخته ی دوباره ساخته شده ی رنگ شده گذشت و به مشاهده ی آوارگی ام در فائزون، بدون اتاق تفکر ریاضی... حرف هایی دارم که نمی توانم بنویسم. انگار که نوشتنشان، رخ دادنشان را حتمی کند. انگار که با نوشتن، طلسمی را می شکنم که جلوی درد کشیدنم را می گیرد. کاش بتوانم دوباره شعر بگویم...
تا ببینیم فردا چه می شود!