دیروز فهمیدم آل پاچینویی که فقط در وبلاگِ توکا نیستانی اسمش را شنیده بودم و توصیف عکسش را خوانده بودم؛ نویسنده نیست و بازیگر است.
[واگویه های یک احمق در زمینه ی سینما]
باقی خوبی های دیروز را هم بعدا می نویسم. فعلا این گرو پیش تان باشد. :|
دیروز فهمیدم آل پاچینویی که فقط در وبلاگِ توکا نیستانی اسمش را شنیده بودم و توصیف عکسش را خوانده بودم؛ نویسنده نیست و بازیگر است.
[واگویه های یک احمق در زمینه ی سینما]
باقی خوبی های دیروز را هم بعدا می نویسم. فعلا این گرو پیش تان باشد. :|
خواب آلودم. دستم را به میله ی بالای سرم گرفته ام. سرم را تکیه می دهم به دستم و می نویسم: خواب آلودم.
چشم هایم را می بندم و سعی می کنم کلمه ی بعدی را پیدا کنم. در سرم می چرخم و می چرخم. خالی است. کلمه ها گم شده اند. بعدی را پیدا نمی کنم. هیچ زیر و رویی هم ندارد که بگردم. پس کلمه ها کجا می توانند باشند؟
یک هو سر و کله ی یک اسب کهر پیدا می شود. راه که می رود جای سم هایش کف ذهنم می ماند. دقیق می شوم، نعل ندارد. دو زانو می نشینم کنار رد سم ها.
دختری که از رو به رو می آید شبیه الهه است، گوشواره می فروشد. دستم به گز گز افتاده. قطار پر و خالی می شود. قرار بود کجا پیاده شوم؟ سرم را که بلند می کنم انگار از خلسه بلند شده ام. کمی طول می کشد تا چشم هایم به دیدن عادت کنند. دور و برم خلوت شده. بیرون را نگاه می کنم. همه جا پر از نور مصنوعی مهتابی است. پس اسب من کو؟
آهسته آهسته از پله ها بالا می رفت. دیدن آبی آسمان برایش مایه ی خوش حالی بود.
ای گیسوان رهای تو از آبشاران رهاتر
چشمانت از چشمه سارانِ صافِ سحر با صفاتر
با تو برای چه از غربت دست هایم بگویم ؟
ای دوست ! ای از غم غربت من به من آشناتر
من با تو از هیچ ، از هیچ توفان هراسی ندارم
ای ناخدای وجود من ! ای از خدایان خداتر!
باید باهاش حرف بزنم. بهش بگم: حسی که بهم میدی شده مثل حس اون تیکه از آهنگ اَمِلی که ناقص دارمش و هیچ نمیتونم لذت کامل ببرم از اون نصفه؛ چون همش نگرانم که قطع شه.
این از بزرگ ترین ترس های زندگی ام بوده. این که انباشت اندوه دیگران در تو، از پا درت آورد. این که من هم یکی از کسانی باشم که سر روی شانه ات گذاشته و هق هق لرزیده، خشم و درد و تنهایی هایش را در نوک انگشت هایش خلاصه کرده و با آن ها محکم بازویت را گرفته. نمی خواهم فقط آن نقطه های نیمه دردناک باشم که یادآوری شان ملقمه ای را در تو بیدار می کند مرکب از رطوبت و ترحم.
من خودم را با نخ قطره قطره ی اشک هایم به لباست دوخته ام؛ اما چرا هیچ یادگاری از محبت نمی تواند بر دستت ماندگار شود؟
خورشید خانوم
سر میکشید از پشت بوم آروم
اون از دلامون خبر داشت
ذره ای هرکی غم داشت،
خورشید
غم داشت
.
.
.
کجاست اون خورشید...
***
په نون: هادی فرج اللهی-آدم برفی