زیرزمین

اُکابه

اُکابه

 

مثل این آبنبات چوبی گنده ها می مونه. هی دلم می خواد لیسش بزنم.

۲۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۰۹ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتنِ خود برنخاست که من به زندگی نشستم:/

جایی کار می کنم که یک روز سقف صد خانه را  با پارچه گرین روف(!) می کنم، یک روز زمین های دشت را رنگ می زنم، یک روز چهل گاو زل می زنند به م و یک روز شلوار می پیچم به پای آدمکِ «خانه ی ایرانی».

بعضی وقت ها از این همه تفاوت خسته می شوم. فقط می خواهم الهه برایم حرف بزند و من هی حواسم پرتِ دور و برمان شود؛ اما خودم را می کِشانم و بلند می کنم و کفش پای خودم می کنم و می اندازم توی قطار. قطار می بَرَدَم تا تقاطع مطهری-مفتح. راه می روم تا شریعتی، پلیس، دارکوبا.

بعد از ظهر هم به زور بلند می شوم و لباس عوض می کنم-نه آن قدر سخت که صبح. دوست دارم بروم سرِ وقتِ الهه، یا گلشن، یا هر آشنای قدیمی و تکراریِ دیگر. 

اما فقط سوار قطار می شوم و بر میگردم خانه و به این فکر می کنم که اگر -مثلا- زهره بشنود امروز خَر و خَرچه درست و بسته بندی کردم چه قدر هیجان زده خواهد شد.

سه-چار هفته پیش خودم را انداختم و با گلشن رفتم بیرون، همان ماجرای آل پاچینو و جوجه خروس و این ها. تا مدتی خوب تامین بودم. حالا باز شروع کرده ام به مرور کردنِ کلمه به کلمه ی گفت و گوهای قدیمی و خلق گفت و گوی خیالی در ذهن.

۱۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۴۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی کرد

سه شنبه روز معلم بود. بعدِ برنامه چند تایی از بچه ها به من هم تبریک گفتند؛ هر چند که مهدیه صدایم می کنند و با فرم مدرسه سر کلاسشان می روم.

چه قدر دهم ها را دوست دارم. هیچ کس نمی فهمد چه قدر دلم برای لحظه لحظه ی دویدن و راه رفتن و حرف زدن و فکر کردنشان می تپد. هدی پرسید: «برنامه شون چه طور بود؟» گفتم: «قابل قبول.» همین است که می گویم هیچ کس نمی فهمد.

چه قدر از دهم ها بیزارم. چه قدر خسته ام می کنند. بعد که زنگشان می خورد و رهایم می کنند/رهایشان می کنم؛ تازه می فهمم چه قدر فرسوده شده ام. انگار که از روحم کنده اند و برده اند. نمی خواهم ذره ای صدای کلاسشان به گوشم برسد.

معلم شان داد می زند. نمی توانم این را تحمل کنم. می خواهم گلویِ معلمِ نامتوجه را بِدَرَم. چه قدر دهم ها را دوست دارم.

چه قدر از دهم ها متنفرم.

***

که در این قفس جانوری هست

از نوازشِ دستانت برانگیخته

که از حرکتِ آرامِ این سیاه جامه مسافر

به خشمی حیوانی می خُروشد. 

۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۵:۳۰ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

خوشی های زندگی

دارم فکر می کنم چرا من این قدر خوب و روان سختی ها و دلخوری ها و غم و غصه هام رو می نویسم؛ ولی هیچ وقت به صرافت این نمی افتم که خوشی های  زندگیم رو هم با ملت به اشتراک بذارم. مثلا چرا هیچ وقتی ننشستم اون لحظه ای رو توصیف کنم که تو جنگلای ارسباران تو یه بی راهه ای نشسته بودم و بین برگ ها و بوته ها کم کم دیدم درست رو به روم یه پرنده ی وحشی خوش صدا نشسته، و غذا دهن جوجه هاش میذاره.

یا اون لحظه ای رو که خرگوش از کنار پام دوید و رفت تو سوراخش.

یا اون موقعی که خیلی بچه بودم  و رفته بودیم کوه و من یه عالمه گردالی هایِ مشکی جمع کردم که تو آتیش خوب می سوخت و کسی بهم نگفت سرگین چیه. :دی

یا این که امروز سه ساعت رفتم دارکوبا و با چسب چوب روی تپه هایی که پس فردا می خوان برن مطب خانم دکتر بافتِ کرت و اینا درست کردم؛ اصلا همین دیروز که نیم ساعت با فرزانه و یاشا دُورِ یه شیتِ دویست و بیست چرخیدیم و چه قدر مضحک بودیم.

سوال بنیادی ترم اینه که چرا غم در من بیشتر اَثَر می کنه؟

و یاد سوالی می افتم که زمانی ازم پرسید-و من بعدها چقدر به خاطرش سوختم. پرسید :«چرا همه ی شِعرا از عشق حرف میرنن؟ این موضوع چی داره که این قدر روی ما تاثیر می ذاره؟» و گفت که این روزا به این مسئله خیلی فکر می کنه. من هیچ حدس نمی زدم که قراره به همین زودیا با خودم بگم: «عاشق شده...»

خلاصه که انگار من بلدم تو غم غوطه بخورم؛ تو خوشی نه. چرا؟

۰۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۵۵ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

ادامه ی دیروز

با هیجان زیادی گفت: «مدرسه مون! پنجره ی کلاسم!»

و در اولین فرصتی که توانست دستش را از فرمان جدا کرد، نگاهش را چرخاند به سمتِ ساختمانِ کنارِ خیابانِ فلسطین و دوباره گفت: «مدرسه م!»

و من حتا نپرسیدم: «کدوم پنجره؟»

چیزی پرسید، توضیح دادم: «هی بیل می زنم، رو می آد، بعد تو خودم فرو می رم و و فرو می رم.» گفت: «آقای همسر هم این جوریه.»

و من نگفتم: «متاسفم.» حتا نگفتم: «خب بگو آرمان.»

پنج دقیقه ای مشغول تلفن بود. معلوم بود با آقای همسر صحبت می کند. قطع که کرد سکوت شد. شروع کرد به حرف زدن: «همسرم داره یه کتابی می نویسه درباره ی نظریه ی بازی ها -اصلا تخصصش اینه- و...» توضیح مختصری داد.

حتا نگفتم: «چه جالب.»

نشسته بودیم. دیوار رو به رو پر از عکس بود. یکی یکی اسم می برد: «چه گوآرا، گاندی، برد پیت، شاملو، کلی هم آل پاچینو.»

گفتم: «آل پاچینو کیه؟»

 

***

دیروز هنوز ادامه دارد:)

۰۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

آل پاچینو

دیروز فهمیدم آل پاچینویی که فقط در وبلاگِ توکا نیستانی اسمش را شنیده بودم و توصیف عکسش را خوانده بودم؛ نویسنده نیست و بازیگر است.

[واگویه های یک احمق در زمینه ی سینما]

باقی خوبی های دیروز را هم بعدا می نویسم. فعلا این گرو پیش تان باشد. :|

 

۰۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۳۸ ۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

قدم های اول

بابا!

نخندید بهم خب :|

منم دل دارم. اینام دل دارن. خیلی بلد نیستم فقط...

سه تا گل

 

***

فردا «دُوّمِ اُردیبِهِشتِ ماهِ جَلالی» است و بچه ها آزمون مرحله دو دارند. سمانه بسیار نگران بود. می گفت صدف و هستی اگر قبول نشوند همه چیز را رها می کنند. صدف و هستی اما مدال را هم در خیال گرفته اند و آسوده منابع را ورق می زدند.

۳۱ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۱۴ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

رو سربنه به بالین تنها مرا رها کن

دیروز با بچه های دهم رفتم اردو. فی الواقع بچه های دهم را بُردیم اردو، موزه یِ ایرانِ باستان، برای درسِ تاریخِشان که کتابِ تازه تالیف دارد و من فکر می کنم خیلی بهتر از کتابِ ما باشد. از این جهت می گویم که شنیده ام چیزی شبیهِ مجموعه یِ «داستانِ فکرِ ایرانی» است که برادرهای من عاشقش شده اند و خیلی سریع جلدِ اولش را خوانده اند و تمام.

تجربه یِ بدی نبود. با دهم ها، بیشتر از درِ رفاقت واردِ تعامل می شوم تا بزرگ تر بودن. همین است که اُصولا کسی حرفم را حرف حساب نمی کند. البته منصفانه تر این است که بگویم اگر کسی توجهی هم به حرف های من بکند، از سرِ محبتی است که به من دارد و خب، باید تمامِ تلاشم را بکنم که محبت شان را نگه دارم. این سخت ترین بخشِ ماجرا ست. این که در رابطه ای نفر اول باشم، من قدم پیش بگذارم، من سرِ حرف را باز کنم و من احساسات نشان بدهم. این کارها واقعا فرسوده ام می کنند.

وقتی رسیدیم مدرسه، پادرد، کمردرد یا گلودرد نداشتم. اما به محضِ این که چادرم را درآوردم و نشستم رویِ چارپایه ی اتاقِ تفکر ریاضی، چشم هایم پُر شد و راهِ نفسم گرفت. بلند شدم که جِلویِ گلشن گریه نکنم. پرسید: کجا؟ بدونِ این که برگردم گفتم آب خنک و رفتم.

در تمام راه هم چشم هایم از اشک پُر و خالی می شد. تمامِ توانِ ذهنم را روی این گذاشته بودم که هیچ قطره ای سُر نخورد و او هم عملا کلمه ای جوابِ درست از من نشنید. خواست حالم را عوض کند، کلی از رگِ خوابِ همایون شجریان برایم گفت و یکی را گذاشت. مردک برداشته «رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن» را با یک ریتم تند و آتشینی خوانده که مانند ندارد. تقریبا همین را برگشتم توی صورتش گفتم. البته به چشم هایش نگاه نکردم که یک وقت مثل قدیم ها گریه ام نگیرد. ضبط را خاموش کرد و با این که خانه ی ما را تقریبا بلد بود، سر هر تقاطع پرسید :«حالا چی؟»

اصلا حوصله ی تعامل نداشتم. دلم الهه را می خواست که هی حرف بزند و نگذارد که دائما در ذهنم با خودش دیالوگ کنم. توی کوچه خیلی تشکر کردم، کلی لبخندِ گنده زدم که چشم هایم بسته شوند و روحم از دنیای فرساینده ی بیرون و از چشم های آدم ها مصون بماند و پیاده شدم.

***

اونا شُکوفه یِ گیلاس دارن، مام میوه ی ناروَن داریم.

۳۰ فروردين ۹۶ ، ۰۹:۱۹ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

قدم های اول

ممنونم که صبورانه قدم های اولِ من در آبرنگ رو نگاه می کنید. منتظر باشید به جاهای خوبی برسم:)

فعلا مشکلم اینجاست که قلموها و آبرنگ قبلیِ خودم کمی حسودی می کنن. نگرانن که با ورود این تازه واردها جاشون گرفته بشه. چه طور بفهمونم بهشون که همچو خبرایی نیست؟ 

 

اتاقک

۲۶ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۲۸ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid

گوجه سبز طور

چند روزِ پیش بود که رفتم سری به بچه های المپیاد مدرسه زدم. ده دوازده نفری هستند که برای آزمونِ مرحله دوی المپیادِ ادبی میخوانند و من به عنوانِ «پیشکسوت» هر چند روز یک بار سراغشان را میگیرم و در واقع مثل یک «پشتیبان» عمل میکنم. آخرین بار که سراغشان رفتم سمانه نبود. کنجکاو نشدم. بیست دقیقه ای حرف زدیم و من بیرون آمدم. از پله ها که بالا میرفتم سمانه را دیدم که می آید پایین. لبخند زدم. ته چشمش چیزی سنگینی میکرد. حدس زدم دلش میخواهد حرفی بزند. بالاخره دو سالی همکارم بود، معاونِ سردبیر(=من) در نشریه ی شبگو و خودش هم امسال مدتی سردبیری را به عهده داشت :دی. به جای سمانه، خودم حرف زدم: «چطوری ادبیِ دوره یِ سی؟» تعجب کرد. توضیح دادم که دوره ی سی ام المپیاد ادبی است و الخ. گوش کرد. هنوز تصمیم نگرفته بود حرفش را بزند. یک پله رفت پایین و من هم یک پله ی دیگر رفتم بالا.

 

گفتم:« طلاش کن!» خندید. خودش از اولین کسانی بود که ایهام شنیداریِ این عبارت (تلاش/طلاش) را کشف کردند. باز هم چیزی نگفت. خواستم رها کنم و بروم؛ شاید بعدا راحت تر حرفش را بزند. در پاگرد بودم که شنیدم:«مهدیه! اون موقع که برا المپیاد میخوندی پیش میومد احساس کنی... اممم... کندذهن شدی؟»

 

پرت شدم به شهریور. به تلاش های دوران نقاهتم برای برگشتن به همان زندگیِ معمولیِ قبل از دوره، قبل از شش ماه مُستمِرّا ادبیات خواندن. یادم افتاد که معرفتِ نفس را، ترجمه ی رساله الانسان را، همه ی کتاب های نیمه رها شده را باز میکردم و نمیفهمیدم. هدی میپرسید اتاق را چه طور آماده کنیم و هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. گلشن میخواست فکری برای مُکعب ها بکنم و اصلا نمیتوانستم فکر کنم. الهه از بین تست و درصد، مُلّاصدرا را نقد میکرد و معلم را مُسکِت؛ و من حتا نمی فهمیدم منظورش چیست. یادم به کلاسِ فیروزیان افتاد که چه قدر سعی کردم ایرادِ مُسلّمِ حرف هایش را پیدا کنم و نمیتوانستم، رحیمی که میخواستم بگویم حرف هایش سوراخ های بزرگِ واضحی دارند ولی سوراخ ها را پیدا نمیکردم و اوووه کلی درماندگیِ دیگر.

 

احتمالا سمانه فقط سایه ی غمگینِ لبخندی را دید و نگران شد که حرفش و خودش غیرعادی باشند. سرم را از قدح اندیشه ای که دیده نمیشد بیرون کشیدم و گفتم:«دیدی گوجه سبز زیاد میخوری دندونات کند میشن؟ من بعد از دوره احساس میکردم ذهنم کُند شده.» خندید. از ته دل، جوری که از چشم هایش فقط یک خط کوتاه باقی ماند. بعد که چشم هایش را باز کرد سَبُکِ سَبُک بود. من هم سبک شدم. نفسِ عمیقی کشیدم و همین طور که می رفتم با خودم گفتم که سمانه هم می رود که درد بکشد، یاد بگیرد، دردهای بزرگ تری را یاد بگیرد و از شدت درد لبخند بزند. بخندد، یک جوری که از چشم هایش جز یک خطِ کوتاه چیزی باقی نماند. مثل پانته آ، مثل نرگس، مثل آقای بنایی.

۲۲ فروردين ۹۶ ، ۰۹:۳۹ ۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Hurricane Is a little kid