یک دست به لبهی تخت، آرام روی زمین نشست. با احتیاطِ صد چندان نوک انگشتها را روانهی اطراف کرد. دستهی ساز تکیه داده بود به دیوار. کاسهاش را در پهلو جا داد، ساز را در بغل گرفت. نرمهی انگشتها را با بندها هماهنگ کرد و قطعهی بسیار کوتاهی را از حافظه نواخت. حفظ کردن جای بندهای همان قطعهی خیلی خیلی کوتاه هم روزها زمان برده بود. داستانِ نوازندهای را که شنواییاش را از دست داد، میدانست. میدانست رنگ سیم چهارم با باقی سیمها فرق دارد. میدانست حالا انگشت سومش دستان اول، نت فا را نشانه گرفته. میدانست کلی راه مانده تا بتواند صدایی را که در گلویش، و در سینهاش، و در چشمها و دستها و رَحِمش دارد، به انگشتان دو دست بیاموزد. میدانست امشب ماه کامل است. دلش تاب نمیآورد که آن راهِ طولانی، و آن روزها و ماهها و سالها را صبر کند تا بتواند به سیمهای سهتار وصل شود. برای همین ماه کامل بود. برای همین نور ماه کامل، هر چند مخلوط با چراغهای کوچه، کمی فضای اتاق را روشن میکرد. دیدن روشنایی مهم نبود. اثرش را میشد بر زبری گلیم کف اتاق حس کرد. دوباره قطعهی کوتاه را نواخت. میدانست جهان هنوز چیزی کم دارد.
دستش را به سمت قله دراز کرد و چارزانو نشست. باد رطوبت ابرهای دور را با خود میآورد. برگشت به سمت قدمهایی که صدایشان نزدیک میشد. آرام دست کشید روی چند شاخه گلی که به دستش داده بود. گلها سرخ بودند. یکی را که بین انگشتهایش پرپر شده بود به باد سپرد. روی داغِ شقایقِ دیگر دست کشید. گفت حالا که نشستیم با آن صدای قرمزِ داغدارت چیزی بخوان.
...
قدم گذاشتیم روی سینهی کوه، جاده را گرفتیم و روی تن کوه، پایین آمدیم. در را که بستیم، دستش را گرفت رو به سوی قله. پنجره باز بود. پیدا بود که باد سفیدیِ ابرها را به گونهاش میکشد.
با سادات حرف میزدم، میگفتم هنوز برای زندگی دلیلی ندارم، اما هنوز زندهام. این روزها نیاز به نوشتن را با نیاز به نوشتن خاموش میکنم. گفت چرا دلیل؟ عاشق شو، صوفی شو، آن وقت دلیل نمیخواهی. گفتم همین حالا هم نمیخواهم: از غذاهایی لذت میبرم، خسته میشوم و میخوابم، کسانی را دوست دارم، موسیقی گوش میدهم، امیدوارم. اینها همه هست اما هنوز هم جای دلیل خالی است. عاشق شدن هم کافی نخواهد بود. گفت خب تجربه کن. گفت از خودت فرصت این تجربه را نگیر. نمیگیرم. یادم هست یک روز به سادات گفتم بزرگ شدهای. به نظر میآمد بالغ شده، از خودش هالهای به رنگ سبز یشمی متصاعد میکرد. تعجب کرد. برایم دانشآموز نیست، همراه است. نگفتم دوست. چند وقتی است که فهمیدهام روباهی هستم که اشتباه اهلی شدهام. شاهزاده خانم مو قرمزی که اهلیم کرد، رهایم کرده. منتها خودش خیال نمیکند رهایم کرده باشد. اهلی کردن را همین میداند. خودش رفته شوهر کند و من در جهل نسبت به خودم دست و پا میزنم. یک بار باور کردم روابطم من را تعریف نمیکنند و زندگیم روانتر شد. حالا باید برای راحتتر شدن، باور کنم تمایلاتم هم من را تعریف نمیکنند. کاش در خوابهایم زندگی میکردم: میدانستم هر لحظه که اراده کنم میتوانم داستان را از ابتدا بنویسم، نه در خودم نگران آزردن دیگرانم، نه آخرتی هست که هر تکان خوردنی مستوجب عقاب باشد.
درد برای آدم شدن ضروری است. در زندگیمان نباشد هم، خلقش میکنیم که آدم شویم. روزگار من بیش از حد راحت پیش میرود. همین است که دردهای احمقانه برای خودم میسازم.
گفتم صبر کنم اول عیدتان را به هم نریزم با بیربط نوشتنم. زیاد غر میزنم، غرغرِ اول سال هم دل آدم را بهم میزند. :)
چیزی در من غصه میخورد. غصهی همهی دوستهایی که میخواستم داشته باشمشان. همهی رابطههایی که نابودشان کردم. این را هم برنمیتابم که بگویم خودم هستم که غمگینم، این خواستن و خراب کردن و غصه خوردن را منسوب میکنم به چیز دیگری در خودم. اینها حرفهای مناسبِ اولِ سال نیستند، میدانم. چه کار کنم که حالم با حالتهای زمین هماهنگ نیست؟ چه کار کنم که تعطیلات به من نمیسازد؟ هر کس رها شده در دایرهی خودش. منم که باید مثل همهی دفعاتِ قبل این آدمها را کنارِ هم جمع کنم. انصافا استقامتی که من در ایجاد رابطه و نگه داشتنش دارم، هیچ کس ندارد. همین چند روز پیش بود که ایستادم کنارِ دخترعموی زیبای اتوکشیدهام، فقط چون به من هدیهی بیمصرفِ زیبایی داده بود و باید جبران میکردم. نمیدانم چند دقیقه شد. نفسم انگار که زیرِ آب مانده باشم، راست نمیشد. از بس تلاش کردم که لبخند به لب باشم و بیعلاقه و متبختر به نظر نیایم، صورتم و لثههایم دردناک شدند. دو تا سوال پرسیدم. هر چه پرسید در بیش از یک جمله جواب دادم. با این همه بیشترِ زمانی که کنارش نشسته بودم، به سکوت گذشت و من بچهای که خودش را با در و دیوار میکوبید ساکت کردم و همان جا نشستم. بدتر، پسرعموی خوشقیافهی سفیدم بود که تا مامان بابا رفتند، ما سه تا را گرفت به نصیحت، که درس بخوانید و کار پیدا کنید و فلان. چشمم درد گرفت از بس تلاش کردم ذهنم رم نکند و بیهوا خیره نشوم به قیافهاش، در حالی که به پیازِ شقایقهای توی صندوق فکر میکنم. باز فامیلِ مادریام قبلِ تحملتر است، آن قدر زیاد و بلند بلند مزخرف میگویند که میشود سرگرمِ چیزِ دیگری شد. زیاد غر میزنم؟ زشت مینویسم؟ چون خودم را انداختهام در دامِ هزاران کارِ نکرده، هزاران تعهد، هزاران رابطه. الهه که اشاره میکند به کنایههای آقای راحمی، که ابرازِ تعجب میکرد از دوستیِ ما، غصه در دلم فواره میزند. آن زمان که زندگیمان با هم میگذشت، شنیدنِ این حرفها خندهآور بود. حالا که به ندرت و دو سه ماهی یک بار با هم از خودمان حرف میزنیم، حالا که رابطهمان به جنازهی دوستی هم شبیه نیست، شنیدنِ این جملهها زجرآور است. گفت با الهه برویم خانهشان عید دیدنی و بازی. به تعدادِ صفحاتِ تمامِ کتابهای کتابخانه دوست دارم بروم. فکر کردن به رفتن اما، به پیشنهاد دادنش به الهه، به حسرت خوردنِ روزهای بعدش، منصرفم میکند. چرا خودم را فریب بدهم؟ زندگی که آن طور که من میخواهم نیست. عسی ان تکرهوا شیء و هو خیر لکم؟ بله. بشکن. جدا شوم از این سلسله، از این گرهخوردگی، از این ضعف. بزرگ شوم، مستقل شوم. اینها چرا این همه من را به خود گرفتهاند؟! فانّی توفکون؟ مسئله این جاست که آن ایمانِ سادهدلانه را گم کردهام. عجب. بالاخره این را نوشتم.
***
بالاخره نیم فاصلهای را که به جای زوم اوت کردن مرورگر، نیم فاصله تایپ کند، کشف کردم. :))
روزها بی حوصله می گردیم. شب ها آرام نداریم. مدت ها برای سفر برنامه ریزی می کنیم. در سفرها به فکر خانه ایم. ماه را تماشا می کنیم، نور خورشید را بر پوست دستمان احساس می کنیم. مجله های علمی و فرهنگی را ورق می زنیم. وبگردی می کنیم. وبلاگ می خوانیم. چشممان از صفحه های مانیتور آزرده می شود و گوشی را کنار می گذاریم. کتاب را ورق می زنیم. می نویسیم. لباس می پوشیم، کفش به پا می کنیم و قدم می زنیم.
زندگی بیوده تر از این هم می تواند باشد؟
در ژرفاژرف تاریکی و خاموشی، بانگی فراگوش ها رسید. مردی افتان و خیزان به نزدیک کلبه ها می آمد. خسته می نمود. چنان خسته که فهمیدیم خویشتن را به تنهایی از کوه بالا کشیده است. راه نادانسته به راه افتاده، یا در میانه ی مسیر، به حادثه ای گرفتار آمده بود. در روشنایی ماه نیمه، چندان کوهستان پیدا نبود که مردی را –خسته و بی مَرکَب، با عصای کوتاه و با توشه ی بسیار- یارای آن باشد که از سنگ ها و تخته سنگ ها بگذرد و تا کلبه ها برسد. او راه را نمیدانست یا حامل تصمیمی چنان بزرگ بود که راست بالا آمدن از این جانبِ کوه را برگزیده بود.
ابرها دیگر بار روی ماه را پوشاندند. برق چشمان مردِ تلاشگر باز خاموش شد. دانستیم که دیگر بار او را نخواهیم دید و خبرش را نخواهیم شنید، چرا که بانگی دیگر شنیده بودیم و صدای مهیب ریزش سنگ ها را- چنان مهیب که صدای نفرت انگیز خرد شدن استخوان را در خود حل کند.